« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۲۳ مطلب با موضوع «وله زده» ثبت شده است

من رفته ام، سال هاست که رفته ام، از آغازی که صورت نگرفته، از منی که پیدایم نکرده ای هنوز، من رفته ام حتی از تویی که ندیده امت، امّا تو هستی... هستی،و می توانم تصوّر کنم وقتی می خندی، چند هلال دور لب هات نقش می بندد، چقدر چشم هات برق می زند  یا چقدر زیبا تر می شوی،خوب من! همیشه بخند، همیشه بخند، حتی به گریه های نا تمام ِ من، حتی به گلایه های بی شمارم،حتی به نفس های بریده بریده ام، حتی به ریشی که ندارم، تو باید بخندی و من از دور تماشایت کنم، حتی اگر سهم من از تو همین اندازه باشد، من دوست دارم خیال کنم هستی، دوست دارم خیال کنم هر شب، دارم پیچ می خورم  لابه لای موهات، گم می شوم در زلال چشم هات، می چکم از نگاهت، سُر می خورم روی تب لب هات و می میرم، می خواهم خیال کنم هر شب مُرده ام، مُرده ام و تو ایستاده ای روی موج خروشان ِ اشک هام و مستانه می خندی، چقدر زیباست این قصّه برای من، با اینکه بی حساب خسته ام، آمده ام اعتراف کنم که از خواب ِ تو بیدار شدن درست مثل تبلیغ تجاری وسط یک فیلم عاشقانه است که به رگبار ناسزا می بندی...

 

آدم هم نشدی 

تا به بهانه ی سیب

به جهنّمِ لب هایم 

دعوتت کنم

 

             زهرا.ح

 


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳
زهـ را

به خاطر پشت هم بد آوردن ها، زمین خوردن ها ، وقتی از دوستت هم ضربه میخوری شاید بارها و بارها از خودت و خدات سوال کرده باشی که کجا دلی را شکستی ، کجا کسی را زمین زدی ، کجا کسی را رنجاندی که باید این طور مجازات شوی  .. من چند ساله دارم از خودم این سوال رو میپرسم و از خدا گلایه میکنم اما هیچ وقت هیچ جوابی پیدا نشد تا یک روز که یاد یک سری مسائل افتادم از همان حرف ها که دوست ندارم هیچ وقت ازش بنویسم و یا حتی حرف بزنم (بعضی وقت ها فکر می کنم اگه بروم تحلیل تا کجا مقاومت میکنم ؟! اصلن من آدم تحلیل برو یا تحلیل شویی هستم؟!) ، یک سری حرف ها هست که نمی شود نوشت............. اما یادمان باشد هیچ وقت توی زندگی کاری نکنیم که اثر مخربش به نزدیک ترین آدم زندگیمون برگرده! همین

هیچ وقت نفهمیدم وقتی نوجوان بودم تا یکی از بچه ها توی مدرسه کز می کرد یه گوشه و بقیه به مسخره میگفتن شکست عشقی خورده یعنی چی؟ یا حتی توی دانشگاه و ... واقعا هیچ وقت نفهمیدم شکست عشقی یعنی چی؟ اصلن عشق چیه؟ بالا و پایین رفتن هورمون های جوانی؟ احساس یک طرفه و افراطی به یک آدم خاص و دست آخر نرسیدن بهش؟ احساس دو طرفه ی دو تا غیر هم جنس و عروسی و بچه و پیری؟ عشق مادر به فرزند ؟ عشق فرزندان به پدرو مادرا؟ عشق میتونه در مورد همه ی این ها معنی بده ؟ وقتی هر کدام از اینها به ناکامی منجر بشه احساس افسردگی و نا امیدی خشم  طرف طرد شده معنیش چی میتونه باشه ؟ این که برگرد بدون تو نمیتوانم؟ اینکه چه عیبی داشتم که تنها گذاشته شدم؟ اون یه ادم فریبکار بوده؟ یا همه ی اون ناراحتی ها بر میگرده به خودمون که چرا وارد این قصه شدیم و چرا بیشتر مواظب نبودیم؟! بعد از طرد شدن احساس عشق تبدیل به نفرت میشه یا تغییری نمیکنه؟! اصلن اگه عشق عشق باشه مگه میشه عوض بشه؟ اینها و خیلی حرفها سوالاتی که سالهاست از دوستان و اطرفیان میشنوم  حتی توی مترو و  اتوبوس

