« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱۸ مطلب با موضوع «تکه هایی از خوشبختی» ثبت شده است

فرزندم سلام

دلبند شیرینم: ورودت رو به دنیای رنگارنگ زندگی تبریک میگم .. خوش آمدی هدیه ی بی نظیر خدا.. خوش آمدی معجزه ی بی بدیل قرن.. خوش آمدی زندگی دوباره ی من.. خوش امدی بهاری ترین اتفاق پاییز .. یازدهمین روز زندگی بر تو خجسته باد .. دلم میخواهد ساعت ها بنشینم و فقط نگاهت کنم.. آنقدر نگاهت کنم تا باورم بشود تو آمده ای... تو اتفاق افتاده ای... در پس ساعت های پردردی که فقط به شوق دیدار با تو گذراندم.. درد های ناشناخته ی عمیق و بی مثال و تعریف نکردنی اما دوست داشتنی وقتی نفس کشیدن هم برایت درد دارد...دردهایی که دلم برایشان تنگ می شود... جای سوزن آنژیوکت روی دست چپم درست بالای انگشت کوچکم هنوز درد می کند و من هر روز لمسش میکنم و به یاد لحظه ی با شکوفه تولدت یک نفس عمیق می کشم و همینطور که نگاهت میکنم زمزمه میکنم زیر لب خدایا شکرت.. 

 

ادامه دارد

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۶
زهـ را

معجزه اتفاق می افتد، درست در زمانی که منتظرش نیستی، درست در زمانی که که دست از عالم‌‌ و آدم ها کشیده ای.. و حالا تو حضور داری.. چقدر برنامه ها داشتم که با تو حرف بزنم و چقدر حرف ها داشتم که میخواستم زودتر از اینها برایت زمزمه کنم .. بالاخره تو باید بدانی که پیش از اینها دوستت داشتیم و برایت بودنت و همین تکان خوردن های خوشمزه ت هزاران بار مرده بودیم قبل از اینکه بیایی .. قبل از اینکه از پشت این چند لایه ی متوالی پوست و گوشت و خون لمست کرده باشیم... باید بدانی که چه آسمانی خوشرنگی پاشیده ای روی زندگی مان.. توقعاتمان... تو حتی مهربانی مان هم پر رنگ تر کرده ای ... از وقتی که هستی فهمیده ام چقدر پدرت را بیشتر دوست داشتم و حتی خودم هم نمیدانستم.. فهمیده ام که چقدر مادرم را... مادر شدن چقدر در عین زیبایی و لطافت سختی ها دارد... 

ممنونم که خودت را توی دامن ما انداختی و اجازه دادی پدر و مادرت باشیم.. پسرکم... مهربانم... ممنونم که گذاشتی صدای قلب کوچکت را بشنویم و اشک شوق توی چشمانمان حلقه بزند..‌ ممنونم که قوی بودی و سربلندمان کردی.. ممنونم که خستگی این یک سال را از تنمان بیرون کردی.. ممنونم که با ورجه وورجه هایت ما را به وجد میاوری تا توی دلمان بگوییم الهی شکر که سالمی..الهی شکر که هستی و نفس میکشی .. الهی شکر .. الهی شکر الهی شکر ...

 

