« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا.ح» ثبت شده است

دستهایم خالی ست اما تا دلت بخواهد پرم از حرف های نزده، لبخند های جا مانده، گریه های بغض شده، بوسه های از قلم افتاده، پرم از تو که خالی از منی، منی که آرام به نظر می رسد اما در خود حسّ سوختن دارد، گاهی تمام زنانگی یک زن خلاصه می شود در شعر های بی مخاطبش، جامانده ای در یک زن... آقا ! زنی که می خواهد سکوت کند، اصلن نگاه کن همه دنیا ساکت شده، فریاد همیشه گزینه ی اول نیست حتی گزینه ی دوم حتی گزینه ی آخر !

 بی خیال یادت باشد وقتی آمدی زل بزنی توی ِ چشم هام و دست هایم را محکم تر بگیری من قول می دهم یک وقت که  حال جهان رو به راه تر شد حرفهایم را به تو خواهم گفت..، خواهم گفت که عـشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک انتظار طولانی است خواهم گفت که عروج کردیم، عروج یک تعارف نیست،  حتی یک واژه یا حتی یک  حسِّ ناشناخته عروج یک تجربه ی بی نظیر است ما از پس ِ نگاه های گرم هم عروج کردیم وقتی چال ِ روی گونه هایت طلوع می کرد.... 

 

+ مخاطب خاص داشت!

 

+ باز صد شکر که در عشق تو ای جان جهان 

تهمت عاشقی از مردم دنیا خوردیم . . .!

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۴
زهـ را

یک بار بریده بریده نوشتی د و  س ت ت د ا ر م 

و من هزار بار مرور کرده ام 

معجزه در هفت نیست

معجزه در یک است که هزار می شود در من!

 

                                               زهرا.ح

 

+ اینجا بارون میاد

+ آسمان پنجم

+معجزه!

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
زهـ را

شکوفه ها می گویند بهار پیش پیش آمده است، اما  تو سرت را تکیه داده ای به شیشه ی اتوبوس و مغز تمام استخوان هایت یخ زده ، وسط هزازان فکر که توی سرت چرخ می زند، یک ندایی می گوید کاش امروز می آمد کاش می دیدمش!

هر روز هستی اما نشده حتی یک بار توی چشم هات زل بزنم، اصلا مگر می شود در آفتاب خیره شد؟

می بینی توی دنیایی که همه پی سایه می گردند، توی شهری که فقط برای باران شعر می گویند من عاشق خورشیدی شدم که دارد هر روز از من دور تر می شود که مثل دو قطب آهنربا دائما در حال فرار کردن از همیم !

 

چقدر گریه گریه زیر پتو

تا تو شاید سری به من بزنی

آه یک شب  نبینمت  از دور

با زنی خنده خنده تن به تنی

 

وسط جاده نصفه شب یعنی

از شلوغی شهر می ترسم

رفته ام تا بهار سر برسد

سه زمستان پر از غم و یأسم

 

چیزی از من نمانده تا دنیا

وسط جاده آخرش برسد

پدری منتظر شود  تا صبح

خبر مرگ دخترش برسد!

 

 

 

+ تکه پاره ای از خط خطی امروز!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

من رفته ام، سال هاست که رفته ام، از آغازی که صورت نگرفته، از منی که پیدایم نکرده ای هنوز، من رفته ام حتی از تویی که ندیده امت، امّا تو هستی... هستی،و می توانم تصوّر کنم وقتی می خندی، چند هلال دور لب هات نقش می بندد، چقدر چشم هات برق می زند  یا چقدر زیبا تر می شوی،خوب من! همیشه بخند، همیشه بخند، حتی به گریه های نا تمام ِ من، حتی به گلایه های بی شمارم،حتی به نفس های بریده بریده ام، حتی به ریشی که ندارم، تو باید بخندی و من از دور تماشایت کنم، حتی اگر سهم من از تو همین اندازه باشد، من دوست دارم خیال کنم هستی، دوست دارم خیال کنم هر شب، دارم پیچ می خورم  لابه لای موهات، گم می شوم در زلال چشم هات، می چکم از نگاهت، سُر می خورم روی تب لب هات و می میرم، می خواهم خیال کنم هر شب مُرده ام، مُرده ام و تو ایستاده ای روی موج خروشان ِ اشک هام و مستانه می خندی، چقدر زیباست این قصّه برای من، با اینکه بی حساب خسته ام، آمده ام اعتراف کنم که از خواب ِ تو بیدار شدن درست مثل تبلیغ تجاری وسط یک فیلم عاشقانه است که به رگبار ناسزا می بندی...

