« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوست داشتم شب تولدم شادتر می نوشتم اما باید قبل از آن شادمانه میزیستم  تا جیزی در چنته داشتم برای نگاشتن...روزهای من اینگونه گذشت: هیچ کس نفهمید زهرای پر انرژی خانه .. دختر شلوغ کلاس زبان ، خانم جدی اما انعطاف پذیر اداره ، هر روز در مسیر رفت و برگشت در تاکسی و اتوبوس گلویش پر از بغض و گونه هاش خیس اشکند و  مقصر این حال ِ ویران من تویی خدا.. تویی که حتی نمیگوویی کجای راه را اشتباه رفتم .. کدام دل دردمند را به درد آوردم کدام قلب را شکستم و کدام چشم  را گریان کردم که حالا باید اینقدر سخت جواب پس بدهم .. من ایمان دارم که دنیا دار مکافات است من ایمان دارم که قانون کائنات همین است ولی تو هم به من حق بده نا امید شوم از رحمتت وقتی که بیکران است و حتی قطره ای از دریای محبتت را خرج این بنده ی دل شکسته ات نمیکنی... به من حق بده وقتی همیشه سعی کرده ام همه ی آدمهای زندگی ام را به قیمت پریشانی خودم راضی نگه دارم حالا گلایه ام را  بعد از این همه بد آوردن پیش تو بیاورم.. 

دست به دامان امام رضا شدم ... آقا جان از آن نذری که کردم سالها می گذرد .. میخواهم توی همین گریه های بی صدا پشت در بسته ی اتاقم در اداره بزنم زیر عهد و پیمانمان ..میترسم این یک ذره اعتقادی هم که در سلول هام باقی مانده در تاریکی  و دود و دم این شهر پر فریب و آلوده از دست برود،. راستش را بخواهید دیگر توان مقابله با دل تن گی ام را هم  ندارم ..من خیلی منتظر ماندم ... خیلی تلاش کردم ...  با فراز و نشیب ترس و امیدو رویا ی او بالا و پایین رفتم به شوق آمدنمان با هم بعد از این همه دوری تمام این سال ها را صبر کردم اما حالا با جرات میگویم  اصلن به درک حالا که از آن آدمی که قولش را به هم دادیم خبری نیست خودم می آیم ..خودم تنها می آیم. میدانم ما قرار بود با هم به دیدارتان بیاییم اما چه کنم با این دل وامانده باور کنید شش سال دوری کم نیست وقتی همسایه ی دیوار به دیوارمان که کارش دل شکستن آدمهاست سالی دو بار به دیدارتان می آید چه طور دلتان می آید این دختر دل شکسته ی از همه جا بریده ی ناتوان که معلوم نیست خدایتان گناه و تقصیر کدام آدمها را گردنش انداخته که این قدر سرافکنده شده به پابوسی تان نیاید میدانم در این سفر هم بیشترین درد را به دوش خواهم کشید، میدانم باز هم قرار است تمام طول مسیر را بگریم که چرا بعد از این همه صبر و بعد از این همه سال باز هم تنها دارم می آیم اما قبول کنید که زهرا به تمام آدمها وفاداری اش را اثبات کرد و لا اقل این که پیش وجدان خودش آرام است..

آرامش همراه با بی قراری و پریشانی اسمش چیست؟ وقتی میگویی به درک که نیستی اما بعدش توی دلت میگویی کاش بود.. وقتی قرار بود باشد ولی از قضا نیست و تو هی دست دست میکنی شاید بیاید و باز هی منتظری که بعد از این همه سال دست خالی سفر نروی

ربع قرن از عمرم گذشت..کاش شمع  بیست و پنج سالگی ام  را باهم فوت میکردیم.. آه.. چقدر این قصه دارد دردناک تمام میشود.. کاش تو یک پای پایان این تراژدی نبودی.

 

آدمی که منتظر است

          هیچ نشانه ای ندارد

                      هیچ نشانه ی خاصی ندارد

                                                       فقط

                                                            با هر صدایی

برمی گردد.

