« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۳۶ مطلب با موضوع «برگی از بی قراری ها» ثبت شده است

بالاخره امروز آخرین دونه ی این قرص های لعنتی هم تموم شد..‌ ظاهر همه چیز خوبه اما از درون داغونیم...دختر دوست همسری به دنیا اومد .. یعنی الان باید بچه ی منم توو بغلم بود..من یک هفته زودتر از اون باردار شده بودم... امسال چقدر عقب افتادم با هر بار بارداری ۴ ماه طول کشید تا بشم همون آدم قبلی شایدم بیشتر ... خیلی خسته ام.. و ابنکه حس میکنم دیگه دوستم نداره.. این که می بینم چقدر بی تفاوته.. چقدر خنثی و ساکته حالمو بد میکنه ... همه ش به خودم دلداری میدم که حتما اونم دلش نیخواست بچه مون مونده بود الان توو بغلمون بود... خسته ایم هر دو...

 

 

اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن!
قول نمی‌دهم از تو بخواهم که بمانی
ولی می‌توانم با تو بگریزم...

 

گابریل گارسیا مارکز

 

 

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۰
زهـ را

هزار تا پرونده ی نا تموم توی سر بازه.. هر کاری میکنم خواب به چشمام نمیاد.. مثه یه جقد پیر چشمام بازه و انگار دارم محاسبه می کنم

روزی دوازده تا قرص میخورم اما انگار نه انگار

یه روزی فک میکردم اگه یه نفر ۴ تا قرص با هم بخوره میخوابه و دیگه هیچ وقت بیدار نمیشه اما انگار اشتباه میکردم

خیلی روز خوبی رو شروع کرده بودم.. تو حق نداشتی روز و شبم و خراب کنی.. حق نداشتی

خسته شدم از بس همه خواستن تغییرم بدن

خواستن مثه بچه ها تشویقم کنن

خسته شدم از اینکه نزاشتین خودم باشم... خود مهربونم.. خود خوش خلقم..☹

عصبیم کردین با رفتارهاتون.. علامه های دهر.. ای بهترین آدم های روی زمین.. ای بهترین بندگان خدا... 

چرا به حال خودم نمیزارینم؟؟ به خدا من خودم عقل دارم.. احساس دارم.. طوری برخورد نکنید حس بی شعور بودن بهم دست بده... من آدم قبلی که توی این خونه زندگی میکرد نیستم حتی اگه هم اسمش باشم... 

من در آستانه ی ۲۹ سالگی ام.. اگه هنوز نفهمیده باشم چطور باید زندگی کنم .. کجا باید چی بپوشم.. لباسمو باید روزی چند بار عوض کنم.. شبا چطوری توو تخت خواب برم.‌ باید فاتحه ی زندگیمو بخونم

اصلا شاید دلم نخواد یه روزی موهامو شونه کنم.. به من چه که فلانی سرزده هم بری در خونش اتو کشیده در رو باز میکنه... من اصلا نفهمیدم این داستانا رو برای چی برام تعریف میکنی .. من از نظر شما یه احمق عقب افتاده ی دهاتی ام که از پشت کوه آوردینش تا هر طور دوست دارید تربیتش کنید

اه 

مامانم.‌ دلم تنگ شده برای اون شبایی که از درد یا فکر و خیال خوابم نمیبرد و میدونستم از صبح خروس خون بیدار بودی و کار کردی اما ۳ صبح بیدارت میکردم و تو پریشون حالمو میپرسیدی برام چایی نبات یا عرق نعنا درست میکردی و اونقدر سرمو روی پاهات می زاشتم و نوازشم میکردی و برام آیت الکرسی میخوندی تا خوابم می برد..

مامان تو هستی و من ازت دورم.. تمام حسرتم همینه...

مامان جونم دلم برای توو بغلت خوابیدن و دستات رو گرفتن تنگ شده

۰ نظر ۰۶ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۴
زهـ را

قسمت، مزخرف ترین واژه ایست که تاکنون شنیده ام، خیلی این واژه اذیتم میکند. انکاری آدم ها خیلی از حرف هایشان را پشت این کلمه پنهان میکنند

مثلا میگن من به قسمت در ازدواج خیلی اعتقاد دارم.. یعنی تو انتخاب من نبودی سرنوشت ما رو به هم رسونده

پس باید به هر قیمتی هست زندگی کنیم

ما عاشق نشدیم

لذت از روزهای آشنایی نبردیم

منتظر پیامک صبحگاهی هم نبودیم

ما قرار های یواشکی نداشتیم

ما یک هو دستان هم را لمس نکردیم و حالی به حالی نشدیم

ما هیچ وقت بی هوا نگاهمان در هم گره نخورده و دلمان پایین نریخته

ما برای هم شعر نگفتیم و زیر پتو تلفنی صحبت نکردیم

ما از هم دلخور نشدیم

طعم دل تنگی را نچشیدیم

ما برای هم نجنگیدیم

برای هم قصه نبافتیم

با هم نخندیدیم

توی کافه روبه روی هم ننشستیم

از امیر آباد تا ولی عصر پیاده زیر باران راه نرفتیم

دنبال هم ندویدیم

شب ها لابه لای رویاهایمان عشق بازی نکردیم

برای هم له له نزدیم

ما فقط رعایت حال هم را کردیم تا فردایمان خراب نشود

و

 یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم نصف عمرمان گذشته و هنوز هیچ نوزادی متولد نشده تا ما پدرو مادرش باشیم