 

آدم هم نشدی 

تا به بهانه ی سیب

به جهنّمِ لب هایم 

دعوتت کنم

 

             زهرا.ح

 


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳
زهـ را

چرا دیر به دیر به تلگرامت سر می زنی زهرا؟

- خب وقتی میدونم پیام مهمی برام نیومده، چیو باید چک کنم؟

- باور کن هیچ کس جز منشی موسسه ای که کلاس زبان میریم نگران حال من نیست اونم چون دوست داره زودتر برای ترم جدید ثبت نام کنیم و پورسانتشو بگیره! حال برادرت چطوره؟

خوبه اما تودعا کن جواب مغز استخوانی که دوباره گرفتیم اکی باشه  من و مامانم خیالمون راحت بشه و بتونم برنامه هامو بچینم

- ایشالله که چیزی نیست درست میشه توکلت به خدا باشه 

ازش جدا میشم اون میره سمت مترو توحید و من پل گیشا 

از گیشا تا امیرآیاد رو پیاده میرم، تا کوچه خسروی و خاطره های تلخش، نشد براش بگم اگه این خیابون دهن باز کنه چقدر حرف برای گفتن داره، نشد براش بگم چقدر دلم برای قدم زدن توو امیرآباد و نماز خوندن توو مسجد امیر تنگ شده، برای نشستن روی فرشای لاکی و تکیه دادن به پشتی هاش، نشستن و نفس عمیق کشیدن توی سکوتش، نشستن و به هیچی فکر نکردن.. نشد بگم .. هیچ وقت نگفتم برای هیچ کس.. هیچ وقت دختر حرف زدن و درددل کردن کردن نبودم، هیچ وقت رفیقی نداشتم که پابه پام بیاد و خودش ببینه غم و شادیهامو ، نه اینکه نبوده .. نخواستم، تنهایی تنها لذتیه که نمیشه با کسی شریک شد!! ، دنیای من همین بلاگه، با همه ی این خط خطی هایی که نمیدونم بعد از مرگم  چه طوری دونه دونه پاک میشن و هیچ کس نمیفهمه منم چقدر حرف نگفته داشته ام !

 

از دل تن گی ام نپرس

از حرف هایی که بغض شد

از من نپرس چرا می نویسم

چرا کم حرفم!

از من نپرس دیوانگی ام را چگونه شعر میکنم!

من به قدم زدن روی برگهای خشک پاییز عادت کرده ام

تو به بوییدن شکوفه های لبخند بهار

فصل مشترک ما گریستن است

تو برای ابرها

ابرها برای من!

 

                             زهرا.ح

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۳
زهـ را

هوا هنوز تاریگ است که از خانه بیرون میزنی، دوست داری فقط صدای قدم های خودت را بشنوی و جیک جیک گنجشک های غریب را که در این سوز زمستانی بی پناه مانده اند، راه می افتی ، نفس عمیق میکشی، سعی میکنی شش هایت را از هوای تازه ی صبح پر کنی و با انرژی به آسمان سلام کنی.. به آسمان.. آسمان .. یک چیزی راه نفست را میبندند .. قورتش میدهی.. هوا روشن می شود اما خورشید را ابرهای سیاه پوشانده اند..  آدم ها از خانه هاشان بیرون آمدند ... بوی اگزوز ماشین مرد غریبه خفه ات می کند...با چادرت صورتت را می پوشانی .. قدم هایت را بلند تر بر میداری باران شدید میشود به پیاده رو پناه میبری به سقف ایوان  یک خانه .. جیغ دلخراش یک زن حواست را پرت میکند بر میگردی صورت سرخ کودکی نگاهت را می بلعد... به ایستگاه  میرسی کارت میزنی ، همان جای همیشگی می نشینی سرت را به شیشه تکیه میدهی .. اتوبوس راه می افتد ، خط های سفید خیابان را دنبال میکنی.. پیاده میشوی ، در زمستان باران می بارد ، پاییز در تو تکرار میشود تا انتهای خیابان را میدوی باران شدیدتر میشود.. دوباره به اسمان نگاه میکنی .. به خیابان خیره میشوی.. و دوباره می دوی.. حس میکنی تمام نگاه ها به طرف توست.. احساس میکنی داری در پیاده روی یک صبح زمستانی بازخواست میشوی .. تمام معادلاتت در غیابش به هم میریزد ..  یک دنیا سوال پیچت می کنند ... خیره می شوی توی چشم های آسمان و داد میزنی بر سر خودت که در پس این سالها دختری را زیسته ای که زنانگی اش را در پناه هیچ سقفی جا نگذاشت  خدا نگاهت می کند و تو می دوی از تن هایی زمستانی که دارد ادای پاییز را در می آورد... باید از باران فرار کرد وقتی تو نیستی!

 

منی که وقت نداشتم

لحظه ای حتی

سر از عاشقانه های با تو بیرون بیاورم

بیا ببین حالا

چگونه از روزهای قرمز تقویم تعطیل ترم ...