از زمانی که 14- 15 سالم بود و حتی بلد نبودم زیز زیرکی به پسرای فامیل توی مهمونی ها نگاه کنم و یا حتی تا الان که 10 سال گذشته و با وجود اینکه روابط اجتماعی گسترده ای دارم بازم بعضی وقتا تو حرف زدن با جنس مخالفم به تته پته می یفتم ! هم چنان اعتقاد ندارم آن چیز که توی دل آدم هری پایین میریزد عشق باشد شاید خانه ی پر بتوان گفت آن تند تند زدن قلب و ان لرزیدن صدا ناشی از ارتباط چشمی انتفال امواج هم مسیر با انرژی مثبت دوست داشتن محض باشد (خودمم نفهمیدم  چی نوشتم!!!!)  اما نظرم درباره عشق یک حسی فراتر از این  حرف هاست این که « تو بشی اون، اون بشه تو» چیزی که  بین آدم ها هیچ وقت ندیدم و گمان می کنم میسر نیست اینکه  بشی آینه واسه ش ، اگه گفت بیا بیای اگه گفت برو بری اگه گفت بخور بخوری اگه گفت بشین بشینی حتی اگه گفت بمیر بمیری .. و حتی توو پاسخ به هیچ کدوم از این سوالا نگی چشم چون ممکنه وقتی میگی چشم نگاهت بگه چرا؟ توو عشق چرا وجود نداره، این علقه ی شدید و پیچیدگی محض باید تونسته باشه دو نفرو یکی کنه! واقعا نمیدونم یا شایدم تا حالا ندیدم عشق به این معنایی که من برای خودم تعریف کردم روی زمین وجود داره یا نه! یه چیزایی هست تهش بعد از جدایی صورت معشوق رو می سوزونه و یا در حالت  خوش بینی عاشق خودکشی میکنه!! اما اینا اسمش عشق نیست یعنی از اول عشق نبوده ! من فکر میکنم یه حس نا پخته بوده چون اگر عشق بود به این اتفاقات ختم نمیشد، معشوق نمیتونه بی رحم باشه مهربانی در ذات معشوق هست و عاشق نمیتونه در راه وصال از خودش نگذره و نتونه خوشبختی معشوق رو ببینه..! به قول شاعر «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!»  پس واقعا  چه کسی میتونه لایق این همه فداکاری باشه و چه کسی رو میشه تا حد باور داشت؟  در یک دوره ای از زندگی ام خیلی در کش و قوس عرفان تاب خوردم... تنها و تنها برای اینکه راحت تر و نزدیکتر با خدا ارتباط برقرار کنم اما در انتها دیدم هیچ راهی جز اهل بیت وجود ندارد.. ، واقعا چه کسی میتونه غیر از اهل بیت علیهم السلام  نور مطلق الهی و  پل بین ما و معبود هستن ما رو عاشق خودشون بکنن و ما آدما به چه کسی را می شناسیم از روز شروع هستی و  تا همین حالا  که از اینان مهربان تر ، و بخشینده تر، توانا تر ، دانا تر،عادل ترو.... باشند ، چه کسی بیشتر از امام حسین میتونه ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده؟ هر چند ما آدم ها هیچ وقت نمیتونیم و توانایی این رو نداریم  ذره ای این بار عشق رو به دوش بکشیم (آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند - حافظ) یا اینکه اندازه خودمون هم اونها رو بشناسیم... حتی ذره ای آینه ی کردارشون باشیم ( ما عرفناک حق معرفتمک - زیارت جامعه کبیره)، اما جالب اینجاست با این که ما آدمها هیچ وقت حق عاشقی رو در برابرشونه ادا نکردیم ، برای این عشق نیاز به هیچ دین و نیاز به هیچ مذهب و اعتقاد شناسنامه ای نیست.. چون دریای محبتشان تمام نشدنی ست و ازلی ست (کلهم نور واحد)