یک روز عصر آمدی و گفتی دیگر بیمه بیشتر از پنج بار کمک هزینه درمانی پرداخت نمیکند

و شب هایی که از درد به خود پیچیدیم به خاطر هم ولی هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد

ما خسته ایم

کاش تو می آمدی

 

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۲
زهـ را

ده هفته و سه روز

خیلی زود تنهام گذاشتی.. خیلی زود...

ببخشید که هر بار تو میای و من هنوز لایق داشتنت نشدم... ببخشید که میزبان خوبی برات نبودم مادر.

۰ نظر ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۴
زهـ را

البته که برای خودم می نویسم از حرف هایی که نباید به زبان بیاورم ... هیچ وقت ..‌ از حسرت ها.. حسرت نگاه ها... 

نگو که بازم میخوای بری.. نگو که دلم دیگه طاقت از دست دادان ندارم.. اونم تو .. ۹ هفته و ۴ روزه که دارم باهات حرف میزنم... نگو که این روزا روزای آخر با هم بودنه... تلخه اما هر لحظه و هر لحظه و هر لحظه.. حتی صدم ثانیه های این هفته تمام ترس دنیاتوی وجودمه که از دست بدم.. که از دست دادنت اتفاق بیفته‌... آخه چطوری میتونم شاهد از دست دادنت باشم؟؟ خدا داره با من چی کار میکنه عزیز دلم؟ خدا از من می خواد چی بسازه؟؟ بهش بگو که مادر من رنجیده حال تر از اینه که بخواد از این امتحانا سر بلند بیرون بیاد... بهش بگو که درسته که مادر من هیچ وقت نا امید نمیشه اما ذره ذره دارم آب شدنش رو می بینم... بهش بگو آخه مهربون چند تا امتحان با هم؟؟ پاورقی ها رو نپرس دیگه لا مذهب😢

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۲
زهـ را

یعنی میشه یه روزی منم مادر بشم؟؟ میشه منم طعم مادری رو بچشم؟ میشه یه روزی منم تکوناش رو توی دلم حس کنم و باهاش حرف بزنم؟😢

 

 

خیلی سخته غبطه بخوری به حال کسایی که باهم تو یه دوره ازدواج کردید از دوست خودت و دوست همسرت و فامیلا گرفته تا آشناها ، اونا بچه دار شده باشند و برای دومی اقدام کنند و تو همچنان اندر خم یک کوچه باشی ...

خیلی سخته تو دوره ها یکی بخاطر بارداریش یکی بخاطر شیر دادن به بچه و خیلی با خیلی از همین دلایل مادرانه مشغول بچه هاشون باشن و تو مجبور باشی به جای اونا ظرف بشوری...
خیلی سخته تو مهمونیها همه بدون ملاحظه به این که تو بچه نداری از شیر دادن و خنده ها و شیرین کاری های بچه هاشون بگن و تو فقط نگاهشون کنی... 

خیلی سخته تو یه جمع و مهمونی و روضه ، دل خیلی ها برات بسوزه و برات بلند بلند دعا کنند تا دامنت سبز شه و تو از خجالت چشمات به نوک انگشتای دستت خیره شه ...

خیلی سخته وقتی منتظری و هر دفعه تست میزنی و آز میدی منفی بشه و همه فقط برن رو منبر و به جای این که آرومت کنند چیزی رو که خودت میدونی رو هی تو گوشت بگن و هی بگن: مصلحت نبود! خدا نخواسته !روحتو بزرگ کن! ....
خیلی سخته وقتی تو خودتی ، حتی همدم و همنفست بگه بسه ، بس کن این ادا و اصولارو خونه رو جهنم کردی....

خیلی سخته هیچکی حال تو نفهمه و درک نکنه، اصلا به شما چه ؟! خدایی که شما ازش حرف میزنید خدای منم هست من وقتی دلم میگیره باهاش اینطوری حرف میزنم شاید صدام بلند شه شاید بگم چرا منو نمیبینی در صورتی که قلبا میدونم هوامو داره ، من حال میکنم به خدا اعتراض کنم شما به چه حقی منو کافر خطاب میکنید؟!

خیلی سخته چند سال منتظر باشی و دوستات بخاطر اینکه مراعات حال تو کنند بهت نگن باردارن و تو ! از کلی واسطه آخرین نفری باشی که مطلع شی ....
خیلی سخته که دوستات بهت خبر بارداریشونو نگن چون فکر میکنند نکنه بهشون حسودی کنی....

