« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی خستگی یک سال تلاش بی وقفه می ماند توی تنت  وقتی کسی زحمات یکریزت را ندیده، رنگ زردت را ندیده ، استرس و دلهره و ثپش قلبت را ندیده ، وقتی همیشه تلاش کردی کارت را به بهترین شکل انجام بدهی و کسی حتی یک آفرین خشک و خالی تحویلت نداده که چگونه یک تنه این همه کار را پیش می بری؟ چگونه برنامه های برنامه ریزی نشده ی ما را مدیریت میکنی! و اما حالا با گلایه های بی سر و ته یک آدم بی ثبات که رییس هم هست اما نمیداند حتی تو داری در چه شرایطی کار میکنی! چقدر حقوق میگیری! در چه رشته ای درس خواندی! اصلا چرا اینجایی؟ حالت بد است، حالت بد است اما رو به رویش ایستادی و لبخند میزنی و میگویی چشم! لعنت به خودم و همه ی ی آدم هایی که جرأت ندارند حتی در برابر قضاوت نادرست یک عنوان بالاتر از خودشان دفاع کنند و لعنت بیشتر به آدم های چاپلوس، به آدمهایی که از آب گل آلود ماهی میگیرند! لعنت به این کشور که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست! آن وقت من باید بروم رای بدهم؟ رای بدهم که بگویم خوشحالم که  شما ها بر منسب قدرت  تکیه دادید و خون مردم را در شیشه می کنید؟ خوشحالم که گند زدید به باور های ما؟ رای بدهم که بگویم  ممنون برای اینکه در این سالها چقدر خوب تیشه به ریشه ی اسلام زدید و مردم را احمق فرض کردید و حالا هم با شعار  اینکه این حکومت {دجال (دروغگوی حیله گر)}  باید بماند و این انقلاب باید حفظ شود تا پرچمش(فراماسونری) را بدست حضرت حجت بدهیم مردم را فریب دهید؟  ببین چقدر پریشانم کرده اند که از کجا تا کجا ها رفته فکرم .. آه  هنوز از دیروز حالم بد است و تا این پنج شنبه ی لعنتی تمام نشود این حال بدی همراهیم می کند...

 

+تو اگر روانپزشکی پس چرا انقدر رو اعصابی!

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت!

 

                                      حضرت حافظ

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۱
زهـ را

چقدر حال هوا گرفته بود امروز! مثل حال الهام که در عین ناباوری برادر سی و چند ساله اش را از دست داد، مثل حال شادی که بی پدر شد، چه هفته ی تلخی گذشت، از این خانه به آن خانه ، از این مجلس به آن مجلس ، از این آغوش به آن آغوش ، و دلی که لا به لای ضجّه های یک دوست شکست.. حال چشم هایم را نپرس، بعدها برایت خواهم گفت که چقدر دل تن گت بودم در شبهای سرد و تاریکی که بی پناه تا خود صبح روی تخت غلت خوردم و تنها فکر کردن به تو خاطرم را آرام میکرد.. درست است که دنیا خیلی بی رحم تر از آن است که زهرا به تمام خواسته هایش برسد اما به همان اندازه هم کوتاه است، اگر نشد این دنیا برایت حرف بزنم قول می دهم در آخرت برایت بگویم، آن آقا توی مجلس ختم برادر دوست جان میگفت دنیا درست مثل کفشداری می ماند به همین اندازه که طول میکشد کفش هایمان را در بیاوریم و تحویل کفش دار بدهیم مهمان دنیا هستیم ، می بینی چقدر این زندگی که جدی گرفتیمش کوتاه است! خوشحالم که در تمام عمر تنها به دوست داشتن تو  مشغول بوده ام ...خوشحالم که تنها چیزی که با خودمان میبریم قلب مان است ، دوست داشتنی ها و کینه هامان حب و بغض مان نه مغز و  علم و دانایی و سوادمان و حتی هنر و پول و مقالم و دارایی و ......که در تمام عمر چقدر ما را از هم دور کرد! باید باور کنم که اگر نشد برخلاف همه ی آدم های خوش شانس که همسفرشان را در کفشداری پیدا میکنند ، من هم آنجا ببینمت و اصلن خودم بند کفش هات را باز کنم حتما آن طرف دیوار منتظرم هستی...میبینی؟ اصلن باید قبول کنیم که کفشداری جای مناسبی برای حرف های عاشقانه نیست! آن سوی دیوارها برایت خواهم گفت از عشقی که برای تو حفظش کردم و برای حفظش چه زمین ها که نخوردم ، از تنهایی ها و بی پناهی هام ، از غربت در شهر خودم بین آدمهای گرگ صفت و خدایی که نزدیک بود و مدام یادم می انداخت که تو هر چند دوری اما هستی... بیا با هم پیشانی خداوند را ببوسیم.