 

                                        زهرا.ح

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۰
زهـ را

هفتاد و شش

هر قدرم که به دوستانت نزدیک باشی هر قدرم که توی ِ گوش خواهرت وسط مهمانی ها پچ پچ کنی هر قدرم که وقت خواب بنشینی لبه ی تخت چشم در چشم مادرت درد ِ دل کنی بعدها که ازدواج می کنی حتی یک روز ِ بارانی سرت را بگذاری روی پای همسرت و حرفهای ِ در دلت را برایش زمزمه کنی باز هم آن ته ِ ته ِ قلبت زخم هایی هست مثل ِ تکه تکه های شیشه که هر بار می جنبی برای یک لحظه شاد بودن یک قسمت از روحت را می تراشد زخم هایی که هست همیشه تا بتوانی راحت مو سپید کنی پوست چروک کنی ..کمر خم کنی و بعد از مدتی بمیری و کسی نپرسد چرا !

 

تنهایی ات که متراکم شود

خاطره ها می شوند براده های شیشه..

سعی کن تنها نمانی

وگرنه بد جور بریده می شوی...

 

                  زهرا.ح  - تابستان 92

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹
زهـ را

بعضی وقتها فکر میکنم واقعا انقلاب خمینی چه اثر مثبتی در پیاده کردن اسلام ناب محمدی داشت؟ خمینی مثل بقیه ی قدرتمندان دنبال چه چیزی بود؟ نمیخواهم بگویم قبل از انقلاب مملکت گل و بلبلی داشتم اما هر چه که بود روشن بود همه میدانستند سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با مخالفین چگونه رفتار میکند ، محمدرضا شاه ادعایی نداشت ، جا نماز آب نمیکشید ، صورتش همیشه تراشیده بود ، اما حالا چه؟ الان در چه وضعیتی هستیم ؟ آیا همه چیز خوشایند و مقبول است؟  دستاورد انقلاب چه بود؟  هشت سال جنگ  با کل دنیا و  پرپر شدن بیش از بیست هزار  نفر و داغدار شدن خانواده هایشان؟ داعیان اسلام  و انقلاب چگونه شبها آرام میخوابند؟  

وحدت بین شیعه و سنی چه معنی داشت ؟ فرزند کمتر زندگی بهتر چه معنی داشت؟ مادرمن از ترس حرف مردم و نگاه های دریده شان بچه اش را انداخت و هنوز که هنوز است خودش را نبخشیده است.. کسی هیچ فکر کرد این تبلیغات منفی چه اثر مخربی داشته ؟؟؟ بله حتما .. شاید هم اصلا قصد و نیتشان همین بوده! ما شیعه ی علی ع هستیم ما را چه به اتحاد با عمری ها ؟ که عمر اساس اسلام را برد زیر سوال و چه ظلم ها که مادرمان روا نداشت ، مگر قدرت چقدر ارزش دارد که با این وحدت چیزی که ادعا میکنید به خاطر آن انقلاب کردید را ببرید زیر سوال ؟ مگر نخواندید که مادرمان فرمودند تا عمر دارم آن دور را سر نماز لعنت میکنم و امام رضا نیز فرمودند مادرمان از آن دو راضی نبود و ما هم راضی نمیشویم .. مگر اسلام جز فرمایشات اهل بیت است ؟ جمهوری اسلامی ایران با تمام ادعایش نمیتوانست یک شبکه شیعه راه بیندازد و با نرم خویی که پیامبرمان یادمان دادند به دفاع از حق شیعه بپردازند ؟ آیا خانواده های سنی که در اطرافمان میبینیم حق ندارند از این جهالت محض خارج شوند ؟ اما تا وقتی که بگویید اهانت به نمادهای برادران اهل سنت از جمله اتهام زنی به همسر پیامبر اسلام (عایشه) حرام است چه کسی با خودش فکر میکند پیامبر را همین عایشه ی ملعون به شهادت رساند؟ خب.. ظاهرا باید لباس خوش بینی را از تن در آورد و به این فکر کرد هدف و غایت برپایی انقلاب همین ها بوده ! به علامت وسط پرچم جمهوری اسلامی ایران دقت کرده اید که چقدر شبیه فرقه ی سیک های هندی است؟ اصلا این آرم را چه کسی طراحی کرده است؟ اصالت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به کجا برمی گردد ؟ چرا علی رغم نهی اهل بیت از رفتن سراغ فلسفه و عرفان او از پیروان این دو مکتب است و از ابن عربی به نیکی یاد میکند؟ (درباره ی ابن عربی تحقیق کنید این ها را دختری می نویسد که خودش دو سال تمام دنبال عرفان بود و تا کجاها که نرفت)  جواب تمام این سوالات را سه سال پیش پیدا کردم وقتی که دیدم سایت مرجع تقلید بزرگوارم فیلتر شده و چه برچسب هایی که به او نزدند و چه بلاهایی که بر سر خاندانش نیاوردند .. خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما دوست ندارم در این خانه برای همیشه بسته شود..