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
زهـ را
 از همانجا که تفاوت در ظاهر مادر و دختر را دیدم فهمیدم چقدر میتواند در این سریال هم تضاد وجود داشته باشد! وقتی از مادربزرگان و پدرانمان می پرسیم که آیا واقعا آن زمان اینگونه بوده است ؟!
از همانجا که دیدم مامور رتبه یک ساواک  که در واقعیت قدرت قابل توجهی داشته اند برای خارج کردن یک چمدان طلا دست به دامن یک زیر دست که استعفا داده است میشود ..
من همانجا که کیمیا ، همان کیمیایی که دلش برای پدرش تاپ تاپ می کرد و برای پیدا کردن پدرش آن همه سختی کشید، بدون حضور پدر جواب مثبت به آرش داد از تعجب شاخ در آوردم و عجیب تر موافقت مادر کیمیا در غیاب فرخ به عقد و عروسی و آغاز زندگی مشترک ! مگر میشود؟؟!!! 
از همان شب که  آرش با گلهایی که در جشن پیروزی انقلاب از کیمیا گرفت و به خانه ی فرزانه رفت فهمیدم چقدر قرار است این نقش منفی جلوه داده شود ، وقتی که کمیت فداری کیفیت می شود وقتی که قرار است فکر کنیم هیچ پسری نیست که خوب بپوشد و خوش تیپ باشد و کروات ببندد و آدم با اخلاقی هم باشد و دروغگو نباشد .. چرا؟ تا کی ؟ تا کی قرار است صفات منفی این تیپ شخصیت ها در سریال ها ی جمهوری اسلامی ایران پر رنگ تر جلوه داده شود ؟ چرا هیچ کس نمیگوید در سکانس درگیری آرش و فرزانه آرشی پس از آن همه خشم دچار عجز و ناتوانی شده بود دلیلش تنها عشق به کیمیا بود؟ چرا این عشق نشان داده نشد؟ چرا اینقدر تغییر میبینیم؟ چرا هیچ جا نشان داده نشد تمام پنهان کاری های آرش و تمایل نداشتنش به ارتباط کیمیا با فرزانه به خاطر این بوده که نمیخواسته کسی که دوست داشته را از دست بدهد ؟ چرا هیچ کس نگفت دختر جان شما هم اشتباه کردی تجسس کردی، گذشته ی آدمها مختص خودشان است و هیچ ربطی به حال و آینده شان ندارد ، به بهترین عالم دینی هم اگر مراجعه کنید یا متبحر ترین روانشناس ها هم در مشاوره ازدواج به مراجعین سفارش میکنند که نیازی به بازگو کردن آنچه که قبلا اتفاق افتاده نیست ، البته این فقط در زمانی است که ماجرا تمام شده باشد و حال و آینده ی ی ما را درگیر نکرده باشد ، بماند که در اینجا دست آخر آرش را یک آدم بی اخلاق و دروغگو نمایش میدهند که هنوز هم ذهنش درگیر گذشته است، آرشی که حتی قبل از این یک گذر کوچک هم به گذشته نداشت و خود را کاملا شیفته جلوه داده بود، چرا حالا که کیمیا رفته  آن آدم عاشق دیروز میگوید کسی دنبالش نمیره خودش باید برگرده و معذرت خواهی کنه ؟ چرا ؟ مگر میشود یک آدم یک دفعه اینقدر تغییر کند و یا به قولی تغییر نقش دهد؟ آیا این تغییر تنها و تنها به حاطر هدایت بیننده به سمت این نیست که آرش را نشناخته بودید؟ آیا بیننده احمق در نظر گرفته نشده ؟ آنقدر که بخواهد فریب داده شود؟ و حالا باید دوباره پیمان که حتی توان یک ابراز احساس ساده هم نداشته خوب جلوه داده شود.. مادر پیمان مدام در خانه کیمیا سبز میشود و بعد دختر خواهرش میگوید مبادا سوالی بپرسی و یا کیمیا را در معذوریت قرار دهی که احساس ناراحتی کند! آخر تضاد تا کجا؟! 

۰ نظر ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۱
زهـ را

حرف های زیادی بود که دوست داشتم بنویسم اما از شدت خستگی سرم در حال گیج رفتن است و متاسفانه بعد از یک روز پر کار و شلوغ باید برم محل کار بعدی! خیلی دوست داشتم زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم ... این است که هر روز سایت بانک ملت را چک میکنم و تمام باورم این است که عمر کار کردن من برای آدمهای اینجا تمام شده .. آدمهایی که هر روز بیشتر ... بماند... من باید بروم ...

هوا ی تهران واقعا آلوده ست حتی هوای ایران...پشت سر هم حرف میزنیم و ادعا میکنیم که مسلمونیم و تنها چیزی که برامون مهم نیست دل ِ آدماست و بیشترین چیزی که نداریم وجدانه.. ما آدمایی هستیم که توی دیوار سفید دنبال نقطه های سیاه می گردیم.. ما دوست داریم همدیگرو محکوم کنیم .. ما دوست داریم اشتباهاتمون رو گردن هم بندازیم  .. ما یاد نگرفتم به شیوه ی علی ع زندگی کنیم .. بهمون از عدالت علی و جونمردی چیزی یاد ندادن...