در این میان گذران عمر، زندگی هست،درس و کار و پیشرفت و دوست داشتن هست، محبت و مهربانی هست خانواده و پدر و مادر و آدم های زندذگی هستند .. یک چیزی هست به نام عشق اساطیری(می گویند عشق شما بخوانید دوست داشتن !) که مدت هاست پی اش هستم، گاهی حتی دنبالش دویده ام ، گاهی تنها دنبال یک سایه ی خیالی بوده ام و گاهی از بین دوراهی اشتباه رفته ام ، تنها دلخوری ام و خستگی و گرفتگی همیشگی ام که از آن در تک تک روزها نوشته ام از خودم بوده است که چرا اشتباه؟؟؟ شاید هم توقع بیش از حد از خودم داشته ام و نفهمیده ام که انسان به این دنیا پا گذاشته تا خطا کند... چرا انقدر به خودم سختی دادم .. خودم را مجازات کردم .. خودم را سرزنش کردم.. (شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفو تو نکردیم گناهی - قاآنی) اما کم کم آرام شده ام ... در اوج نا امیدی هنوز هم فکر میکنم می توان عشق اساطیری را باور داشت، کسی که دور از تمام کلمات قلمبه و سلمبه و حاشیه های دنیای ماشینی، دور از تمام دغدغه ها نفست به نفسش بسته باشد ، نبودش توی دلت حفره ایجاد کند، بشود با نگاهتان با هم حرف بزنید، کسی که تمام عشقت اتو کردن لباس هاش باشد و پختن غذای مورد علاقه اش، کسی که منتظر باشی از راه برسد تا در را براش باز کنی کتش را بگیری آویزان کنی، بتوانی کرواتش را خودت براش ببندی ،بتوانی به موهاش چنگ بزنی بهش بگویی دوستت دارم        و اسم کوچکش را بیاوری بعد از دوستت دارم نگوویی دوستت دارم عزیزم ، دوستت دارم دیوونه ، دوستت دارم عشقم  .. بگوویی دوستت دارم با اسم کوچکش ، بعد بتوانی بهش تکیه کنی ، حمایتش کنی تشویقش کنی... بعدها بچه دار شوید بچه ها از سرو کولتان بالا بروند اما هیچ وقت به پدرشان نگویند تو ، بگویند بابا شما... و بعد همینگونه از کوه دوست داشتن بروید بالا و هی عشق را بیشتر بشناسید و در آخر با هم عروج کنید آن زمان شک ندارم عشق به  استقبالتان خواهد آمد...

 

مجله شپیگل با پرفسور فیشر در باره عشق مصاحبه ایداشته نمیدانم برای چه زمانی است اما خیلی خواندنی ست ب اینکه میتوان در خیلی از پرسش و پاسخ ها  از دیدگاه کتابمان قرآن و  با استفاده از روایات اهل بیت علیهم السلام  کاملش کرد  آنجا که به زنان  دستور دادند مطیع همسرتان باشید و به مردان سفارش کردند تکیه گاه همسرتان که زندانی شما هستند...!  پیشنهاد میکنم مصاحبه را بخوانید از نظر علمی واقعا جالب است

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۰
زهـ را

به وصل می رسم اما در آن زمانی که

نمانده در تن زارم دگر توانی که

 

بچینم از دو لب او شکوفه ی بوسه

به بر بگیرمش از شوق آنچنانی که

 

تمام جسم و وجودم به او گره بخورد

بدون واهمه از ترس این و آنی که...

 

                                       رضا احسانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۸
زهـ را

مهربانی درست از لبخند تو آغاز میشود............

 

تو از کی عاشقی ، این پرسش آیینه بود از من 

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ... مدت هاست

 

                                                  فاضل نظری

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۷
زهـ را

خسته مثل مسافری که راه گم کرده و  به مقصد نرسیده ....

 

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

 

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

 

                      حضرت سعدی

۰ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۱
زهـ را

بالاخره کوه آتشفشان خشم از چشم هام جاری شد و اتفاقات جدیدی در راه است هیچ دلم نمیخواهد حال ِ خوش این روزهایم را .. رویای با تو زیستن را با این احوالات و فکر ها و سردرد ها خراب کنم .. تو باید باشی فقط تو... در رویای سپید این زن... دست هایت را باز کن در آغوشم بگیر... بگذار آرام بگیرم...آرام...آرام..آقا

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم
به پریشانی موهای تو سنجاق ترم

                              وحید نجفی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۷
زهـ را

ماییم و غم دیده ی دلدار و دگر هیچ

مرشد برسان وعده ی دیدار و دگر هیچ

 