 

باید خودم را ببرم خانه اما نه دست کش هایم را به همراه آورده ام و نه لباس گرم پوشیده ام ، فکر میکنم این آخرین روز برفی امسال هست که دارد بدون تو می گذرد.. دنبال تو میگردم از لا به لای بخار بازدم هایم در این هوای سرد!



+ عکس برای اولین برف امساله!

حیاط خانه ی پدری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
زهـ را

من رفته ام، سال هاست که رفته ام، از آغازی که صورت نگرفته، از منی که پیدایم نکرده ای هنوز، من رفته ام حتی از تویی که ندیده امت، امّا تو هستی... هستی،و می توانم تصوّر کنم وقتی می خندی، چند هلال دور لب هات نقش می بندد، چقدر چشم هات برق می زند  یا چقدر زیبا تر می شوی،خوب من! همیشه بخند، همیشه بخند، حتی به گریه های نا تمام ِ من، حتی به گلایه های بی شمارم،حتی به نفس های بریده بریده ام، حتی به ریشی که ندارم، تو باید بخندی و من از دور تماشایت کنم، حتی اگر سهم من از تو همین اندازه باشد، من دوست دارم خیال کنم هستی، دوست دارم خیال کنم هر شب، دارم پیچ می خورم  لابه لای موهات، گم می شوم در زلال چشم هات، می چکم از نگاهت، سُر می خورم روی تب لب هات و می میرم، می خواهم خیال کنم هر شب مُرده ام، مُرده ام و تو ایستاده ای روی موج خروشان ِ اشک هام و مستانه می خندی، چقدر زیباست این قصّه برای من، با اینکه بی حساب خسته ام، آمده ام اعتراف کنم که از خواب ِ تو بیدار شدن درست مثل تبلیغ تجاری وسط یک فیلم عاشقانه است که به رگبار ناسزا می بندی...

 

آدم هم نشدی 

تا به بهانه ی سیب

به جهنّمِ لب هایم 

دعوتت کنم

 

             زهرا.ح

 


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳
زهـ را

چرا دیر به دیر به تلگرامت سر می زنی زهرا؟

- خب وقتی میدونم پیام مهمی برام نیومده، چیو باید چک کنم؟

- باور کن هیچ کس جز منشی موسسه ای که کلاس زبان میریم نگران حال من نیست اونم چون دوست داره زودتر برای ترم جدید ثبت نام کنیم و پورسانتشو بگیره! حال برادرت چطوره؟

خوبه اما تودعا کن جواب مغز استخوانی که دوباره گرفتیم اکی باشه  من و مامانم خیالمون راحت بشه و بتونم برنامه هامو بچینم