به وقت پنج ماهگی

بیست و یک هفته و شش روز  💚

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۶
زهـ را

دلبند نازنینم..سلام..نمیدانم در این روزهای کشنده ی انتظار قلب کوچکت شروع به تپیدن کرده یا نه اما مطمئنم تو صدای نجواهایم را میشنوی.. دلشوره هایم را میفهمی... حتما تو هم در همین مدت کوتاه که البته برای من به طولانی ترین شکل ممکن گذشته وابسته شده ای.. حتما خودت میدانی که چقدر گریه ی و شوق و چقدر لبخند بی انتها به ما هدیه کرده ای.. عزیز خوش روزی من ... از همین ابتدا چقدر زیبا مرا سر ذوق می آوری که با شوق تمام و با صدای بلند برای تو عزیز ترینم قرآن تلاوت کنم... من که بعد از ۲۸ سال  انقدر خود را شناخته ام که بفهمم این نیروی باطنی از آن من نیست و قطعا تویی که از نوری...و قطعا تویی که به وقتم برکتی تمام نشدنی بخشیده ای..قبل تر ها همین را از خدا خواسته بودم... کاش می دانستی ذره ذره ی وجودم چگونه تو را میخواهد و سلول به سلول بدنم چگونه با تو حرف میزند...کاش می دانستی با آمدنت چگونه حاتم گونه بذر امید در زندگی من و پدرت پاچیده ای.. در این دل انگیز ترین بهار عمرم.. ذره ذره در دلم جوانه می زنی و ما خانواده ی کوچک تو به انتطار دیدنت نشسته ایم بی چشم به هم زدنی ... و لحظه ای نیست که بی حرف تو بی فکر به تو از عمر ما بگذرد .. امیدوارم دنیا همانی باشد که خیال میکنی و اگر هم نبود تو با آمدنت همانطور که به جان ما نور میدهی .. یاور امام مظلوم و غائب مان باشی.. تا با وجود شما جهان رنگ زندگی و عدالت بگیرد..جانان من این روزها کمتر میخوابم و اصلا خواب با من غریبه شده... دلم برای تو تنگ می شود.. می ترسم.. می ترسم بخوابم و بعد از بیدار شدن خیال کنم که خواب دیده ام که داری می آیی و هر روز به ما نزدیک تر می شوی... ممنونم که در من پدیدار شدی وقتی شعله های امید یکی یکی در دلم خاموش می شد.. ممنونم که گذاشتی طعم خوشبختی را بچشم.. ممنونم اجازه دادی مادرت باشم..

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۴۲
زهـ را

هرگز خداوند زیر قولش نخواهد زد...

میخواستم از گله گذاری هایم شروع کنم از حرفهایی که هرشب تا مدت ها لابه لای آنها خوابیدم و کابوس دیدم.. از صدای شکستن شیشه ی دلم که جلینگ جلینک صدا زد و تنها بود و تنها به بند زدن دل نازکم نشستم... از وقتهایی که مغز استخوانم سوخت و لبخند زدم و دردهایی که کشیدم و حق من نبودند.. حق هیچ کس نبودند... پس نمینویسم... اصلا شاید خدا به واسطه ی همین سختی ها تو را در دامن من گذاشت وقتی که بی خیال زندگی می کردم ...بی خیال از هر قرص و آمپول و نسخه های پیچیده..دلم میخواست همه شان را دور بریزم و فقط به این فکر کنم که من.. زهرا .. یک چیزی را از همان قبل تر ها از تو خواسته بودم و در تمام این روزها منتظرش بودم... یک چیزی را از تو خواسته بودم و شک نداشتم به من عطا میکنی چون خودت گفته بودی ادعونی استجب لکم... چرا باید شک میکردم؟؟؟ نه.. نه اینکه ایمانم قوی باشد... شاید چون به نقطه ای رسیده بودم که کسی را جز تو نداشتم ..شاید چون خالی خالی به درگاهت آمده بودم... شاید چون در روزهایی که دست همه به دست خلق تو بود من فقط و فقط تو را می دیدم... ممنونم که صدای این زهرای سرتا سر گناه را شنیدی.. ممنونم که دستهتی خالی ام را خالی بر نگرداندی... ممنونم که صدای بغض ترکیده زیر بارانم را شنیدی آن روز که تنها توی بالکن کوچک خانه نشسته بودم و آنقدر با آسمان اشک ریخته بودم که دیگر از صدای رعد و برق نمیترسیدم...ممنونم که من را دیدی... ممنونم که غافلگیرم کردی... ممنونم که من را لایق دانستی تا به واسطه ی فرزندی که به من عطا نمودی نامم را بگذارند .... مادر


به وقت ظهر ساعت دوازده و چهل دقیقه ی  دوشنبه بیست و ششم فروردین ۹۸... بعد از چند روز تاخیر در کمال ناباوری بی بی چک با دوخط رویایی ظاهر شد..آزمایش بتا : ۹۰۲



۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۴۸
زهـ را

ابرهای خاکستری پریشان همیشه نشانه ی پاییز نیستند، گاهی گواهی بی قراری های آسمانند! بی قراری های دل ِ آسمانی که انتظارش به سر رسید، خورشیدش از پشت همین واژه ها طلوع کرد، با عشق عروج کرد به آسمان هفتم اما دلش هم چنان نا آرام است، اسم این اتفاق فاجعه نیست که دقیقا عشق خلاصه ی همین دلتنگی ها و بی قراری هاست... 

