« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

قبل از این که بمیرم بیا......... لطفن!

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۹
زهـ را

وقتی همه  دست به دست هم می دهند تا تو را زمین بزنند.. وقتی دوست و دشمنت را تشخیص نمیدهی وقتی همه میروند یک طرف و تو میمانی تنها با یک دنیا حرف نا مربوط که برایت ساخته اند .. چقدر این روزها دیر تمام میشوند وقتی می خواهی مقاومت کنی ... چقدر قلبت تیر می کشد وقتی میخواهی اشکت را کسی نبیند ... همه تان را به خدا واگزار میکنم... باشد تا او قضاوت کند..

 

دلم قرص است پشتم تا ابد خالی نخواهد شد

حدیث دوستان است و وفای تیز خنجر ها...

 

                              احسان محمدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۱
زهـ را

دل تن گی همه ی توانم را گرفته است .. تمام فکر و ذکرم تویی ، راه می روم ، درس می خوانم ، کار می کنم ، می خوابم بیدار می شوم و تمام این ها منتهی می شود به تو.. آقا.... در واقع نه راه می روم نه درس می خوانم نه کار می کنم و نه می خوابم و نه بیدار می شوم.. من فقط دارم به تو فکر می کنم.. تمام لحظاتم را فکر تو ، خیال تو .. احاطه کرده.. تسخیرم کرده ای بی انصاف بدون اینکه لحظه ای حضور داشته باشی ...خسته ام از نبودنت از این که می بینم چقدر راحت داری زندگی می کنی و عین خیالت نیست ... خیلی آشفته و پریشانم ... هنوز تکلیفم مشخص نشده .. همه جا سرگردانم توی کار توی خانه توی زندگی شخصی همه جا بین زمین و آسمانم این تکلیف نامشخص دارد حالم را به هم می زند..و توی این اوضاع نا بسامان .. کاش تو بودی تا دستهای به لرزش افتاده ام را می فشردی .. کاش بودی و با آغوشت آرامم می کردی .. کاش بودی و دست رو قلبم می گذاشتی تا ببینی چگونه این ضربان ها از هم سبقت می گیرند.. کاش بودی تا می توانستم نفس عمیق بکشم .. کاش بودی تا این بغض رسوب کرده می شکست... خسته ام آقا ... خیلی خسته ... این دربه در ِ  پریشان را دریاب...

 

اگر عشق

آخرین عبادت ما نیست

پس آمده ایم اینجا

برای کدام درد بی شفا

شعر بخوانیم 

و باز به خانه برگردیم؟!

 

              سید علی صالحی

۰ نظر ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۵
زهـ را

از شدت استرس و فشار  حتی نمی توانم بنویسم ... چه بنویسم ؟ از کجا بنویسم ؟  از دل تنگی دمادمم؟ از تنهایی ویران کننده ام ؟ از تنها دل خوشی این روزهام که او هم دارد می رود؟ از این که فکر می کردم توی این برهه ی زمانی خیلی موفق تر از اینی ام که الان هستم و می بینم که نیستم؟ از این که حالم شده مثل افسرده هایی که دنیایشان به اخر رسیده .. مثل ناخدایی که کشتی هاش غرق شده ... من همیشه پی یک مأمن بودم پی یک پناهگاه امن ... چیزی که کم داشتمش .. خیلی کم ... آه .. آه .. آه.... چقدر بغض نشکسته دارم توی گلوم ... بادکنکی که هر روز دارد بزرگتر میشود... وقت کم آورده ام .. خیلی کم .. قرار نبود این قدر سریع از مزر 18 سالگی گذر کنم.... قرار نبود 25 سالگی ام اینگونه بگذرد.... نه .. من برنامه های بهتری داشتم ... خیلی بهتر... خدایا....  :'(

 

به بهانه کتاب هایت با من تماس بگیر

به بهانه ی فیلم هایی که از اتاقت برداشته ام 

به بهانه ی شعر هایی که برایم نخوانده ای

با من تماس بگیر

به بهانه ی بهانه هایی که نداری

 

