« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدربزرگ» ثبت شده است

پدربزرگ که رفت یک هفته تمام فامیل از صبح تا شب خانه ی ما بودند ، عمه هایم برای دلتنگی نکردن ما شبها هم می خوابیدند، رفتن نابه هنگام پدر پزرگ خیلی سخت بود،دقیقا هجدهم دی ماه بود وسط امتحانات ترم اول، آن روز من امتحان اقتصاد بخش عمومی داشتم و ساعت پنج صبح بابا رسانده بودم ترمینال تا با سرویس دانشگاه بروم قزوین، امتحان ساعت یازده صبح بود و من داشتم خلاصه هایی که نوشته بودم را مرور میکردم ، روز قبل پدربزرگ حالش یک طور عجیبی بود ..مدام به خودش میپیچید مادر برایش شیر برنج درست کرده بود ،بعداز ظهر وقتی خوابیده بود از دهانش خون ریخته بود روی بالشش، من توی اتاقم بودم وقتی مادرم داشت به عمه ام میگفت اما جرات و دل بیرون رفتن و دیدن پدربزرگ رانداشتم اما صدایش هنوز در گوشم هست وقتی پرسید زهرا کجاست؟ چرا نیست؟ و حالت چشمان معصومش هنوز از خاطرم نرفته وقتی ازش پرسیدم خوبین؟ و با سر و  چشمش جواب داد نه ! بابا زنگ زد به عمو و بردنش بیمارستان .. تاصبح دلشوره داشتم اما سعی میکردم وسط خواندن خلاصه هایم ذکر بگویم و آرام باشم و  مثل عادت همیشگی ام که روزی چند بار به خانه زتگ میزنم و حال و احوالپرسی میکنم شماره ی خانه را بگیرم... گوشی را دختر عمه ام برداشت و من روح و تنم لرزید  ، اشک توی چشمانم پر شد و پرسیدم مادرم کجاست.. دختر عمه ام نگفت همه چیز تمام شده ... اما من تا ته ماجرا را خوانده بودم و روی راه پله ی حیاط پشتی دانشگاه شوکه شده بودم ، تمام راه برگشت را در اتوبوس گریستم و از دور که می آمدم دیدم تمام کوچه را گل چیده اند و پارچه ها سیاه ... آه ... کاش عموی شهیدم کنارش بود .. آن وقت شب پدربزگم کجا میتوانست باشد .. من به تشییع جنازه نرسیده بودم و یک چیزی اندازه بادکنک توی گلوم باد کرده بود که توی آغوش مادرم ترکید  خیلی روزهای سختی بود پدربزرگ با ما زندگی میکرد و برکت خانه ی کوچکمان بود ، یک هفته گذشت و عمه هایم هم داشتند میرفتند ، مادرم بغض شکست و پدرم بی قرار تر شد ، آنها رفتند .. پدر تاب تنها خوابیدن را نداشت همه ی مان را اجبار کرد توی پذیرایی بخوابیم.. من خودم شبی چند بار از خواب میپریدم و رد نفس های پدرو مادرو برادرم را از روی بالا و پایین رفتن پتو چک می کردم ! تا مدت ها شبها کابوس میدیدم که پدر بزرگ روی تخت بیمارستان خوابیده و من دارم از مرگ نجاتش میدهم یا خواب میدیدم که میگوید من نمردم من زنده ام ..و تا مدت ها دوست نداشتم از خانه بیرون برم چون خیال میکردم پدربزرگ برمیگردد و تنهاست وقتی ببیند ما نیستم یا حتی وسط مهمانی ها تمام فکرم خانه بود، ازوقتی مادربزرگ را ازدست دادیم یعنی حدود 10 سال پدربزرگ با ما بود.... خیلی دیر گذشت آن شبها خیلی سخت گذشت و بعد از چهلم دیگر عمه هایم را ندیدم تا اینکه خبردار شدیم که ارثیه شان را میخواهند پدر خیلی شبها از فکر قرض و قوله خوابش نبرد و خیلی وقتها خودش را سرزنش کرد که چرا خواهر و برادرانش جواب آن همه خوبی را اینگونه داده اند ، خودشان هم میدانستند آن خانه سهم پدرم بوده است اما ما هیچ مدرکی نداشتیم ، پدرم هیچ وقت به خودش اجازه نداد از پدرومادرش بخواهد وقتی حتی سهم بقیه ی خواهر و برادرانش را داده بودند سهم او را بدهند ، حتی هیچ وقت پایش را جلویشان دراز نکرد ، و این سهم پسری بود که خانواده اش را دوست داشت، کارشناس آوردند خانه قیمت گذاری شد و قرار شد هر وقت خانه فروخته شد سهم شان را بدهیم اما حرف و حدیث ها باز هم ادامه داشت تا اینکه پدر برای حفظ آبرویش وام گرفت و سهم دختر ها را داد و مجبور شد سه برابر حقوق بازنشستگی اش قسط وام را بدهد .. چه روزهای سختی بود هنوز یک قسط دیگر از آن وام باقی مانده و پسرها که هنوز سهمشان را نگرفته اند و باوجود سطح مالی عالی دهانشان باز است ، پدرم خیلی در زندگی سختی کشید و گاهی احساس میکنم شاید هیچ وقت زندگی نکرده و چقدر دوست داشتم بتوانم باری از دوش مادر معصومم و پدر مهربانم از هیچ چیز برای خوشحالی و راحتی ما دریغ نکردند بردارم ، هر چند هنوزم که هنوز است انها با کارکردن من مخالفند و من هم سعی میکنم پول تو جیبی را پدر بگیرم  تا خدایی نکرده احساس ناراحتی نکند و همیشه هم میگویم من برای دل خودم هست که کار میکنم .. که البته همین است اما چقدر دوست دارم یک جایی یک روزی بتوانم یک باری از روی دوش های خسته ی پدرومادرم که شانه به شانه ی هم برای خوشبختی ما زحمت کشیدند بردارم...

 

گاهی دوست داری یک نفر باشد

بشود دست

برود لایِ موهات

بشود شور

بچسبد به لبخندت

بشود امید

برق بزند توی چشم هات

بشود عشق ..

گیر کند توی گلوت

سر بخورد توی قلبت..

گاهی دوست داری یک نفر باشد

محکم سرت داد بکشد

و تو باز کنی در آغوشش ..

آرام

گرهِ  بغضِ چند ساله ات را

بباری..

گاهی دوست داری داشته باشی اش

با همه ی نداشته هات

گاهی دلت می خواهد

می خواهدش... !

گرچه راهی نیست

گرچه رفته

رفته ... !!!

 

                   زهرا.ح - بهمن 91

۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۷
زهـ را