نمیدانم تا به حال پستتان به شهرداری خورده است که با چشمهایتان ببینید این سازمان چگونه در باتلاق فساد های مالی فرو رفته ؟ به دادگاه ها نگاه کرده اید به قاضی ها که علی رغم وضعیت مالی مطلوب با پول خریده میشوند ، اصلا بعضی وقتها پول هم نیاز نیست حکم فقط نیاز به یک دستور دارد ،من فکر میکنم دادگاه های سالمی داشتیم قبل از انقلاب هر چند در کنارش گاهی شاه مجبور میشد گاهی دادگاه نظامی تشکیل دهد اما همه چیز روشن بود شاه ادعایی نداشت .. دستور علی حضرت بود باید اجرا میشد .. اما حالا چه؟ در لباس دین چرا باید به شیوه ای غیر دینی عمل شود ؟ .. اصلا می دانید چند تا زندانی سیاسی داریم ؟ چند تا زندانی؟ چندین نفر بعد از انقلاب  بدون گناه و تشکیل دادگاه اعدام شدند؟ و هنوز می شوند ؟ یعنی گرفتن جان آدم ها در اسلام اینقدر راحت است؟ میدانید شکنجه گر های این حکومت  به مراتب بی رحم تر از ساواک هستند؟ قتل های زنجیره ای از کجا نشات می گرفت؟ حمله به کوی دانشگاه چطور؟ در سال هشتادو هشت چندین نفر بدون گناه خونشان در خیابان ریخته شد ؟ مگر گناهشان چه بود؟ رهبرانشان کجا هستند؟ بگذریم..

داشتم از دستاوردهای انقلاب می گفتم ...کارتان به اداره ای سازمانی جایی خورده ؟ دیده اید چگونه حق و ناحق میکنند کارت را راه نمی اندازند بیمارستان هایی که در همین مملکت تا حساب بیمار را با صندوق صفر نکنی اجازه ی بستری نمیدهند .. اصلا این چه حرف خنده داری است همین چند ماه پیش ندیدید بخیه ی بیمار را شکافتند؟! حتما حساب بانکی که دارید با سود روز شمار...بانکهایی که سودهای کلان  می دهند جالب است که نرخ سود بانکی در امریکا کمتر از پنج درصد است خیلی حرفها درباره ی خیلی سازمان ها بود که دوست داشتم بزنم اما قلم میگیرم اما چیزی که پر واضح است وضعیت اکنون جامعه است ، جوانانی که توی دلهایشان هیچ چیز نیست اما دین گریز شده اند اصلا دوست دارند با ظاهرشان دهن کجی کنند به حاکمیت ! بیکاری که دامن همه ی مان را گرفته است برای نمونه همین فراخوانی که چند روز بیشتر در سایت سنجش گذاشته شد و در اخبار اعلام شد که سازمان های دولتی برای بار دوم نیرو میخواهد برای رشته ی لیسانس خودم وقتی بین صفحات جستجو کردم جمعا 12 نفر آن هم نصف مرد و نصف زن ! آخر با این فراخوان ها که تهش همه میدانیم بند پ نیاز است و همه اش سیاه کاری ست مشکل بیکاری جوانان حل میشود ؟ چه کسی میتواند جای یک پدر شرمنده باشد که نمیتواند شکم بچه هایش را سیر کند ... چند تا فقیر میشناسید؟ چند تا کودک خیابانی تا به حال دیده اید ؟ تا به حال شهر های دیگر و وضعیت زندگی هم وطنانمان نگاه کرده اید ؟ با گذشت سی و هفت سال از انقلاب این باید وضع جامعه ای باشد که سردمدارانش داعی اسلام ناب محمدی بودند ؟ به این داستان دقت کنید:» شیخ حرّ عاملى در کتاب «وسائل الشیعة» آورده است که: امیرمؤمنان على بن ابى طالب سلام الله علیه در کوچه هاى کوفه راه مى رفت که دید مردى از مردم تکدّى مى کند. امام از مردمى که پیرامون او بودند پرسید: این چیست؟عرض کردند: پیرمردى نصرانى واز کار افتاده است وپولى ندارد که با آن زندگى کند، لذا [براى امرار معاش به] مردم پناه آورده و... .امام سلام الله علیه با عصبانیّت فرمود: تا جوان بود از او کار کشیدید، وحالا که پیر شده رهایش کرده اید؟ سپس، براى آن مرد نصرانى مبلغى از بیت المال به صورت مادام العمر مقرّرى تعیین نمود.وسائل الشیعه،ج15،ص66