خیلی سخته وقتی به یه بچه محبت میکنی همه چشمها به سمتت خیره شه ...
آره انتظار خیلی سخته....
و خیلی از این سختی ها تو کل دوران انتظارم وجود داشت و با پوست و گوشت درک کردم.
ولی اگه یه روزی مادر بشم حتما به همه منتظرا میگم که بالاخره مادر شدم ، بهشون میگم تا بدونند خدا مارو میبینه ، میگم تا بدونند من فکر نمیکنم شما از بارداریم ناراحت میشید یا به من حسودی میکنید .
اگه یه روز مادر بشم هیچ وقت بلند بلند برای یه منتظر دعا نمیکنم که آبروش بره و خجالت بکشه. 
اگه مادر شدم هیچ وقت از حس خوبی که از لگد زدن بچه م درک میکنم رو نمیگم تا اون منتظر دلش بخواد و احساس خلا کنه

۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۳۴
زهـ را

واقعا میشه یه روزی دوباره رنگ زندگی توو خونمون پاشیده بشه؟؟ میشه دوباره همه چیز مثل قبل بشه... میشه دوباره روزی بیاد که دلت بخواد زودتر کارت تموم بشه و کلید بندازی بیای داخل خونه؟؟ میشه دوباره بخندی؟؟ بخندم... بخندیم؟؟ حالم بده.. بد.. و کسی نمیده چقدر از درون داغونم... مثه خودت که نمیزاری من بفهمم چقد ناراحتی و من همه ش فکر میکنم شاید دیگه دوستم نداری...یعنی میشه دوباره خوب بشم‌.. یه روزی که دردناک ترین اتفاق ها باعث سر دردم نشه؟؟ دلم نمیخواد دوباره مسکن بخورم... من سه سال بود لب به استامینیوفن ساده هم نزده بودم که الان هر ۸ ساعت یه بار هزار جور قرص رنگارنگ باید بخورم...خدایاااا... این چه امتحاتیه؟؟؟ حکمتت رو شکر... دشمن شادم نکن.. نزار بنده هات ناخواسته دلمو بسوزنن.. حالمونو خوب کن

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۰
زهـ را

باورم نمیشه... یعنی اصلن امکان نداره.. این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه... من گریه میکنم... به پهنای صورت اشک می ریزم.. از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم ... ازم نخواه نا امید بشم... ازم نخواه که از التماسم دست بکشم... من با خود خدا معامله کردم... تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد... تنها کسی که باورش دارم خداست....خدایااااا .... میدونم داری به نجواهام گوش میدی... می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی... اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی... اما من نمیتونم دست روو دست بزارم... بزار بازم التماست کنم... من اسم تو رو آوردم.. من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام.... آبرومو نبری خدااا.... منو خجالت زده ی بنده هات نکنی.... 

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۷
زهـ را

ابرهای خاکستری پریشان همیشه نشانه ی پاییز نیستند، گاهی گواهی بی قراری های آسمانند! بی قراری های دل ِ آسمانی که انتظارش به سر رسید، خورشیدش از پشت همین واژه ها طلوع کرد، با عشق عروج کرد به آسمان هفتم اما دلش هم چنان نا آرام است، اسم این اتفاق فاجعه نیست که دقیقا عشق خلاصه ی همین دلتنگی ها و بی قراری هاست... 

 

+ یک لحظه دور بودن از تو اندازه ی هزار سال میگذره 

 

+ پریشب خواب دیدم رفتم زیارت حضرت رضا اما از هر بابی که وارد میشم اجازه نمیدن وارد بشم دل شکسته و درمونده شده بودم و هی با خودم میگفتم دیدی رات ندادن.. نمیدونم چطور شد و یه ندایی گفت بیا و بعد دیدم وارد ورودی حرم شدم و سرم و چسبوندم روی در و دارم زار زار گریه میکنم... بعدشم رفتم جلوتر و جلوتر.. 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
زهـ را

دستهایم خالی ست اما تا دلت بخواهد پرم از حرف های نزده، لبخند های جا مانده، گریه های بغض شده، بوسه های از قلم افتاده، پرم از تو که خالی از منی، منی که آرام به نظر می رسد اما در خود حسّ سوختن دارد، گاهی تمام زنانگی یک زن خلاصه می شود در شعر های بی مخاطبش، جامانده ای در یک زن... آقا ! زنی که می خواهد سکوت کند، اصلن نگاه کن همه دنیا ساکت شده، فریاد همیشه گزینه ی اول نیست حتی گزینه ی دوم حتی گزینه ی آخر !

 بی خیال یادت باشد وقتی آمدی زل بزنی توی ِ چشم هام و دست هایم را محکم تر بگیری من قول می دهم یک وقت که  حال جهان رو به راه تر شد حرفهایم را به تو خواهم گفت..، خواهم گفت که عـشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک انتظار طولانی است خواهم گفت که عروج کردیم، عروج یک تعارف نیست،  حتی یک واژه یا حتی یک  حسِّ ناشناخته عروج یک تجربه ی بی نظیر است ما از پس ِ نگاه های گرم هم عروج کردیم وقتی چال ِ روی گونه هایت طلوع می کرد.... 