- ایشالله که چیزی نیست درست میشه توکلت به خدا باشه 

ازش جدا میشم اون میره سمت مترو توحید و من پل گیشا 

از گیشا تا امیرآیاد رو پیاده میرم، تا کوچه خسروی و خاطره های تلخش، نشد براش بگم اگه این خیابون دهن باز کنه چقدر حرف برای گفتن داره، نشد براش بگم چقدر دلم برای قدم زدن توو امیرآباد و نماز خوندن توو مسجد امیر تنگ شده، برای نشستن روی فرشای لاکی و تکیه دادن به پشتی هاش، نشستن و نفس عمیق کشیدن توی سکوتش، نشستن و به هیچی فکر نکردن.. نشد بگم .. هیچ وقت نگفتم برای هیچ کس.. هیچ وقت دختر حرف زدن و درددل کردن کردن نبودم، هیچ وقت رفیقی نداشتم که پابه پام بیاد و خودش ببینه غم و شادیهامو ، نه اینکه نبوده .. نخواستم، تنهایی تنها لذتیه که نمیشه با کسی شریک شد!! ، دنیای من همین بلاگه، با همه ی این خط خطی هایی که نمیدونم بعد از مرگم  چه طوری دونه دونه پاک میشن و هیچ کس نمیفهمه منم چقدر حرف نگفته داشته ام !

 

از دل تن گی ام نپرس

از حرف هایی که بغض شد

از من نپرس چرا می نویسم

چرا کم حرفم!

از من نپرس دیوانگی ام را چگونه شعر میکنم!

من به قدم زدن روی برگهای خشک پاییز عادت کرده ام

تو به بوییدن شکوفه های لبخند بهار

فصل مشترک ما گریستن است

تو برای ابرها

ابرها برای من!

 

                             زهرا.ح

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۳
زهـ را

هوا هنوز تاریگ است که از خانه بیرون میزنی، دوست داری فقط صدای قدم های خودت را بشنوی و جیک جیک گنجشک های غریب را که در این سوز زمستانی بی پناه مانده اند، راه می افتی ، نفس عمیق میکشی، سعی میکنی شش هایت را از هوای تازه ی صبح پر کنی و با انرژی به آسمان سلام کنی.. به آسمان.. آسمان .. یک چیزی راه نفست را میبندند .. قورتش میدهی.. هوا روشن می شود اما خورشید را ابرهای سیاه پوشانده اند..  آدم ها از خانه هاشان بیرون آمدند ... بوی اگزوز ماشین مرد غریبه خفه ات می کند...با چادرت صورتت را می پوشانی .. قدم هایت را بلند تر بر میداری باران شدید میشود به پیاده رو پناه میبری به سقف ایوان  یک خانه .. جیغ دلخراش یک زن حواست را پرت میکند بر میگردی صورت سرخ کودکی نگاهت را می بلعد... به ایستگاه  میرسی کارت میزنی ، همان جای همیشگی می نشینی سرت را به شیشه تکیه میدهی .. اتوبوس راه می افتد ، خط های سفید خیابان را دنبال میکنی.. پیاده میشوی ، در زمستان باران می بارد ، پاییز در تو تکرار میشود تا انتهای خیابان را میدوی باران شدیدتر میشود.. دوباره به اسمان نگاه میکنی .. به خیابان خیره میشوی.. و دوباره می دوی.. حس میکنی تمام نگاه ها به طرف توست.. احساس میکنی داری در پیاده روی یک صبح زمستانی بازخواست میشوی .. تمام معادلاتت در غیابش به هم میریزد ..  یک دنیا سوال پیچت می کنند ... خیره می شوی توی چشم های آسمان و داد میزنی بر سر خودت که در پس این سالها دختری را زیسته ای که زنانگی اش را در پناه هیچ سقفی جا نگذاشت  خدا نگاهت می کند و تو می دوی از تن هایی زمستانی که دارد ادای پاییز را در می آورد... باید از باران فرار کرد وقتی تو نیستی!

 

منی که وقت نداشتم

لحظه ای حتی

سر از عاشقانه های با تو بیرون بیاورم

بیا ببین حالا

چگونه از روزهای قرمز تقویم تعطیل ترم ...