این داستان نشان مى دهد که در دولت اسلامى فقر، تقریباً جایى نداشته است به طورى که وقتى امیرمؤمنان سلام الله علیه یک فقیر مى بیند تعجب مى کند وآن را پدیده اى غیر طبیعى ونازیبنده براى جامعه اسلامى ونظام اقتصادى اسلام مى داند و آن گاه، براى او از بیت المال مسلمانان حقوقى در نظر مى گیرد که با آن امرار معاش کند، در صورتى که یک مسیحى بود و به اسلام اعتقاد نداشت. این براى آن بود که در کشور اسلامى حتى یک مورد از فقر وگرسنگى وجود نداشته باشد، وبراى این که جهان وخود مسلمانان نیز بدانند که حکومت اسلامى نه تنها از مسلمانان فقرزدایى مى کند وسطح زندگى فقرا را بالا مى برد بلکه حتى از کفّارى که تحت حمایت دولت اسلامى هستند، فقر را مى زداید. (برگرفته از کتاب اسلام و سیاست آیت الله شیرازی مدّ ظلّه)»

در آخر سرتان را درد نمی آورم و پیشنهاد میکنم مناظره ی زیبای آیت الله میرزای نائینی و آخوند خراسانی را بخوانید و بدانید اگر این انقلاب به نفع اسلام بود پیش تر از اینکه خمینی دست به کار شود انقلاب شده بود و در این دو روایت تامل کنید :

امام باقر علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از پرچم مهدی «علیه السلام» بلند شود، پرچمدار آن ظاغوت است. («مستدرک الوسائل» ج 11 ص34)

امام صادق علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از قیام قائم بر افراشته شود، صاحب آن طاغوتی است که در برابر خدا پرستش می شود. («کافی»، کلینی،ج8،ص296؛ وسائل الشیعه،ج15،ص35)

 

من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

امیرالمومنین حضرت علی علیه السّلام فرمودند :

لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکُنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ ؛

چنانچه دین داری و تقوای الهی نمی بود، هر آینه سیاستمدارترین افراد بودم ولی دین و تقوا مانع سیاست بازی می شود!

اعیان الشّیعة، ج ۱، ص ۳۵۰

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
زهـ را

خیلی سعی کردم حرفایی که توی دلمه .. اتفاقایی که این چند روزه افتاده رو به دکمه های کیبورد بفهمونم اما هر چی انگشتامو روی این صفحه ی پلاستیکی فشار دادم نشد یا اگرم شد انگشت سومیه هی سر میخورد روی دکمه ی فلش که اون بالا سمت راسته !قشنگترین اتفاق این روزا جیغ های بنفش کیانه اما نمیدونم چرا مامان انقدر غمگین شده دوباره همه ش میترسم بعد از این همه مدت باز برگرده به حال دو سال پیش .. سرم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم .. وقتی چشماش رو میبینم غم دنیا میریزه توی دلم .. 

 

منی که تمام پاییز را

دویده بودم به شوق بهار

از زمستان سر در آوردم

هر چند تاریکم اما

ﺯﯾﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ خاموش ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ

ﺑﺎ ﮔﻠﻮیی چون ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ِ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ِ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ

ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

مثل شمعدانی

مثل زنبق 

ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺑﯽ ﻋﺎﻃﻔﮕﯽ ﻫﺎ

ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ.

 

                                  زهرا.ح

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۵
زهـ را

همیشه تا می آیی یک نفس ِ راحت بکش و بگوویی  آ خــ ِ یش ،  چنان غم دنیا روی سرت آوار میشود که هیچ جوره نمیتوانی از زیر خشت و خام فرو ریخته روی زندگی ات بلند شوی و صدایت به گوش همسایه ی دیوار به دیوار هم نمیرسد چه برسد به روزگار.. دعا میکنم هیچ وقت دختری پای درد دل مادری ننشیند و اشک هیچ مادری روی دامان دختری نچکد

سید محمد مرکبیان روی صفحه ی اینستاگرامش نوشته بود: «به نظر شما سنجابی که ساعت هاست از روی شاخه ای به نقطه ی خیره شده ، غمگین است یا عاشق؟»

من نوشتم سنجاب ِ منتظری است که امیدش را از دست داده!

چند شب بود که یک کابوس تکراری امانم را بریده بود، بعضی شبها واقعا فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود اما حالا که دنیا روی سرم آوار شده و قلبم آتش گرفته ترجیح میدهم در انزوای خودم کابوس ببینم تا اینکه اشکی بچکد و کاری از دستهام برنیاید...