 

+ مخاطب خاص داشت!

 

+ باز صد شکر که در عشق تو ای جان جهان 

تهمت عاشقی از مردم دنیا خوردیم . . .!

 

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۴
زهـ را

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

 یا پیش من باشی و من مجبور باشم

 

 با من بمان هر لحظه می اُفتم به پایت

 هرچند در ظاهر زنی مغرور باشم... 

                                زهرا شعبانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۶
زهـ را

همیشه اونجوری نمیشه که ما خیال میکنیم.. همیشه اونجوری نمیشه که ما دوست داریم... اصلن قرار نیست همیشه همه چیز به قاعده پیش بره.. بعضی وقتا اگه دلت به شور نیفتاد اگه بی قرار و پریشون نشدی باید شک کنی به خیلی چیزا... فقط کاش این روزا زود تر تموم بشن.. کاش... 

+ مثلن تمام ِ تلاشم رو کردم بگم من خیلی دختر مثبت اندیشی ام .... الان هم نگران ِ اون 3 تا مساله ی مهم که با هم اتفاق افتاده و داره دلم رو ریش ریش میکنه نیستم!

+ خدایا اینجا آسمون ِ توعه .. اینجا هوای تو میاد... آخه مگه میشه بعد از این همه سال انتظار ِ دیدنت بازم این تپش قلب لعنتی دست از سرم برنداره...

+ از دل همه را تکانده ام الّا تو... خودت باید حالمو خوب کنی... تویی که این پرواز رو مدیونتم..

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۸
زهـ را

برق اتاق را خاموش میکنم خودم را می اندازم روی تخت پتو را میکشم تا روی کمرم پاهایم را دراز میکنم قبلا از یخ کردن انگشتان پاهام خیلی اذیت میشدم تابستان و زمستان نداشت در هر حال جوراب پایم بود اما چند روزی ست دارم یک تجربه ی جدید را حس میکنم به نظرم خیلی هم لذت بخش است 

اتاق تاریک است اما در همان تاریکی خیره شده ام به سقف و به اتفاقاتی که این روزها افتاده فکر میکنم.. به احساس تنفرم از بعضی ها که روز به روز بیشتر میشود اما رفتار من در برابرشان تغییر نکرده است به رییسم که چقدر این روزهای آخر سال هوایم را دارد به دوستی که دعوتم کرده به حفظ خطبه ی ارزشمند غدیر و کتابش را برایم هدیه آورده و خودم که چقدر ذوق دارم برای قبول این دعوت.. به کلمات تازه ای که کیان یاد گرفته و هی پشت هم ادا میکند به راننده تاکسی فکر میکنم که چقدر تند میرفت و من در تمام طول مسیر فکر میکردم اگر الان ترمز پاره کند دقیقا نعشم کجای خیابان می افتد و دو تا مردی که در صندلی عقب مجبور بودم کنارشان بنشینم و لرای اینکه تنم به تنشان نخورد نصفم به انعطاف پنجره در آمده بود.. 

ببشتر از همه ی اینها به دید و بازدید مسخره ی عید فکر میکنم که به اندازه ی نرفتن به اداره توی تعطیلات حوصله اش را ندارم.. 

پلک هایم سنگین میشود برمیگردم به پهلوی راست یک حمد و سه توحید همیشگی ام را میخوانم آدمهای عزیز زندگی ام را به دست مهربان خدا میسپارم.. دلم تنگ میشود.. چشم هایم را می بندم.. تو می آیی!

 

بپرس آن دستهای هرزه ی آماده چیدن 

کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم..؟

 

                                              مهدی فرجی 

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۳
زهـ را

وقتی خستگی یک سال تلاش بی وقفه می ماند توی تنت  وقتی کسی زحمات یکریزت را ندیده، رنگ زردت را ندیده ، استرس و دلهره و ثپش قلبت را ندیده ، وقتی همیشه تلاش کردی کارت را به بهترین شکل انجام بدهی و کسی حتی یک آفرین خشک و خالی تحویلت نداده که چگونه یک تنه این همه کار را پیش می بری؟ چگونه برنامه های برنامه ریزی نشده ی ما را مدیریت میکنی! و اما حالا با گلایه های بی سر و ته یک آدم بی ثبات که رییس هم هست اما نمیداند حتی تو داری در چه شرایطی کار میکنی! چقدر حقوق میگیری! در چه رشته ای درس خواندی! اصلا چرا اینجایی؟ حالت بد است، حالت بد است اما رو به رویش ایستادی و لبخند میزنی و میگویی چشم! لعنت به خودم و همه ی ی آدم هایی که جرأت ندارند حتی در برابر قضاوت نادرست یک عنوان بالاتر از خودشان دفاع کنند و لعنت بیشتر به آدم های چاپلوس، به آدمهایی که از آب گل آلود ماهی میگیرند! لعنت به این کشور که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست! آن وقت من باید بروم رای بدهم؟ رای بدهم که بگویم خوشحالم که  شما ها بر منسب قدرت  تکیه دادید و خون مردم را در شیشه می کنید؟ خوشحالم که گند زدید به باور های ما؟ رای بدهم که بگویم  ممنون برای اینکه در این سالها چقدر خوب تیشه به ریشه ی اسلام زدید و مردم را احمق فرض کردید و حالا هم با شعار  اینکه این حکومت {دجال (دروغگوی حیله گر)}  باید بماند و این انقلاب باید حفظ شود تا پرچمش(فراماسونری) را بدست حضرت حجت بدهیم مردم را فریب دهید؟  ببین چقدر پریشانم کرده اند که از کجا تا کجا ها رفته فکرم .. آه  هنوز از دیروز حالم بد است و تا این پنج شنبه ی لعنتی تمام نشود این حال بدی همراهیم می کند...