 

                                        زهرا.ح

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۰
زهـ را

به خاطر پشت هم بد آوردن ها، زمین خوردن ها ، وقتی از دوستت هم ضربه میخوری شاید بارها و بارها از خودت و خدات سوال کرده باشی که کجا دلی را شکستی ، کجا کسی را زمین زدی ، کجا کسی را رنجاندی که باید این طور مجازات شوی  .. من چند ساله دارم از خودم این سوال رو میپرسم و از خدا گلایه میکنم اما هیچ وقت هیچ جوابی پیدا نشد تا یک روز که یاد یک سری مسائل افتادم از همان حرف ها که دوست ندارم هیچ وقت ازش بنویسم و یا حتی حرف بزنم (بعضی وقت ها فکر می کنم اگه بروم تحلیل تا کجا مقاومت میکنم ؟! اصلن من آدم تحلیل برو یا تحلیل شویی هستم؟!) ، یک سری حرف ها هست که نمی شود نوشت............. اما یادمان باشد هیچ وقت توی زندگی کاری نکنیم که اثر مخربش به نزدیک ترین آدم زندگیمون برگرده! همین

هیچ وقت نفهمیدم وقتی نوجوان بودم تا یکی از بچه ها توی مدرسه کز می کرد یه گوشه و بقیه به مسخره میگفتن شکست عشقی خورده یعنی چی؟ یا حتی توی دانشگاه و ... واقعا هیچ وقت نفهمیدم شکست عشقی یعنی چی؟ اصلن عشق چیه؟ بالا و پایین رفتن هورمون های جوانی؟ احساس یک طرفه و افراطی به یک آدم خاص و دست آخر نرسیدن بهش؟ احساس دو طرفه ی دو تا غیر هم جنس و عروسی و بچه و پیری؟ عشق مادر به فرزند ؟ عشق فرزندان به پدرو مادرا؟ عشق میتونه در مورد همه ی این ها معنی بده ؟ وقتی هر کدام از اینها به ناکامی منجر بشه احساس افسردگی و نا امیدی خشم  طرف طرد شده معنیش چی میتونه باشه ؟ این که برگرد بدون تو نمیتوانم؟ اینکه چه عیبی داشتم که تنها گذاشته شدم؟ اون یه ادم فریبکار بوده؟ یا همه ی اون ناراحتی ها بر میگرده به خودمون که چرا وارد این قصه شدیم و چرا بیشتر مواظب نبودیم؟! بعد از طرد شدن احساس عشق تبدیل به نفرت میشه یا تغییری نمیکنه؟! اصلن اگه عشق عشق باشه مگه میشه عوض بشه؟ اینها و خیلی حرفها سوالاتی که سالهاست از دوستان و اطرفیان میشنوم  حتی توی مترو و  اتوبوس