                                          نادم اصفهانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۹
زهـ را

تو که نیستی انگار هیچ کس نیست ، نفسم را با خودت برده ای ، قلبم را به تپش انداخته ای ، حالا برای چه شعر بنویسم ، برای که بسرایم ؟ چگونه زیر نظر داشته باشمت ، چگونه بفهمم که حالت خوب است ، نیست؟ کجا دنبالت بگردم آقا...به کدام امام زاده دخیل ببندم ...توی کدام خیایان اتفاقی قدم بزنم .. پشت کدام چراغ قرمز دنبال ماشینت بگردم ... چشم های قرمزم را چگونه مخفی کنم  اما با تمام ناراحتی هایی که دارم .. با تمام اعصاب به هم ریخته ام ... با دستانی که هنوز از عمق فاجعه لرزانند و گلویی که رسوب بغض ها راه نفسش را بسته .. دلم خوش است به حرف مادر بزرگ.. که دنیا به من ثابت کرد زمین هر قدر هم که بزرگ باشد .. جمعیت هر قدر هم که بیشتر شود .. باز هم یک روز .. یک جا آدم به آدم می رسد...یک روز می آیی، اگر خوشحال و خوشبخت بودی بال پروازت میشوم اگر زخمی و پر شکسته بودی مرهم زخم هات می شوم ...

 

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..

 

                          محمدرضا شکیبی اصفهانی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۳
زهـ را

بگذار عاشقت بمانم آقا.. بگذار از دور تماشات کنم  بگذار در انتظار رسیدنت باشم بگذار در تاب و تب خیال وصل تو لحظه هایم بگذرند.. نگذار عمرم بی تو تباه شود نگذار کاخ تصوارتم از تو در چشم به هم زدنی ویران شود نگذار آوارگی ام زبانزد دوست و دشمن شود... من از دور دست های پوچی و نا امیدی آمده ام من عشق را خوب میشناسم.. من این راه را رفته ام.. عشق خیلی غریب تر از این حرف هاست آقا... تا بفهمند عاشقی تنهایت میگذارند.. افسرده می شوی.... پژمرده... دل مرده... چون خیالش را هم از تو میگیرد... تورا میکشد و می رود.... انگار نه انگار... جرمت چه بود خانم؟ دل سپردن..... 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
زهـ را

نمی دانم کجای دنیا ایستاده ای چقدر دور یا چقدر نزدیکی اما من هنوز  توی خیالم دنبال بهانه می گردم  برای دیدنت.. داستان می بافم قصه می نویسم برای روزهای آشنایی.. چون تو نباید بدانی من چقدر عاشقت هستم.. من نباید پیش قدم شوم.. عاشقی قصه ی سوختن من است درست مثل ققنوس.. باور کن.. من در همین سوختن بود که دوباره متولد شدم... یک جایی خواندم نوشته بود کسانی که عاشق هستند چند سال بیشتر عمر می کنند دوستی کامنت گذاشته بود که بر عکس.. اما واقعیت همان است.. من دارم روز به روز جوان تر می شوم زیبا تر می شوم عطش این عشق.. حسرت دستهای تو.. ارزوی به ثمر رسیدن این انتظار ذره ذره ی وجودم را سوزانده.. آب شده ام اما در دلم احساس تازگی می کنم... در وبلاگ صابر ابر نامش اتاق گریم بود ان قدیم تر ها دنبالش میکردم آنجا خواندم که  مضمونش این بود:  چه خوب است کنارش ۱۱ باشی ؛ نه ۱۲ نه ۶۷ نه ۹۷ نه ۳۶ ؛ ترکیب تو و او چقدر با یازده زیبا و خاص است... حالا میخواهم بگویم کل دنیا را گشتم به اندازه قریب ده سال از عمرم را تا تو را یافته ام.. تو همان یک گمشده ی منی... همانی که کنارش یازده میشوم..کامل می شوم.. چقدر دلم می خواست صدایت کنم.. چقدر دلم می خواست صدایم می کردی.. آه که دل تنگی امانم را بریده. عکس هایت کجاست؟!