 

+تو اگر روانپزشکی پس چرا انقدر رو اعصابی!

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت!

 

                                      حضرت حافظ

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۱
زهـ را

هفتاد و شش

هر قدرم که به دوستانت نزدیک باشی هر قدرم که توی ِ گوش خواهرت وسط مهمانی ها پچ پچ کنی هر قدرم که وقت خواب بنشینی لبه ی تخت چشم در چشم مادرت درد ِ دل کنی بعدها که ازدواج می کنی حتی یک روز ِ بارانی سرت را بگذاری روی پای همسرت و حرفهای ِ در دلت را برایش زمزمه کنی باز هم آن ته ِ ته ِ قلبت زخم هایی هست مثل ِ تکه تکه های شیشه که هر بار می جنبی برای یک لحظه شاد بودن یک قسمت از روحت را می تراشد زخم هایی که هست همیشه تا بتوانی راحت مو سپید کنی پوست چروک کنی ..کمر خم کنی و بعد از مدتی بمیری و کسی نپرسد چرا !

 

تنهایی ات که متراکم شود

خاطره ها می شوند براده های شیشه..

سعی کن تنها نمانی

وگرنه بد جور بریده می شوی...

 

                  زهرا.ح  - تابستان 92

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹
زهـ را

بعضی وقتها فکر میکنم واقعا انقلاب خمینی چه اثر مثبتی در پیاده کردن اسلام ناب محمدی داشت؟ خمینی مثل بقیه ی قدرتمندان دنبال چه چیزی بود؟ نمیخواهم بگویم قبل از انقلاب مملکت گل و بلبلی داشتم اما هر چه که بود روشن بود همه میدانستند سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با مخالفین چگونه رفتار میکند ، محمدرضا شاه ادعایی نداشت ، جا نماز آب نمیکشید ، صورتش همیشه تراشیده بود ، اما حالا چه؟ الان در چه وضعیتی هستیم ؟ آیا همه چیز خوشایند و مقبول است؟  دستاورد انقلاب چه بود؟  هشت سال جنگ  با کل دنیا و  پرپر شدن بیش از بیست هزار  نفر و داغدار شدن خانواده هایشان؟ داعیان اسلام  و انقلاب چگونه شبها آرام میخوابند؟  

وحدت بین شیعه و سنی چه معنی داشت ؟ فرزند کمتر زندگی بهتر چه معنی داشت؟ مادرمن از ترس حرف مردم و نگاه های دریده شان بچه اش را انداخت و هنوز که هنوز است خودش را نبخشیده است.. کسی هیچ فکر کرد این تبلیغات منفی چه اثر مخربی داشته ؟؟؟ بله حتما .. شاید هم اصلا قصد و نیتشان همین بوده! ما شیعه ی علی ع هستیم ما را چه به اتحاد با عمری ها ؟ که عمر اساس اسلام را برد زیر سوال و چه ظلم ها که مادرمان روا نداشت ، مگر قدرت چقدر ارزش دارد که با این وحدت چیزی که ادعا میکنید به خاطر آن انقلاب کردید را ببرید زیر سوال ؟ مگر نخواندید که مادرمان فرمودند تا عمر دارم آن دور را سر نماز لعنت میکنم و امام رضا نیز فرمودند مادرمان از آن دو راضی نبود و ما هم راضی نمیشویم .. مگر اسلام جز فرمایشات اهل بیت است ؟ جمهوری اسلامی ایران با تمام ادعایش نمیتوانست یک شبکه شیعه راه بیندازد و با نرم خویی که پیامبرمان یادمان دادند به دفاع از حق شیعه بپردازند ؟ آیا خانواده های سنی که در اطرافمان میبینیم حق ندارند از این جهالت محض خارج شوند ؟ اما تا وقتی که بگویید اهانت به نمادهای برادران اهل سنت از جمله اتهام زنی به همسر پیامبر اسلام (عایشه) حرام است چه کسی با خودش فکر میکند پیامبر را همین عایشه ی ملعون به شهادت رساند؟ خب.. ظاهرا باید لباس خوش بینی را از تن در آورد و به این فکر کرد هدف و غایت برپایی انقلاب همین ها بوده ! به علامت وسط پرچم جمهوری اسلامی ایران دقت کرده اید که چقدر شبیه فرقه ی سیک های هندی است؟ اصلا این آرم را چه کسی طراحی کرده است؟ اصالت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به کجا برمی گردد ؟ چرا علی رغم نهی اهل بیت از رفتن سراغ فلسفه و عرفان او از پیروان این دو مکتب است و از ابن عربی به نیکی یاد میکند؟ (درباره ی ابن عربی تحقیق کنید این ها را دختری می نویسد که خودش دو سال تمام دنبال عرفان بود و تا کجاها که نرفت)  جواب تمام این سوالات را سه سال پیش پیدا کردم وقتی که دیدم سایت مرجع تقلید بزرگوارم فیلتر شده و چه برچسب هایی که به او نزدند و چه بلاهایی که بر سر خاندانش نیاوردند .. خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما دوست ندارم در این خانه برای همیشه بسته شود..

