« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

شکوفه ها می گویند بهار پیش پیش آمده است، اما  تو سرت را تکیه داده ای به شیشه ی اتوبوس و مغز تمام استخوان هایت یخ زده ، وسط هزازان فکر که توی سرت چرخ می زند، یک ندایی می گوید کاش امروز می آمد کاش می دیدمش!

هر روز هستی اما نشده حتی یک بار توی چشم هات زل بزنم، اصلا مگر می شود در آفتاب خیره شد؟

می بینی توی دنیایی که همه پی سایه می گردند، توی شهری که فقط برای باران شعر می گویند من عاشق خورشیدی شدم که دارد هر روز از من دور تر می شود که مثل دو قطب آهنربا دائما در حال فرار کردن از همیم !

 

چقدر گریه گریه زیر پتو

تا تو شاید سری به من بزنی

آه یک شب  نبینمت  از دور

با زنی خنده خنده تن به تنی

 

وسط جاده نصفه شب یعنی

از شلوغی شهر می ترسم

رفته ام تا بهار سر برسد

سه زمستان پر از غم و یأسم

 

چیزی از من نمانده تا دنیا

وسط جاده آخرش برسد

پدری منتظر شود  تا صبح

خبر مرگ دخترش برسد!

 

 

 

+ تکه پاره ای از خط خطی امروز!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

برق اتاق را خاموش میکنم خودم را می اندازم روی تخت پتو را میکشم تا روی کمرم پاهایم را دراز میکنم قبلا از یخ کردن انگشتان پاهام خیلی اذیت میشدم تابستان و زمستان نداشت در هر حال جوراب پایم بود اما چند روزی ست دارم یک تجربه ی جدید را حس میکنم به نظرم خیلی هم لذت بخش است 

اتاق تاریک است اما در همان تاریکی خیره شده ام به سقف و به اتفاقاتی که این روزها افتاده فکر میکنم.. به احساس تنفرم از بعضی ها که روز به روز بیشتر میشود اما رفتار من در برابرشان تغییر نکرده است به رییسم که چقدر این روزهای آخر سال هوایم را دارد به دوستی که دعوتم کرده به حفظ خطبه ی ارزشمند غدیر و کتابش را برایم هدیه آورده و خودم که چقدر ذوق دارم برای قبول این دعوت.. به کلمات تازه ای که کیان یاد گرفته و هی پشت هم ادا میکند به راننده تاکسی فکر میکنم که چقدر تند میرفت و من در تمام طول مسیر فکر میکردم اگر الان ترمز پاره کند دقیقا نعشم کجای خیابان می افتد و دو تا مردی که در صندلی عقب مجبور بودم کنارشان بنشینم و لرای اینکه تنم به تنشان نخورد نصفم به انعطاف پنجره در آمده بود.. 

ببشتر از همه ی اینها به دید و بازدید مسخره ی عید فکر میکنم که به اندازه ی نرفتن به اداره توی تعطیلات حوصله اش را ندارم.. 

پلک هایم سنگین میشود برمیگردم به پهلوی راست یک حمد و سه توحید همیشگی ام را میخوانم آدمهای عزیز زندگی ام را به دست مهربان خدا میسپارم.. دلم تنگ میشود.. چشم هایم را می بندم.. تو می آیی!

 

بپرس آن دستهای هرزه ی آماده چیدن 

کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم..؟

 

                                              مهدی فرجی 

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۳
زهـ را

شبایی که خیلی حالم بده خواب میبینم توی یه کافه ی شلوغ پشت سر هم دارم سیگار میکشم و بعدش توی تاریکی شب راه خونه رو گم کردم، دیگه خبری از امامزاده ای که توو خواب از بی پناهی های بیداریم بهش پناه می بردم نیست،حرف های زیادی بود و خیالبافی های عمیقی که میشد یه داستان بلندش کنم و اینجا بنویسم اما..... من خوبم.....(برای همه ی ما همه ی روزها فراموش می شوند به جز همان یک روز که نشانی اش را به هیچ کس نگفته ایم! لاادری)

 

من را به خنده های عمیقم شناختند

مردم ندیده اند پیشانی مرا!

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را