 

از زیر خروار ها درد

هنوز دوستت دارم

               زهرا.ح

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۰
زهـ را

فراموشی روزهایی که خوب بوده .. خیلی خوب ، ولی تمام شده ، فراموشی خاطراتی که یک نفر برایت ساخته و رفته ، فراموشی آدمی که تا دیروز کنارت بوده ، نفس می کشیده ، کسی که صدای خنده هاش تو را می کشانده توی آغوشش ولی امروز می بینی سردو بی جان تکیه به آغوش خاک داده چطور می تواند کار ساده ای باشد؟ چطور می توان گفت چهل روز و شش ماه و یک سال و .. کافی ست تا زخم های مانده در تنت التیام پیدا کند؟ وقتی کسی که رفته در قلب و روح تو جای داشته و حالا انگار تکه ای از وجودت را کنده اند و برده اند.. می توانید بفهمید این چه قدر دردناک و ویرانگر است؟

 

لبخندم را دزدیدند 

تیرباران ِ شعرهات

ای رفته از کمان

دست از سر این مانده در زمان بردار

 

                                زهرا.ح 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

دارم به این زمانه فکر می کنم، به این دنیا، به این دنیا که می گویند دار مکافت است، به این روزگار که احساس می کنم خورشید ِ پشت ِ ابرش بر من نمی تابد، به این که من شاید هیچ وقت بنده ای که باید می بودم نبودم،امروز صبح که سرم را رو به آسمان بلند کردم ، توی چشمان خدا اخم کردم بهش گفتم: این طوری قرار بود منو از خجالت دربیاری؟ بعد یه ندایی بهم گفت نه اینکه تو چقدر بنده ی خوبی بودی؟! بعد من جواب دادم : ولی من هیچ وقت دنبال خوشی و لذت های خودم نبودم... تو میتونستی اما... مهم نیست.. مهم اینه که من خیلی میخوامت .. تو تنها کسی هستی که همیشه باهامی حتی وقتی بهت اخم میکنم.. و گلایه های من با خدا هم چنان ادامه اداره ، شاید فک کردم من شبان م که انقدر راحت با خدا حرف میزنم .. شبان دلش سفید بود نه مثه دل من که پر از لکه های سیاهه :( .... به سوالهای بی شمار ِ درون ذهنم فکر می کنم، به اینکه چرا هیچ کس هیچ جوابی ندارد برای من ؟، چرا هیچ کس نیست دلم را گرم کند، به برنامه هایی که برای آینده ام داشتم فکر می کنم، که مثل حباب های در هوا یکی یکی ترکیده، به یک زندگی ِ شاد و بی دغدغه فکر می کنم !، به تمام ِ لبخندهایی که از زدنشان طفره رفتم، به راهی که از ادامه دادنش ترسیدم، به دلی که نداشتم هیچ وقت.....، به دوستت دارم های  آدم ها فکر می کنم، که از دم دروغ اند، دوستت دارم هایی که، ذرّه ذرّه تا وقت ِ مرگ زجر کُشت می کنند..


هنوز توی ِ خیالم اسیر ِ چشماتم

منی که دختر ِ یلدای ِ قلب ِ شعراتم


شبیه ِ ترس ِ عجیبی درون ِ یک کابوس

بیا که دلهره دارم میان ِ حالاتم

 

مثال ِ حادثه ای که به مرگ نزدیک است

شبیه ِ حلقه ی دار ِ به دُور ِ دستاتم


پر از گره شده ام.. کور و بسته ام ساقی

شکست خورده ام.. در جنگ ِ با سؤالاتم

 

تو مثل ِ عقربه ای و مدام می چرخی

منم که خسته ز ِ تکرار ِ صبح و ساعاتم


تویی که مُتهمی به نوازش مووهام

منم و این تن ِ زخمی برای ِ اثباتم

 

تویی و یک شب ِ باران و بیم ِ رسوایی

منم و خاطره ای گوشه ی خیالاتم

 

تویی و رابطه ای که ز ِ عشق لبریز است

منم که تشنه ترین لب به روی ِ لبهاتم


مرا نجات بده .. دورم کن از هیاهو ها

برس به داد ِ دلم.. دیوانه ی غزل هاتم

 

به فکر ِ کعبه ام و یک طواف ِ طولانی

بیا سراغ ِ دلم.. وِیس ِ روز و شب هاتم


برای ِ این من ِ تنها بگوو که دل تنگی

نگوو شکسته ترین واژه توی ِ حرفاتم


اگر چه دوست نداری تو بیت آخر را

ولی چکیده ام از چَشم.. زیر ِ پاهاتم

 