 

+ یک لحظه دور بودن از تو اندازه ی هزار سال میگذره 

 

+ پریشب خواب دیدم رفتم زیارت حضرت رضا اما از هر بابی که وارد میشم اجازه نمیدن وارد بشم دل شکسته و درمونده شده بودم و هی با خودم میگفتم دیدی رات ندادن.. نمیدونم چطور شد و یه ندایی گفت بیا و بعد دیدم وارد ورودی حرم شدم و سرم و چسبوندم روی در و دارم زار زار گریه میکنم... بعدشم رفتم جلوتر و جلوتر.. 

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۲۸
زهـ را

اینجا آسمان ششم... خورشید طلوع کرده است و من در این ملکوت ناشناخته ی لا منتهی کنار تو نه... که در آغوش ِ تو فرو رفته ام.. چقدر سخت است از این حس نا شناخته نوشتن ... از این حسّ تازه ی آرامش... شاید آرامش یعنی  دست هایش شانه شود  پریشانی موهایت را وقتی تکیه داده ای به لبخندش و سرت را گذاشته ای روی کویر پر غزل سینه اش، با صدای آرام و یکنواخت قلبش مثل لالایی مادر در گهواره آغوشش به خواب می روی و وقتی بیدار می شوی گرمای تنش را صدای نفس هایش را طنین یک نواخت قلبش را باز حس می کنی..

 


۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۳۶
زهـ را

طاقت ندارم از نگاهت دور باشم

 یا پیش من باشی و من مجبور باشم

 

 با من بمان هر لحظه می اُفتم به پایت

 هرچند در ظاهر زنی مغرور باشم... 

                                زهرا شعبانی

۰ نظر ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۶
زهـ را

همیشه اونجوری نمیشه که ما خیال میکنیم.. همیشه اونجوری نمیشه که ما دوست داریم... اصلن قرار نیست همیشه همه چیز به قاعده پیش بره.. بعضی وقتا اگه دلت به شور نیفتاد اگه بی قرار و پریشون نشدی باید شک کنی به خیلی چیزا... فقط کاش این روزا زود تر تموم بشن.. کاش... 

+ مثلن تمام ِ تلاشم رو کردم بگم من خیلی دختر مثبت اندیشی ام .... الان هم نگران ِ اون 3 تا مساله ی مهم که با هم اتفاق افتاده و داره دلم رو ریش ریش میکنه نیستم!

+ خدایا اینجا آسمون ِ توعه .. اینجا هوای تو میاد... آخه مگه میشه بعد از این همه سال انتظار ِ دیدنت بازم این تپش قلب لعنتی دست از سرم برنداره...

+ از دل همه را تکانده ام الّا تو... خودت باید حالمو خوب کنی... تویی که این پرواز رو مدیونتم..

۰ نظر ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۸
زهـ را

پشت در ِ آسمان ششم ساعتها قدم زده ایم ، شانه به شانه اما باران ِ توام با رعد و برق تمامی ندارد .. از شبهای اینجا می ترسم .. از شبهایی که  کابوس گذشته را می بینم و تو کنارم نیستی می ترسم ، حالا دیگر نبودن تو ..حس نکردن تو جزء وحشت انگیز ترین لحظه های زندگی ام هستند اینجا اگر چه اسمان پنجم است و نزدیک ملکوت اما بعضی وقتها بد جور احساس معلق بودن میکنم .. احساس افتادن .. احساس تمام شدن... بعضی وقتها از شدت هیجان تازگی و ناب بودن اینجا احساس خلاء میکنم و بعضی وقتها حس تمام شدن دارم...

