« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

باورم نمیشه... یعنی اصلن امکان نداره.. این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه... من گریه میکنم... به پهنای صورت اشک می ریزم.. از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم ... ازم نخواه نا امید بشم... ازم نخواه که از التماسم دست بکشم... من با خود خدا معامله کردم... تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد... تنها کسی که باورش دارم خداست....خدایااااا .... میدونم داری به نجواهام گوش میدی... می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی... اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی... اما من نمیتونم دست روو دست بزارم... بزار بازم التماست کنم... من اسم تو رو آوردم.. من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام.... آبرومو نبری خدااا.... منو خجالت زده ی بنده هات نکنی.... 

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۵۷
زهـ را

دلبند نازنینم..سلام..نمیدانم در این روزهای کشنده ی انتظار قلب کوچکت شروع به تپیدن کرده یا نه اما مطمئنم تو صدای نجواهایم را میشنوی.. دلشوره هایم را میفهمی... حتما تو هم در همین مدت کوتاه که البته برای من به طولانی ترین شکل ممکن گذشته وابسته شده ای.. حتما خودت میدانی که چقدر گریه ی و شوق و چقدر لبخند بی انتها به ما هدیه کرده ای.. عزیز خوش روزی من ... از همین ابتدا چقدر زیبا مرا سر ذوق می آوری که با شوق تمام و با صدای بلند برای تو عزیز ترینم قرآن تلاوت کنم... من که بعد از ۲۸ سال  انقدر خود را شناخته ام که بفهمم این نیروی باطنی از آن من نیست و قطعا تویی که از نوری...و قطعا تویی که به وقتم برکتی تمام نشدنی بخشیده ای..قبل تر ها همین را از خدا خواسته بودم... کاش می دانستی ذره ذره ی وجودم چگونه تو را میخواهد و سلول به سلول بدنم چگونه با تو حرف میزند...کاش می دانستی با آمدنت چگونه حاتم گونه بذر امید در زندگی من و پدرت پاچیده ای.. در این دل انگیز ترین بهار عمرم.. ذره ذره در دلم جوانه می زنی و ما خانواده ی کوچک تو به انتطار دیدنت نشسته ایم بی چشم به هم زدنی ... و لحظه ای نیست که بی حرف تو بی فکر به تو از عمر ما بگذرد .. امیدوارم دنیا همانی باشد که خیال میکنی و اگر هم نبود تو با آمدنت همانطور که به جان ما نور میدهی .. یاور امام مظلوم و غائب مان باشی.. تا با وجود شما جهان رنگ زندگی و عدالت بگیرد..جانان من این روزها کمتر میخوابم و اصلا خواب با من غریبه شده... دلم برای تو تنگ می شود.. می ترسم.. می ترسم بخوابم و بعد از بیدار شدن خیال کنم که خواب دیده ام که داری می آیی و هر روز به ما نزدیک تر می شوی... ممنونم که در من پدیدار شدی وقتی شعله های امید یکی یکی در دلم خاموش می شد.. ممنونم که گذاشتی طعم خوشبختی را بچشم.. ممنونم اجازه دادی مادرت باشم..

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۲
زهـ را