نمیدانم تا به حال پستتان به شهرداری خورده است که با چشمهایتان ببینید این سازمان چگونه در باتلاق فساد های مالی فرو رفته ؟ به دادگاه ها نگاه کرده اید به قاضی ها که علی رغم وضعیت مالی مطلوب با پول خریده میشوند ، اصلا بعضی وقتها پول هم نیاز نیست حکم فقط نیاز به یک دستور دارد ،من فکر میکنم دادگاه های سالمی داشتیم قبل از انقلاب هر چند در کنارش گاهی شاه مجبور میشد گاهی دادگاه نظامی تشکیل دهد اما همه چیز روشن بود شاه ادعایی نداشت .. دستور علی حضرت بود باید اجرا میشد .. اما حالا چه؟ در لباس دین چرا باید به شیوه ای غیر دینی عمل شود ؟ .. اصلا می دانید چند تا زندانی سیاسی داریم ؟ چند تا زندانی؟ چندین نفر بعد از انقلاب  بدون گناه و تشکیل دادگاه اعدام شدند؟ و هنوز می شوند ؟ یعنی گرفتن جان آدم ها در اسلام اینقدر راحت است؟ میدانید شکنجه گر های این حکومت  به مراتب بی رحم تر از ساواک هستند؟ قتل های زنجیره ای از کجا نشات می گرفت؟ حمله به کوی دانشگاه چطور؟ در سال هشتادو هشت چندین نفر بدون گناه خونشان در خیابان ریخته شد ؟ مگر گناهشان چه بود؟ رهبرانشان کجا هستند؟ بگذریم..

داشتم از دستاوردهای انقلاب می گفتم ...کارتان به اداره ای سازمانی جایی خورده ؟ دیده اید چگونه حق و ناحق میکنند کارت را راه نمی اندازند بیمارستان هایی که در همین مملکت تا حساب بیمار را با صندوق صفر نکنی اجازه ی بستری نمیدهند .. اصلا این چه حرف خنده داری است همین چند ماه پیش ندیدید بخیه ی بیمار را شکافتند؟! حتما حساب بانکی که دارید با سود روز شمار...بانکهایی که سودهای کلان  می دهند جالب است که نرخ سود بانکی در امریکا کمتر از پنج درصد است خیلی حرفها درباره ی خیلی سازمان ها بود که دوست داشتم بزنم اما قلم میگیرم اما چیزی که پر واضح است وضعیت اکنون جامعه است ، جوانانی که توی دلهایشان هیچ چیز نیست اما دین گریز شده اند اصلا دوست دارند با ظاهرشان دهن کجی کنند به حاکمیت ! بیکاری که دامن همه ی مان را گرفته است برای نمونه همین فراخوانی که چند روز بیشتر در سایت سنجش گذاشته شد و در اخبار اعلام شد که سازمان های دولتی برای بار دوم نیرو میخواهد برای رشته ی لیسانس خودم وقتی بین صفحات جستجو کردم جمعا 12 نفر آن هم نصف مرد و نصف زن ! آخر با این فراخوان ها که تهش همه میدانیم بند پ نیاز است و همه اش سیاه کاری ست مشکل بیکاری جوانان حل میشود ؟ چه کسی میتواند جای یک پدر شرمنده باشد که نمیتواند شکم بچه هایش را سیر کند ... چند تا فقیر میشناسید؟ چند تا کودک خیابانی تا به حال دیده اید ؟ تا به حال شهر های دیگر و وضعیت زندگی هم وطنانمان نگاه کرده اید ؟ با گذشت سی و هفت سال از انقلاب این باید وضع جامعه ای باشد که سردمدارانش داعی اسلام ناب محمدی بودند ؟ به این داستان دقت کنید:» شیخ حرّ عاملى در کتاب «وسائل الشیعة» آورده است که: امیرمؤمنان على بن ابى طالب سلام الله علیه در کوچه هاى کوفه راه مى رفت که دید مردى از مردم تکدّى مى کند. امام از مردمى که پیرامون او بودند پرسید: این چیست؟عرض کردند: پیرمردى نصرانى واز کار افتاده است وپولى ندارد که با آن زندگى کند، لذا [براى امرار معاش به] مردم پناه آورده و... .امام سلام الله علیه با عصبانیّت فرمود: تا جوان بود از او کار کشیدید، وحالا که پیر شده رهایش کرده اید؟ سپس، براى آن مرد نصرانى مبلغى از بیت المال به صورت مادام العمر مقرّرى تعیین نمود.وسائل الشیعه،ج15،ص66