شروع شدن یا تمام شدن؟ کاش تو آغاز ماجرا باشی..!

+خورشیدم .. طلوع کن... از پشت این واژه های مغرور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۷
زهـ را

یک بار بریده بریده نوشتی د و  س ت ت د ا ر م 

و من هزار بار مرور کرده ام 

معجزه در هفت نیست

معجزه در یک است که هزار می شود در من!

 

                                               زهرا.ح

 

+ اینجا بارون میاد

+ آسمان پنجم

+معجزه!

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
زهـ را

دیشب بالاخره در آسمون چهارم هم باز شد، اینجا خیلی جای حیرت انگیزیه..

 

+با لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم..

                                                      مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۱۶
زهـ را

- با شما که حرف میزنم حس میکنم جلو آینه نشستم..

+ واقعا؟

- واقعا.

+ پشت در آسمان چهارم منتظر در حال قدم زدنم 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۵
زهـ را

تا حالا روی ابرا راه رفتی؟ ابر واقعیا..! چند روزه دارم پرواز می کنم منتظرم ببینم می رسم به ملکوت یا با بارون این روزا سقوط میکنم رو زمین..

 

+ اون طوری هم نگام نکن راه رفتن روی ابرا برای کسی داره از روی زمین تماشات میکنه عین پروازه!

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۱
زهـ را

این که بعد از چندین شب بد خوابی و کابوس های مکرر دیشب به خوابم آمدی خیلی خوشایند بود وقتی توی چشم هات خیره شده بودم و هنوز هم از نگاه پر مهرت آرامم.. اینکه یک اتفاق توی خواب دنیای بیداری آدم را پر از آرامش کند اصلا حرف ساده ای نیست وقتی چقدر راحت یک کلمه، یک اتفاق، یک خاطره، خواب یک عمر آدمی را مختل می کند، حالا که لا اقل توی خواب هام هستی آن هم در اوضاعی که به تنها چیزی که فکر نمیکردم عشق بود چقدر خوب است .. چقدر خوب است که حال من بهتر است..باید رفت دنبال عشق ، زندگی بدون عشق بیهودگی محض است ، عشق هیچ وقت به پیشواز آدم ها نمی آید هر چند اگر سالها باشد پرچم سفید از پشت بام خانه ات موج بخورد و حتی اگر هیچ دراکولای غمگینی در تو زندگی نکند ! (در من دراکولای غمگینی ست - سید مهدی موسوی) ، عشق نخواهد آمد... حتی اگر در تمام عمرت هر صبح که پا می شوی حافظ را باز کنی که ببینی امروز می آید یا نه؟؟؟ حافظ همیشه دروغ می گوید!

امروز دیوانه شده ام انگار دارم چه مینویسم ؟ حرفهایی که خودم هم اعتقادی بهشان ندارم ؟!!! (یکی نیست بگوید تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد؟!) آخر نمی شود به هر که از راه رسید بگویم :دوستت دارم ، نمی شود برای هر کسی دلم تنگ شود، باید صبر کنم، تا وقتش برسد»آدم«ش پیدا شود،باید،تمام دوستت دارم هارا ، عاشقتم ها را ، بی تو می میرم ها را ، دل تن گت هستم ها را،تمام احساسم را جمع کنم، این ها را به سادگی،نمی شود خرج کرد،نمی شود ریخت پای هر کسی وگرنه آدم های زیادی اطرافم هستند اما فقط یک نفر هست که حضورش تأثیر گذار است نبودش توی ِ دل ِ حوّا حفره ایجاد می کند و دیر کردنش دلم را شور می اندازد،به هر کسی نمی توانم دل ببندم، فقط یک نفر هست که می شود  «مخاطب خاص» و اگر نباشد تنگی ِ نفس می گیرم،فقط یک نفر هست که زبان ِ چشم هایم را می فهمد،می تواند شاعر ِ لبخندم باشد فقط یک نفر هست که از شیطنت های کودکانه ام لذّت می برد،می تواند  زیر چتر شانه ام خستگی اش را در کند،می تواند ساعت ها زیرباران بلند بلند شعر بخواند برایم،فقط یک نفر هست که لبخندم را ، اخمم را ، ترسیدنم را،سردی و گرمی را، غر زدن هایم را حتی....،همه را کنار هم  عاشقانه دوست دارد، بالاخره یک روز آرام و با وقار می آید، بودنش بی هیچ سر و صدایی، تمام ِ خالی ها را پر می کند برایم،فقط همان یک نفر هست که می شود،آدم ِ حوّا ...، باید تا آمدنش صبر کنم !صــــ بـ ر.