بیشتر از همیشه خسته ام و بیشتر از همشه دل شکسته .. کاش داروشناسی خونده بودم اونوقت تمام تلاشم این بود که دارویی بسازم که فراموشی بیاره.. فر اموشی حرف هایی که کمر آدم رو میشکنه.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۱۹
زهـ را

دیشب بی خوابی زده بود به سرم یک بی خوابی دیوانه کننده .. پستچی را خواندم از بانوی دوست داشتنی همیشگی ام چیستا یثربی و بعد از آن کلا خواب از سرم پرید... خواب از سرم پرید و یادم آمد شب اول ربیع است...

داستان را میگذارم در ادامه مطلب... حیف است خوانده نشود...

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
زهـ را

دو سال کار کردن در مهمترین مرکز آموزشی روانپزشکی و روانشناسی کشور به من ثابت کرد اگر در اداره بیمه کار میکردم یا اداره راه آهن یا اصلن توی معدن یا اگر عمران خوانده بودم و باید سر ساختمان می رفتم و با کارگر ها سرو کله میزدم  اگر اداره برق یا اداره ی بازگانی مشغول بودم  حتما کسی از همکارانم .. از کسانی که برایشان کار کردم یا کسانی که هر روز می بینمشان  پیدا میشد  که بگوید خانم جان شما انگار امروز روبه راه نیستی ! یک چیزی شده .. بگو جانم .. بگو شاید آرام شوی.. اما در این مرکز که شاید وقتی از بیرون نگاهش میکنی به نظرت بیاید کار در اینجا چقدر خوب است چون پر است از آدمهای که نگاهت را میفهمند لحن حرف زدنت را می فهمند ... نه... نه که اتفاقا هم برعکس ...این ها را فقط در مورد خودم میگویم که همیشه بیزار بوده ام از آدمهایی که مدام آه و ناله تحویل اطرافیانشان  میدهند  در مورد خودم که همیشه گل لبخند روی لبانم بوده .. حتی در سخترین شرایط روحی.. این یعنی وقتی لبخند نمیزنم و خوش و بش نمیکنم حتما حالم بد است و حتما نتوانسته ام مقاومت کنم ......

بعد از دو هفته بیمارستان و آزمایش و دعا و نیایش و دلداری دادن به نزدیک ترین دوستت ، الان بهت زنگ میزند و با هق هق میگوید نتیجه ی نمونه برداری از مغز استخوان سرطان خون است.... و تو دلت میریزد ، قلبت به تپش می افتد و زبانت به لکنت.

 حالم هیچ خوب نیست، کاش می شد بروم به یک تنهایی عمیق.. به تاریکی که همیشه دوستش داشتم به سکوت.. صدای آدمها آزارم می دهد 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
زهـ را

خیلی دل تن گم و هیچ قلمی توانایی توصیف دلتنگیم را ندارد دل تن گم و بی قرار . بی قرار و ملول تمام روز های هفته ی من خلاصه میشود در  سه شنبه ها.. سه شنبه های دیدن تو .. آی آقا چند سه شنبه است که نیامده ای چند آفتاب است که حال لبخندم را نپرسیده ای ؟ چند باران است بغض چشم هایم را ندیده ای...؟ دل تنگم و ملول .. پریشانم و خسته .. خسته از ندیدنت ندیدن تو مگر کار ساده ایست؟ ندیدن تو مگر میشود ؟ دلتنگ تر میشوم دل تنگی شاخ و دم ندارد دل تنگی از ندیدن تو آغاز میشود از انتظار کشیدن من،  دلتنگ صدای مردانه ات هستم دل تنگ سینه سپر کردنت راه رفتنت ایستادنت لبخندنت چال روی گونه ات دل تنگ مهربانی چشم هات آهای آقا کجایی که این همه دل تن گی را نمیفهمی ؟ کجایی که این همه دل تن گ نیستی؟

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

دلم آشوب است و پاهایم سست.. 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
زهـ را

با مدرک لیسانسم برای آزمون بانک ملت ثبت نام کرده بودم و دیروز آزمون را دادم و بنا گذاشته بودم بعد از اعلام حضور برگه را بدهم و مرخص شوم اما سوالها آنقدر ساده و پیش پا افتاده بود که مغزم از تعجب داشت متلاشی میشد برای آنهایی که تازه فارغ التحصیل شدند و یا دارند در یک رشته مشابه درس میخوانند واقعا عالی بود وبرای منی که 180 درجه در فضای متفاوت تری هستم واقعا ناراحت کننده بود اما با همه ی اینها از معلومات قدیمی ای ام کمک گرفتم و سوالات را جواب دادم باشد تا بعدا پشیمان نشوم ... توکل بر خدا ...

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
زهـ را

قلبم دارد از جا کنده می شود دیروز گریستم امروز هم و فردا هم خواهم گریست ... این طوری نگاهم نکنید قلب دردم دست خودم نیست.....