این داستان نشان مى دهد که در دولت اسلامى فقر، تقریباً جایى نداشته است به طورى که وقتى امیرمؤمنان سلام الله علیه یک فقیر مى بیند تعجب مى کند وآن را پدیده اى غیر طبیعى ونازیبنده براى جامعه اسلامى ونظام اقتصادى اسلام مى داند و آن گاه، براى او از بیت المال مسلمانان حقوقى در نظر مى گیرد که با آن امرار معاش کند، در صورتى که یک مسیحى بود و به اسلام اعتقاد نداشت. این براى آن بود که در کشور اسلامى حتى یک مورد از فقر وگرسنگى وجود نداشته باشد، وبراى این که جهان وخود مسلمانان نیز بدانند که حکومت اسلامى نه تنها از مسلمانان فقرزدایى مى کند وسطح زندگى فقرا را بالا مى برد بلکه حتى از کفّارى که تحت حمایت دولت اسلامى هستند، فقر را مى زداید. (برگرفته از کتاب اسلام و سیاست آیت الله شیرازی مدّ ظلّه)»

در آخر سرتان را درد نمی آورم و پیشنهاد میکنم مناظره ی زیبای آیت الله میرزای نائینی و آخوند خراسانی را بخوانید و بدانید اگر این انقلاب به نفع اسلام بود پیش تر از اینکه خمینی دست به کار شود انقلاب شده بود و در این دو روایت تامل کنید :

امام باقر علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از پرچم مهدی «علیه السلام» بلند شود، پرچمدار آن ظاغوت است. («مستدرک الوسائل» ج 11 ص34)

امام صادق علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از قیام قائم بر افراشته شود، صاحب آن طاغوتی است که در برابر خدا پرستش می شود. («کافی»، کلینی،ج8،ص296؛ وسائل الشیعه،ج15،ص35)

 

من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

امیرالمومنین حضرت علی علیه السّلام فرمودند :

لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکُنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ ؛

چنانچه دین داری و تقوای الهی نمی بود، هر آینه سیاستمدارترین افراد بودم ولی دین و تقوا مانع سیاست بازی می شود!

اعیان الشّیعة، ج ۱، ص ۳۵۰

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
زهـ را

خیلی سعی کردم حرفایی که توی دلمه .. اتفاقایی که این چند روزه افتاده رو به دکمه های کیبورد بفهمونم اما هر چی انگشتامو روی این صفحه ی پلاستیکی فشار دادم نشد یا اگرم شد انگشت سومیه هی سر میخورد روی دکمه ی فلش که اون بالا سمت راسته !قشنگترین اتفاق این روزا جیغ های بنفش کیانه اما نمیدونم چرا مامان انقدر غمگین شده دوباره همه ش میترسم بعد از این همه مدت باز برگرده به حال دو سال پیش .. سرم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم .. وقتی چشماش رو میبینم غم دنیا میریزه توی دلم .. 

 

منی که تمام پاییز را

دویده بودم به شوق بهار

از زمستان سر در آوردم

هر چند تاریکم اما

ﺯﯾﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ خاموش ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ

ﺑﺎ ﮔﻠﻮیی چون ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ِ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ِ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ

ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

مثل شمعدانی

مثل زنبق 

ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺑﯽ ﻋﺎﻃﻔﮕﯽ ﻫﺎ

ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ.

 

                                  زهرا.ح

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۵
زهـ را

همیشه تا می آیی یک نفس ِ راحت بکش و بگوویی  آ خــ ِ یش ،  چنان غم دنیا روی سرت آوار میشود که هیچ جوره نمیتوانی از زیر خشت و خام فرو ریخته روی زندگی ات بلند شوی و صدایت به گوش همسایه ی دیوار به دیوار هم نمیرسد چه برسد به روزگار.. دعا میکنم هیچ وقت دختری پای درد دل مادری ننشیند و اشک هیچ مادری روی دامان دختری نچکد

سید محمد مرکبیان روی صفحه ی اینستاگرامش نوشته بود: «به نظر شما سنجابی که ساعت هاست از روی شاخه ای به نقطه ی خیره شده ، غمگین است یا عاشق؟»

من نوشتم سنجاب ِ منتظری است که امیدش را از دست داده!