                                زهرا.ح - خرداد 92

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۸
زهـ را

پدربزرگ که رفت یک هفته تمام فامیل از صبح تا شب خانه ی ما بودند ، عمه هایم برای دلتنگی نکردن ما شبها هم می خوابیدند، رفتن نابه هنگام پدر پزرگ خیلی سخت بود،دقیقا هجدهم دی ماه بود وسط امتحانات ترم اول، آن روز من امتحان اقتصاد بخش عمومی داشتم و ساعت پنج صبح بابا رسانده بودم ترمینال تا با سرویس دانشگاه بروم قزوین، امتحان ساعت یازده صبح بود و من داشتم خلاصه هایی که نوشته بودم را مرور میکردم ، روز قبل پدربزرگ حالش یک طور عجیبی بود ..مدام به خودش میپیچید مادر برایش شیر برنج درست کرده بود ،بعداز ظهر وقتی خوابیده بود از دهانش خون ریخته بود روی بالشش، من توی اتاقم بودم وقتی مادرم داشت به عمه ام میگفت اما جرات و دل بیرون رفتن و دیدن پدربزرگ رانداشتم اما صدایش هنوز در گوشم هست وقتی پرسید زهرا کجاست؟ چرا نیست؟ و حالت چشمان معصومش هنوز از خاطرم نرفته وقتی ازش پرسیدم خوبین؟ و با سر و  چشمش جواب داد نه ! بابا زنگ زد به عمو و بردنش بیمارستان .. تاصبح دلشوره داشتم اما سعی میکردم وسط خواندن خلاصه هایم ذکر بگویم و آرام باشم و  مثل عادت همیشگی ام که روزی چند بار به خانه زتگ میزنم و حال و احوالپرسی میکنم شماره ی خانه را بگیرم... گوشی را دختر عمه ام برداشت و من روح و تنم لرزید  ، اشک توی چشمانم پر شد و پرسیدم مادرم کجاست.. دختر عمه ام نگفت همه چیز تمام شده ... اما من تا ته ماجرا را خوانده بودم و روی راه پله ی حیاط پشتی دانشگاه شوکه شده بودم ، تمام راه برگشت را در اتوبوس گریستم و از دور که می آمدم دیدم تمام کوچه را گل چیده اند و پارچه ها سیاه ... آه ... کاش عموی شهیدم کنارش بود .. آن وقت شب پدربزگم کجا میتوانست باشد .. من به تشییع جنازه نرسیده بودم و یک چیزی اندازه بادکنک توی گلوم باد کرده بود که توی آغوش مادرم ترکید  خیلی روزهای سختی بود پدربزرگ با ما زندگی میکرد و برکت خانه ی کوچکمان بود ، یک هفته گذشت و عمه هایم هم داشتند میرفتند ، مادرم بغض شکست و پدرم بی قرار تر شد ، آنها رفتند .. پدر تاب تنها خوابیدن را نداشت همه ی مان را اجبار کرد توی پذیرایی بخوابیم.. من خودم شبی چند بار از خواب میپریدم و رد نفس های پدرو مادرو برادرم را از روی بالا و پایین رفتن پتو چک می کردم ! تا مدت ها شبها کابوس میدیدم که پدر بزرگ روی تخت بیمارستان خوابیده و من دارم از مرگ نجاتش میدهم یا خواب میدیدم که میگوید من نمردم من زنده ام ..و تا مدت ها دوست نداشتم از خانه بیرون برم چون خیال میکردم پدربزرگ برمیگردد و تنهاست وقتی ببیند ما نیستم یا حتی وسط مهمانی ها تمام فکرم خانه بود، ازوقتی مادربزرگ را ازدست دادیم یعنی حدود 10 سال پدربزرگ با ما بود.... خیلی دیر گذشت آن شبها خیلی سخت گذشت و بعد از چهلم دیگر عمه هایم را ندیدم تا اینکه خبردار شدیم که ارثیه شان را میخواهند پدر خیلی شبها از فکر قرض و قوله خوابش نبرد و خیلی وقتها خودش را سرزنش کرد که چرا خواهر و برادرانش جواب آن همه خوبی را اینگونه داده اند ، خودشان هم میدانستند آن خانه سهم پدرم بوده است اما ما هیچ مدرکی نداشتیم ، پدرم هیچ وقت به خودش اجازه نداد از پدرومادرش بخواهد وقتی حتی سهم بقیه ی خواهر و برادرانش را داده بودند سهم او را بدهند ، حتی هیچ وقت پایش را جلویشان دراز نکرد ، و این سهم پسری بود که خانواده اش را دوست داشت، کارشناس آوردند خانه قیمت گذاری شد و قرار شد هر وقت خانه فروخته شد سهم شان را بدهیم اما حرف و حدیث ها باز هم ادامه داشت تا اینکه پدر برای حفظ آبرویش وام گرفت و سهم دختر ها را داد و مجبور شد سه برابر حقوق بازنشستگی اش قسط وام را بدهد .. چه روزهای سختی بود هنوز یک قسط دیگر از آن وام باقی مانده و پسرها که هنوز سهمشان را نگرفته اند و باوجود سطح مالی عالی دهانشان باز است ، پدرم خیلی در زندگی سختی کشید و گاهی احساس میکنم شاید هیچ وقت زندگی نکرده و چقدر دوست داشتم بتوانم باری از دوش مادر معصومم و پدر مهربانم از هیچ چیز برای خوشحالی و راحتی ما دریغ نکردند بردارم ، هر چند هنوزم که هنوز است انها با کارکردن من مخالفند و من هم سعی میکنم پول تو جیبی را پدر بگیرم  تا خدایی نکرده احساس ناراحتی نکند و همیشه هم میگویم من برای دل خودم هست که کار میکنم .. که البته همین است اما چقدر دوست دارم یک جایی یک روزی بتوانم یک باری از روی دوش های خسته ی پدرومادرم که شانه به شانه ی هم برای خوشبختی ما زحمت کشیدند بردارم...