از زمانی که 14- 15 سالم بود و حتی بلد نبودم زیز زیرکی به پسرای فامیل توی مهمونی ها نگاه کنم و یا حتی تا الان که 10 سال گذشته و با وجود اینکه روابط اجتماعی گسترده ای دارم بازم بعضی وقتا تو حرف زدن با جنس مخالفم به تته پته می یفتم ! هم چنان اعتقاد ندارم آن چیز که توی دل آدم هری پایین میریزد عشق باشد شاید خانه ی پر بتوان گفت آن تند تند زدن قلب و ان لرزیدن صدا ناشی از ارتباط چشمی انتفال امواج هم مسیر با انرژی مثبت دوست داشتن محض باشد (خودمم نفهمیدم  چی نوشتم!!!!)  اما نظرم درباره عشق یک حسی فراتر از این  حرف هاست این که « تو بشی اون، اون بشه تو» چیزی که  بین آدم ها هیچ وقت ندیدم و گمان می کنم میسر نیست اینکه  بشی آینه واسه ش ، اگه گفت بیا بیای اگه گفت برو بری اگه گفت بخور بخوری اگه گفت بشین بشینی حتی اگه گفت بمیر بمیری .. و حتی توو پاسخ به هیچ کدوم از این سوالا نگی چشم چون ممکنه وقتی میگی چشم نگاهت بگه چرا؟ توو عشق چرا وجود نداره، این علقه ی شدید و پیچیدگی محض باید تونسته باشه دو نفرو یکی کنه! واقعا نمیدونم یا شایدم تا حالا ندیدم عشق به این معنایی که من برای خودم تعریف کردم روی زمین وجود داره یا نه! یه چیزایی هست تهش بعد از جدایی صورت معشوق رو می سوزونه و یا در حالت  خوش بینی عاشق خودکشی میکنه!! اما اینا اسمش عشق نیست یعنی از اول عشق نبوده ! من فکر میکنم یه حس نا پخته بوده چون اگر عشق بود به این اتفاقات ختم نمیشد، معشوق نمیتونه بی رحم باشه مهربانی در ذات معشوق هست و عاشق نمیتونه در راه وصال از خودش نگذره و نتونه خوشبختی معشوق رو ببینه..! به قول شاعر «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!»  پس واقعا  چه کسی میتونه لایق این همه فداکاری باشه و چه کسی رو میشه تا حد باور داشت؟  در یک دوره ای از زندگی ام خیلی در کش و قوس عرفان تاب خوردم... تنها و تنها برای اینکه راحت تر و نزدیکتر با خدا ارتباط برقرار کنم اما در انتها دیدم هیچ راهی جز اهل بیت وجود ندارد.. ، واقعا چه کسی میتونه غیر از اهل بیت علیهم السلام  نور مطلق الهی و  پل بین ما و معبود هستن ما رو عاشق خودشون بکنن و ما آدما به چه کسی را می شناسیم از روز شروع هستی و  تا همین حالا  که از اینان مهربان تر ، و بخشینده تر، توانا تر ، دانا تر،عادل ترو.... باشند ، چه کسی بیشتر از امام حسین میتونه ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده؟ هر چند ما آدم ها هیچ وقت نمیتونیم و توانایی این رو نداریم  ذره ای این بار عشق رو به دوش بکشیم (آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند - حافظ) یا اینکه اندازه خودمون هم اونها رو بشناسیم... حتی ذره ای آینه ی کردارشون باشیم ( ما عرفناک حق معرفتمک - زیارت جامعه کبیره)، اما جالب اینجاست با این که ما آدمها هیچ وقت حق عاشقی رو در برابرشونه ادا نکردیم ، برای این عشق نیاز به هیچ دین و نیاز به هیچ مذهب و اعتقاد شناسنامه ای نیست.. چون دریای محبتشان تمام نشدنی ست و ازلی ست (کلهم نور واحد)