                              منیره حسینی

۰ نظر ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۰
زهـ را

بالاخره کوه آتشفشان خشم از چشم هام جاری شد و اتفاقات جدیدی در راه است هیچ دلم نمیخواهد حال ِ خوش این روزهایم را .. رویای با تو زیستن را با این احوالات و فکر ها و سردرد ها خراب کنم .. تو باید باشی فقط تو... در رویای سپید این زن... دست هایت را باز کن در آغوشم بگیر... بگذار آرام بگیرم...آرام...آرام..آقا

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم
به پریشانی موهای تو سنجاق ترم

                              وحید نجفی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۷
زهـ را

 

من حاضرم که برای تو قطعه قطعه شوم 

تو حاضری که برایم غزل غزل بشوی؟

 

                           سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
زهـ را

خدایا ممنونم از تو به خاطر دلخوشی های کوچکی که دارم.... به خاطر دوستان خوبم .. به خاطر کارم .. به خاطر اعتقاداتم .. هر چند راه سختی را پیموده ام تا به اینجا رسیده ام اما ممکن بود هیچ وقت مسیرم به این راه نیوفتد .. خدایا ممنونم از تو به خاطر گذشت مادرم .. به خاطر لبخند پدرم .. به خاطر خانواده ای که سر نوشت من را در کنار آنها بودن قرار دادی.... خدایا .. کمکم کن.. این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم .. یک حسّ خالی شدن همراه با سنگین بودن دارم یک حسّ عجیب ... دوست ندارم بهش فکر کنم .. دوست دارم بشوم همان آدمی که هیچ کس را به حریمش راه نمیداد الّا تو.... دوستت دارم خداوندم حتی اگر تو دوستم نداشته باشی... 

 

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟     

 

                          غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۰
زهـ را

شاید تو همان امامزاده خواب های منی ، شاید در آخر باید به تو متوسل شوم .. امروز صبح بعد از رویارویی با آن هم تلاطم .. وقتی با دلی آشوب و پاهای سست از خانه بیرون زدم مدام داشتنم فکر می کردم چه کار کنم؟؟ اما واقعا چه کاری از دستهای من بر می آمد.. چه کار میتوانستم بکنم ... بعضی وقتها فکر میکردم شاید اگر کمتر خانه باشم مشکلات هم کمتر میشد ، شاید اگر عضو جدیدی به ما اضافه میشد کینه های قدیمی و سیاه را دور می ریختیم .. شاید اگر... اما زمان به من ثابت کرد اشتباه می کردم.. وقتی ک به دنیا آمد با آن همه شیرینی اش باز هم مشکلات وجود داشت .. هیچ کس یادش نرفت چه زیر سقف خانه ی ما گذشت ... هیچ کس یادش نرفت و حتی من ... بعضی زخم ها خیلی عمیق اند .. خدابا ... من برای بهبود زخم هایم خیلی تلاش کردم .. من برای آبادی کاشانه ی کوچکمان قدم های زیادی برداشتم و هر بار زمین خوردم و بلند شدم ...

 

موهام  روی  شانه  طوفــان  غم  رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

 

دارند  از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

 

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این  انتهـــای  قصه تلـــخ  من  و  شماست

 

حتی  طنین  زلزله  ویــران  نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

 

من بی گمان کنـــار  تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

 

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها  رسیده ترین  میــوه  خداست

 

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

 

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

 

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز  همانطور  تا به تاست

 

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب  شب  عروسی  من  یا  شب  عزاست

...

حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 

                              پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

یک جایی خواندم به نقل از مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی نوشته بود: « هر کجا غصه دار شدی استغفار کن  به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای، اذیت کرده اند؟ گناهی کرده ای؟ بعضی وجود خودشان را گناه می دانند. شما می گویی چرا من درست کار نمی کنم ، او خودش را گناه می داند. محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را ، استغفار غم ها را از بین می برد. همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند ، مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد ؛ استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی...

حالا من محزونم و قلبم از شدت این غم در حال شرحه شرحه شدن و سرم در حال منفجر شدن است ... حالا من محزونم و استغفار میکنم تمام طول مسیر را تکیه بر شیشه ی اتوبوس ، استغفار میکنم و تو در ذهنم مرور  میشوی، استغفار میکنم و یاد اشک های جاری مادرم می افتم ...

 

چه کسی می تواند بگوید:

تمام شد 

و دروغ نگفته باشد ؟

 

              نادر ابراهیمی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۶
زهـ را