 

گاهی دوست داری یک نفر باشد

بشود دست

برود لایِ موهات

بشود شور

بچسبد به لبخندت

بشود امید

برق بزند توی چشم هات

بشود عشق ..

گیر کند توی گلوت

سر بخورد توی قلبت..

گاهی دوست داری یک نفر باشد

محکم سرت داد بکشد

و تو باز کنی در آغوشش ..

آرام

گرهِ  بغضِ چند ساله ات را

بباری..

گاهی دوست داری داشته باشی اش

با همه ی نداشته هات

گاهی دلت می خواهد

می خواهدش... !

گرچه راهی نیست

گرچه رفته

رفته ... !!!

 

                   زهرا.ح - بهمن 91

۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۷
زهـ را

این روزها آنقدر خسته ام که حتی فرصت نمیکنم که خودم در آینه نگاه کنم گاهی احساس میکنم دارم تمام میشوم دارم قالب تهی میکنم .. دارم نیست میشوم .. احساس شدید گرسنگی بعد از رسیدن به خانه و احساس مزخرف بی میلی دارم ... نمازم را که میخوانم، روی تختم دراز میکشم و دیگر متوجه هیچ چیز نمیشوم .. اما امان از خواب های پریشان نیمه شب و بیدار های بعد از آن .. بغض میکنم اما اشکی در کار نیست قلبم میسوزد اما هیچ کس تا به حالا منظور من را از سوختن قلبم متوجه نشده و  نمیدانم یعنی بی فایده هست اگر اینجا هم بنویسم ... روزهای سختی است گاهی واقعا احساس میکنم دیگر توان راه رفتن هم ندارم ... و میترسم از افتادن .. می ترسم از تمام شدن ... من کارهای نیمه تمام زیادی دارم...و محرم در راه است ... می روم به استقبال لباسهای سیاهم ... راستی باید شعری بنویسم .....

 

ازدرس و بحث و کار بیزارم

حتی از این باران ِ پاییزی

من گول دنیا را نخواهم خورد

وقتی تو از صد عشق لبریزی

 

با قهوه های تلخ ِ  قاجاری

من بغض هایم را فرو خوردم

رندی نکن ای عشق ِ آدم کش

من بارها اینجا زمین خوردم

 

پایان ِ این آغاز شیرین نیست

وقتی که گرگی بچه آهو را..

از دست ِ نامرئی نگو با من

سهراب بودم .. نوش دارو را

 

آه از تغزّل های بیهوده

آه از گناه ِ آدم و گندم

حوّا به پای چوبه ی دار است

از سرزنش های ِ همین مردم

 

از جمع و تفریقای اجباری

از گفتگوی عشق با پرگار

تاریخ می گوید که خواهی رفت

رفتن دوباره می شود تکرار

 

از خواب بیدارم نکن آقا

آرامم  از تأثیر  دارو ها

می میرم امشب من در آغوشت

دور از تمام این هیاهو ها

 

                            زهرا.ح

 

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
زهـ را

با گلویی پر از بغض و دلی سرشار از غم و قلبی شکسته.. عیدتان مبارک رفقا... دعا کنید برای زهرایی که وحشتناک خیلی وحشتناک احساس غربت میکند بین همه آدم ها..

 

ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﮔﺮﺩ ﺑﺎﺭﻭﺗﻲ

ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻲ

 

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﺤﺚ ﻫﺎﻱ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺍﻡ

ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﻃﻮﻻﻧﻲ

 

ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺍﺳﺖ

ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻲ؟ !

 

ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﺪ ..

ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ

 

                                   زهرا.ح

 

۰ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۹
زهـ را

آه، از این بهار حزن انگیز

حجم دلتنگی از گلو سرریز

 

ابرها مانده اند منتظرت

السلام علیک یا پاییز

 

                    زهرا.ح

۰ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۰۷:۳۱
زهـ را