در این میان گذران عمر، زندگی هست،درس و کار و پیشرفت و دوست داشتن هست، محبت و مهربانی هست خانواده و پدر و مادر و آدم های زندذگی هستند .. یک چیزی هست به نام عشق اساطیری(می گویند عشق شما بخوانید دوست داشتن !) که مدت هاست پی اش هستم، گاهی حتی دنبالش دویده ام ، گاهی تنها دنبال یک سایه ی خیالی بوده ام و گاهی از بین دوراهی اشتباه رفته ام ، تنها دلخوری ام و خستگی و گرفتگی همیشگی ام که از آن در تک تک روزها نوشته ام از خودم بوده است که چرا اشتباه؟؟؟ شاید هم توقع بیش از حد از خودم داشته ام و نفهمیده ام که انسان به این دنیا پا گذاشته تا خطا کند... چرا انقدر به خودم سختی دادم .. خودم را مجازات کردم .. خودم را سرزنش کردم.. (شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفو تو نکردیم گناهی - قاآنی) اما کم کم آرام شده ام ... در اوج نا امیدی هنوز هم فکر میکنم می توان عشق اساطیری را باور داشت، کسی که دور از تمام کلمات قلمبه و سلمبه و حاشیه های دنیای ماشینی، دور از تمام دغدغه ها نفست به نفسش بسته باشد ، نبودش توی دلت حفره ایجاد کند، بشود با نگاهتان با هم حرف بزنید، کسی که تمام عشقت اتو کردن لباس هاش باشد و پختن غذای مورد علاقه اش، کسی که منتظر باشی از راه برسد تا در را براش باز کنی کتش را بگیری آویزان کنی، بتوانی کرواتش را خودت براش ببندی ،بتوانی به موهاش چنگ بزنی بهش بگویی دوستت دارم        و اسم کوچکش را بیاوری بعد از دوستت دارم نگوویی دوستت دارم عزیزم ، دوستت دارم دیوونه ، دوستت دارم عشقم  .. بگوویی دوستت دارم با اسم کوچکش ، بعد بتوانی بهش تکیه کنی ، حمایتش کنی تشویقش کنی... بعدها بچه دار شوید بچه ها از سرو کولتان بالا بروند اما هیچ وقت به پدرشان نگویند تو ، بگویند بابا شما... و بعد همینگونه از کوه دوست داشتن بروید بالا و هی عشق را بیشتر بشناسید و در آخر با هم عروج کنید آن زمان شک ندارم عشق به  استقبالتان خواهد آمد...

 

مجله شپیگل با پرفسور فیشر در باره عشق مصاحبه ایداشته نمیدانم برای چه زمانی است اما خیلی خواندنی ست ب اینکه میتوان در خیلی از پرسش و پاسخ ها  از دیدگاه کتابمان قرآن و  با استفاده از روایات اهل بیت علیهم السلام  کاملش کرد  آنجا که به زنان  دستور دادند مطیع همسرتان باشید و به مردان سفارش کردند تکیه گاه همسرتان که زندانی شما هستند...!  پیشنهاد میکنم مصاحبه را بخوانید از نظر علمی واقعا جالب است

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۰
زهـ را

همیشه خاطره هایی هست که تا مغز استخوانت را می سوزاند، از کودکی تا وقتی پا کهنسالی می گذاریم زندگیمان پر است از اتفاقات شیرین و تلخ ، بعضی وقت ها فکر میکنم شاید اگر زمان به عقب بر می گشت میرفتم سراغ رشته ی داروسازی تا دارویی بسازم که بتوان با آن خاطرات تلخ را به فراموشی سپرد درست است تلخ و شیرین ، خوب و بد با هم معنی پیدا می کنند اما باید قبول کرد که هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست، نمی شود نام خیابانها را عوض کرد ، نام کوچه ها را ، نام کافه ها را ، حتی چاله های وسط  پیاده رو ها را در این شهر کسی پر نخواهد کرد تا تو هر بار که گذرت افتاد یادت بیاید چه روزهایی را گذرانده ای که از پسش هنوز درد می کشی ، بیایید به خاطرات لعنت نفرستیم به قدم های غلطی که برمیداریم لعنت بفرستیم به سادگی مان به خوش قلبی مان به مهربانی و مردم دوستی مان ، به اینکه بعد از هر سلام لبخند میزنیم، به اینکه یادگرفتیم غم هایمان را لابه لای موهایمان پنهان کنیم، به اینکه دوست داریم همه بگویند وای چه دختر پر انرژی ای

خیلی خسته ام رفیق

Sometimes when I say “I'm okay”, I want someone to look me in the eyes,  hug me tight and say: “I know you’re not”

 

من شاید هیچ کس را
آنسوی دیوارها
نداشته باشم اما
در این غروب کسالت بار
هیچ چیز به اندازه ی تلفنی از زندان
خوشحالم نمی کند
و مردی که اعتراف کند
گاهی
بجای آزادی
به من می اندیشد

 

        رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۵۸
زهـ را