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
زهـ را

روزهای بدی را داشتم روزهایی که مادر حالش خوب نبود و من دل و دماغم به هیچ کاری نمیرفت .. برادر ب هم بیمارستان بود و مدام رفیق جان بی قراری می کرد کلن هفته ی خوبی را نداشتم اما دیروز با آمدن برادرم به تهران غافلگیر شدم .. شور و نشاط با آمدن ک به خانه مان برگشت و بوی بهار پیچید ... خیلی خوشحالم اما  هم چنان بی قراررم و رسما دلم را تعطیل کرده ام و با خودم عهد بسته ام که دیگر تنها و تنها به آینده ی تحصیلی و شغلی ام فکر کنم و با تمام این قرار و عهد و پیمان هایی که با خودم بستم و با تمام گذشته ای که دور ریختمش باز هم منتظرت هستم...

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
زهـ را

هوا آلوده است گاهی فکر میکنم اینهایی که دو نفری توی کافه نشسته اند یا در فست فود دارند غذا میخورند یا اصلن همین هایی که از صبح میزنند بیرون تا شب در همین خیابانها پا به پا و شانه به شانه قدم میزننند و حرف میزنند و حالا شاید دست هم را هم بگیرند و شاید نه .. اینها از کجا آمده اند ؟ از مریخ؟ چطور میشود این همه ساعت کنار هم باشند و از در عموم ماندن لذت ببرند؟ اینهایی که برای هم گل میخرند .. کادو میخرند .. به هم فکر میکنند و به هم قول میدهند و تا پای مرگ سر قولشان می ماند از کجا آمده اند خدا؟ اینهایی که به هم متعهد هستند چه؟ اینهایی که تا پای سفره ی عقد می روند ؟ 

بگذریم .. بعدها برای کودکم خواهم گفت که چه روزهایی را از سر گذراندم و چه سختی هایی را متحمل شدم .. زمانی که سه جا همزمان مشغول کار بودم .. زمانی که سقوط کردم و زخمی شدم ، زمانی که دوستانم رهایم کردند و وقت هایی که در محل کارم با ناحقی های زیادی مواجه شدم و کلمه ای ار دردهایی که کشیدم را به زبان نیاوردم و فقط ذره ای از آن را توانستم اینجا بنگارم تا فراموش نکنم فردایی که اگر رنگش روشن است از پس چه تاریکی عمیقی متولد شده است..

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۴
زهـ را

انگار همه چیز خاکستری شده در نظرم و هیچ چیز دیگر مهم نیست.. از خنده های ممتد خبری نیست از نقاب لبخند خبری نیست .. از دختر پر انرژی دیروز خبری نیست، هیچ چیز خوشحال کننده ای وجود ندارد احساس میکنم سحر شده ام جادویم کرده اند و دیگر هیچ اتفاق خوبی نخواهد افتاد کابوس ها دوباره بازگشته اند و تنها چیزی که شاید کمی و فقط کمی آرامم کند تنها به سفر رفتن است به خلوت رفتن.. به جایی که هیچ کس صدای فریاد زجه هایم را نشنود... همین.


تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

 

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

 

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

 

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟


ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

 

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

 

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

 

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

 

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

 

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

 

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

 

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

 

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

 

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم



                                                        محمدرضا رستم بیگلو

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۲
زهـ را

بعضی وقت ها فکر میکنم شاید بهتر بود من در زیر زمین یک اداره و در قسمت بایگانی کار می کردم، در لابه لای هزاران پرونده... ، با این که دختر فوق العاده اجتماعی هستم اما از هیمن روابط گسترده ی اجتماعی بارها و بارها ضربه خورده ام و همچنان میخورم و کلن این مساله هیچ ربطی به نقاط ضعف و شخصیتی آدمها ندارد و اساسا مربوط می شود به سیستم های اداری این مملکت کوفتی که اگر گیر یک مقام بالاتر باشی فقط برای یک امضا کلن هی کارت را عقب می اندازند و اگر بخواهی با یک مجموعه آدم روی یک پروژه کارکنی هی و  هی بقیه از زیر کار در می روند و سنگینی تمام کار می افتند روی دوش تو که دوست داری  همیشه پرفکت باشی و نان حلال بخوری و کلن این مدلی به دنیا آمدی و بعد این میشود که توییی که دختر اجتماعی هستی و دوست داری پیشرفت کنی و کارهای جدید یادبگیری ترجیح میدهی منزوی شوی و بروی سر یک کاری که مجبور نباشی با هیچ آدمی سرو کله بزنی... و آنوقت چقدر جالب که شماره این پست شده پنجاه و هفت که هر چه میکشیم از همین پنجاه و هفت لعنتی می کشیم

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
زهـ را