چند شب بود که یک کابوس تکراری امانم را بریده بود، بعضی شبها واقعا فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود اما حالا که دنیا روی سرم آوار شده و قلبم آتش گرفته ترجیح میدهم در انزوای خودم کابوس ببینم تا اینکه اشکی بچکد و کاری از دستهام برنیاید...

 

از زیر خروار ها درد

هنوز دوستت دارم

               زهرا.ح

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۰
زهـ را

فراموشی روزهایی که خوب بوده .. خیلی خوب ، ولی تمام شده ، فراموشی خاطراتی که یک نفر برایت ساخته و رفته ، فراموشی آدمی که تا دیروز کنارت بوده ، نفس می کشیده ، کسی که صدای خنده هاش تو را می کشانده توی آغوشش ولی امروز می بینی سردو بی جان تکیه به آغوش خاک داده چطور می تواند کار ساده ای باشد؟ چطور می توان گفت چهل روز و شش ماه و یک سال و .. کافی ست تا زخم های مانده در تنت التیام پیدا کند؟ وقتی کسی که رفته در قلب و روح تو جای داشته و حالا انگار تکه ای از وجودت را کنده اند و برده اند.. می توانید بفهمید این چه قدر دردناک و ویرانگر است؟

 

لبخندم را دزدیدند 

تیرباران ِ شعرهات

ای رفته از کمان

دست از سر این مانده در زمان بردار

 

                                زهرا.ح 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

دارم به این زمانه فکر می کنم، به این دنیا، به این دنیا که می گویند دار مکافت است، به این روزگار که احساس می کنم خورشید ِ پشت ِ ابرش بر من نمی تابد، به این که من شاید هیچ وقت بنده ای که باید می بودم نبودم،امروز صبح که سرم را رو به آسمان بلند کردم ، توی چشمان خدا اخم کردم بهش گفتم: این طوری قرار بود منو از خجالت دربیاری؟ بعد یه ندایی بهم گفت نه اینکه تو چقدر بنده ی خوبی بودی؟! بعد من جواب دادم : ولی من هیچ وقت دنبال خوشی و لذت های خودم نبودم... تو میتونستی اما... مهم نیست.. مهم اینه که من خیلی میخوامت .. تو تنها کسی هستی که همیشه باهامی حتی وقتی بهت اخم میکنم.. و گلایه های من با خدا هم چنان ادامه اداره ، شاید فک کردم من شبان م که انقدر راحت با خدا حرف میزنم .. شبان دلش سفید بود نه مثه دل من که پر از لکه های سیاهه :( .... به سوالهای بی شمار ِ درون ذهنم فکر می کنم، به اینکه چرا هیچ کس هیچ جوابی ندارد برای من ؟، چرا هیچ کس نیست دلم را گرم کند، به برنامه هایی که برای آینده ام داشتم فکر می کنم، که مثل حباب های در هوا یکی یکی ترکیده، به یک زندگی ِ شاد و بی دغدغه فکر می کنم !، به تمام ِ لبخندهایی که از زدنشان طفره رفتم، به راهی که از ادامه دادنش ترسیدم، به دلی که نداشتم هیچ وقت.....، به دوستت دارم های  آدم ها فکر می کنم، که از دم دروغ اند، دوستت دارم هایی که، ذرّه ذرّه تا وقت ِ مرگ زجر کُشت می کنند..


هنوز توی ِ خیالم اسیر ِ چشماتم

منی که دختر ِ یلدای ِ قلب ِ شعراتم


شبیه ِ ترس ِ عجیبی درون ِ یک کابوس

بیا که دلهره دارم میان ِ حالاتم

 

مثال ِ حادثه ای که به مرگ نزدیک است

شبیه ِ حلقه ی دار ِ به دُور ِ دستاتم


پر از گره شده ام.. کور و بسته ام ساقی

شکست خورده ام.. در جنگ ِ با سؤالاتم

 

تو مثل ِ عقربه ای و مدام می چرخی

منم که خسته ز ِ تکرار ِ صبح و ساعاتم


تویی که مُتهمی به نوازش مووهام

منم و این تن ِ زخمی برای ِ اثباتم

 

تویی و یک شب ِ باران و بیم ِ رسوایی

منم و خاطره ای گوشه ی خیالاتم

 

تویی و رابطه ای که ز ِ عشق لبریز است

منم که تشنه ترین لب به روی ِ لبهاتم


مرا نجات بده .. دورم کن از هیاهو ها

برس به داد ِ دلم.. دیوانه ی غزل هاتم

 

به فکر ِ کعبه ام و یک طواف ِ طولانی

بیا سراغ ِ دلم.. وِیس ِ روز و شب هاتم


برای ِ این من ِ تنها بگوو که دل تنگی

نگوو شکسته ترین واژه توی ِ حرفاتم


اگر چه دوست نداری تو بیت آخر را

ولی چکیده ام از چَشم.. زیر ِ پاهاتم

 

                                زهرا.ح - خرداد 92

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۸
زهـ را