 

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ‌ﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ...ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ

 

                                         افشین صالحی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
زهـ را

بعضی وقت ها می روم به آن دور دورها به آن زمان ها که هر چه به دوروبرم نگاه میکردم و دقیق می شدم کسی را نمی یافتم که یک دهم درصد حسی بتوانم نسبت به او داشته باشم.. شب آروزها میشد نیمه ی شعبان می آمد .. همین طور شب های قدر می آمدند و میفرتند و بعدش هم محرم اما در تمام این روزها و شب های مناجات نام و تصویر کسی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که بگویم خدای مهربانم زهرایت دلش لرزیده .. نه ... نه.. حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم مغزم سفید شده .. اصلن مانده ام چگونه آن روزها را بدون تو زنده بوده ام ... تمام روزهای بدون خیال تو هدر رفته اند .. چقدر پوچ و بیهوده  لحظه های را گذرانده ام و مانده ام که چگونه گذشتند در حالی که حالا ثانیه ای بدون یاد تو مژه ای نتوانم زد .. از تو ممنونم که هستی ایستاده ام و از دور تماشات کردم .. تماشات کردم و به خدا آفرین گفتم و درود فرستادم از خدا ممنونم که اجازه دارم به تو فکر کنم . انتظارت را بکشم برایت دعا کنم .. حتی حالا که نیستی .. باور کن که زندگی بی یاد تو معنی ندارد برایم که من هیچ چیز از خودم ندارم خیلی فقیرتر از آنی ام که تو را طلب کنم اما با خیالت هم خوشم .. محبوب من ... باید بدانی که لحظه به لحظه ی عمرم و ثانبه به ثانبه ی زندگی ام در انتظار تو دویدن است... دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم.. بی آنکه بدانی و بی آنکه ظهور کرده باشی ...

 

هیچ حواسم نبود

دو فنجان ریختم

 

               آلیستر دانیل

               ترجمه ی اسداله امرایی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۴
زهـ را

تو نیستی.. یعنی هستی اما پیدایت نیست.... آه ...حالا باید کجا دنبالت بگردم..مثل ماه پشت ابر پنهانی..  خیلی دل تنگم.. دارم خفه می شوم  در این کویر تنهایی.. امشب آخرین شب است نگذار بی تو تلف شوم.. از دست بروم..زندگی بی تو برایم جهنم است... سحر شده و هنوز هم طلوع نکرده ای.. من پیش دستی کرده ام اگر از  تو نوشته ام.. اگر پای عشق به میان آمده تقصیر توست.. اما حالا کجای این شهری؟   صدای نفس هات را از پشت کدامین در بشنوم؟  بغضم را کجای شانه هات بریزم.. ؟ تنهایی ام آه تنهایی ام را باید با آغوشت در میان بگذارم.. اما تو کجایی؟ نکند چشمهایت.. دستهات.. موهات.. آه تقصیر تو نیست اینها هر کدامشان یک لشکر را کافی ست...  

 

اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد

مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد

 

                                                ﺻﺎﺋﺐ

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۷
زهـ را

خوش به حال آینه ی اتاقت ؛ خوش به حال کتاب هات ؛ خوش به حال متکات ؛ خوش به حال شعر ؛ خوش به حال لباسهات... خوش به حال شانه  ات؛ خوش به حال مُهرت؛  لعنت به این همه دوری ؛ لعنت به ثانیه هایی که نفس میکشم بی تو؛ لعنت به لحظه هایی که ندارمت ؛ لعنت به خانه ای که در آن نیستی ؛ لعنت به تختی که روی آن میخوابم ؛ لعنت به آینه وقتی خودم را در آن بدون تو میبینم ؛ لعنت به خیابانی که بی تو در آن قدم میزنم... کجایی..؟؟ نمیدانم... اما کاش... کاش... لعنت به این کاش های در سکون... لعنت

 

همه آنهایی که مرا می شناسندمی دانند که چه آدم حسودی هستم

و همه آنهایی که تورا میشناسند....

لعنت به همه ی آنهایی که تورا می شناسند 

 

                                                            نزار قبانی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۹
زهـ را

وقتی نیستی دل گیر می شوم از زمین و زمان ؛ یک جوری شده که انگار فقط تویی توی دنیای کوچکم.. هیچ کسی رانمیبینم.. یعنی به چشم هایم نمی آیند حالا میخواهند هر که باشند باشند.. حتی یک خواستگار اتو کشیده که به ظاهر قصد و نیتش مشخص است من فقط میتوانم گریه کنم از دست سرنوشت اگر بخواهد این دل خوشی کوچک هم از من بگیرد.. این انتظار بزرگ را.. داغی این عشق در وجودم زبانه میکشد.. سلول به سلولم را سوزانده است اما هنوز از نفس نیفتاده ام.. قلبم با ذکر نام تو می تپد.. تویی که جان مایه ی عشقی تویی که خود عشقی.. عشق را از روی تو تعریف کرده اند... پیچیده ای به پیکرم.. تمامم را محاصره کرده ای.. به اشغال تو در آمده ام و تو معلوم نیست داری دوباره کدامین شهر را فتح میکنی..؟  نیستی و نمیدانم کجایی و شور به دلم انداخته ای.. من وفا داری ام را به تو اثبات کرده ام و تو بی توجهی ات را به نقطه ی اوج رسانده ای... احساس خستگی شدید میکنم... احساس کوفتگی.. احساس در ماندگی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۳
زهـ را

گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی

والله ، که من ندادم ایشان بردند

 

                             شیخ ابوسعید اباالخیر

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
زهـ را

دکترم می گوید.. بگذر از این انتظار.. از این خیالات محض.. خوش باش زندگی کن از جوانی ات لذت ببر و من همین طور نگاهش میکنم و می گویم نمی توانم از از این انتظار دست بکشم... نمی توانم..آن وقت جواب خدا را چه بدهم اگر آن دنیا شد و گفت تو در عشقت راسخ نبودی و گرنه چیزی نمانده بود تا معجزه ای که منتظرش بودی اتفاق بیفتد.. آن وقت چه کار کنم؟؟؟ چقدر حسرت بخورم؟؟؟  نه نمی توانم دکتر.. نمی توانم... 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
زهـ را

برای تو می نویسم در حالی که از تو هیچ خبری نیست نمیدانم کجایی این روزهایت چگونه می گذرند اما این را می دانم که اصلن حواست به من نیست .. حواست به من نیست و سخت مشغولی.... حواست به من نیست و حق هم داری .. تو کجا و من کجا.. با هم فرسنگ ها فاصله داریم ... فاصله داریم .. نا جوانمردانه از همه دوریم و من دارم دلسرد می شوم .. دارم نا امید می شوم ... دارم نا امید میشوم و از این نا امیدی می رنجم نمی خواهم دلسرد و ناامید شوم دوست دارم آتش این عشق بسوزاندم .. آنقدر بسوزم تا خاکستر شوم ... احساس می کنم توی دلم خالی شده .. آه.... بی قرارم ... توی دلم دارند رخت می شورند... احساس خلأ میکنم بدجور احساس تنهایی میکنم ... احساس بی تکیه گاهی ... حالا که باید دوباره از صفر شروع کنم کاش تو بودی و شکوفه بهار میشدی در سرزمین علفزار دلم .. من دلم را شخم زده ام و تنها جوانه ی امید تو را یافته ام ... 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
زهـ را

تمام لحظه هایم را به تو فکر میکنم .. به اینکه بالاخره یک روز اتفاقی میبینمت کنار نرده های سبز بیمارستان امام خمینی که هر روز مسیرم را دور میکنم تا از آنجا پیاده رد بشوم یا همین جا توی همین مرکز یک روز کارت می افتد من مطمئنم تو را اتفاقی میبینم .. شاید هم پشت چراغ قرمز میدان توحید وقتی داری از دستفروش ها گل می خری و من دارم میروم ان طرف خیابان عینک دودی ات را برمیداری و مرا با پسوند خانم صدا میکنی....تمام رویاهای این روزهای همین هاست که بالاخره یک روز می بینمت.. اتفاقی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
زهـ را

تا به حال به این اندازه بی قرار نبوده ام .. دلتنگ و بی قرار و چشم انتظار... به تو نزدیک شدم  سه روز بی قراری مطلق را به جان خریدم و به چشمت نیامدم .. از تو دور شدم .. خودم را گم و گور کردم اما باز هم من را ندیدی... پر از تشویشم اما گلایه ای نیست ... اما این انتظار نفسم را بند آورده این بی قراری تمام وجودم را تسخیر کرده است .. همه را از چشم هایم انداخته ای همه را نیک و بد را چه کنم که بی تو لحظه ای نخواهم آسود و تو و خدا حتی عین خیالتان نیست... نیست که نیست

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
زهـ را

شب نیمه شعبان است اما یک بغض به بزرگی آسمان ها توی گلوم هست که راه نفس کشیدنم را بسته ... بسته و حسرت پشت حسرت.. احساس بد بودن میکنم در درگاهت خدا 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
زهـ را