 

منم شبیه حضوری که هست اما نیست

تویی شبیه خیالی که نیست اما هست...

 

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم

سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

 

                                            سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۷
زهـ را

با مدرک لیسانسم برای آزمون بانک ملت ثبت نام کرده بودم و دیروز آزمون را دادم و بنا گذاشته بودم بعد از اعلام حضور برگه را بدهم و مرخص شوم اما سوالها آنقدر ساده و پیش پا افتاده بود که مغزم از تعجب داشت متلاشی میشد برای آنهایی که تازه فارغ التحصیل شدند و یا دارند در یک رشته مشابه درس میخوانند واقعا عالی بود وبرای منی که 180 درجه در فضای متفاوت تری هستم واقعا ناراحت کننده بود اما با همه ی اینها از معلومات قدیمی ای ام کمک گرفتم و سوالات را جواب دادم باشد تا بعدا پشیمان نشوم ... توکل بر خدا ...

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
زهـ را

 

من حاضرم که برای تو قطعه قطعه شوم 

تو حاضری که برایم غزل غزل بشوی؟

 

                           سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
زهـ را

خدایا ممنونم از تو به خاطر دلخوشی های کوچکی که دارم.... به خاطر دوستان خوبم .. به خاطر کارم .. به خاطر اعتقاداتم .. هر چند راه سختی را پیموده ام تا به اینجا رسیده ام اما ممکن بود هیچ وقت مسیرم به این راه نیوفتد .. خدایا ممنونم از تو به خاطر گذشت مادرم .. به خاطر لبخند پدرم .. به خاطر خانواده ای که سر نوشت من را در کنار آنها بودن قرار دادی.... خدایا .. کمکم کن.. این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم .. یک حسّ خالی شدن همراه با سنگین بودن دارم یک حسّ عجیب ... دوست ندارم بهش فکر کنم .. دوست دارم بشوم همان آدمی که هیچ کس را به حریمش راه نمیداد الّا تو.... دوستت دارم خداوندم حتی اگر تو دوستم نداشته باشی... 

 

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟     

 

                          غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۰
زهـ را

بعضی وقت ها می روم به آن دور دورها به آن زمان ها که هر چه به دوروبرم نگاه میکردم و دقیق می شدم کسی را نمی یافتم که یک دهم درصد حسی بتوانم نسبت به او داشته باشم.. شب آروزها میشد نیمه ی شعبان می آمد .. همین طور شب های قدر می آمدند و میفرتند و بعدش هم محرم اما در تمام این روزها و شب های مناجات نام و تصویر کسی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که بگویم خدای مهربانم زهرایت دلش لرزیده .. نه ... نه.. حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم مغزم سفید شده .. اصلن مانده ام چگونه آن روزها را بدون تو زنده بوده ام ... تمام روزهای بدون خیال تو هدر رفته اند .. چقدر پوچ و بیهوده  لحظه های را گذرانده ام و مانده ام که چگونه گذشتند در حالی که حالا ثانیه ای بدون یاد تو مژه ای نتوانم زد .. از تو ممنونم که هستی ایستاده ام و از دور تماشات کردم .. تماشات کردم و به خدا آفرین گفتم و درود فرستادم از خدا ممنونم که اجازه دارم به تو فکر کنم . انتظارت را بکشم برایت دعا کنم .. حتی حالا که نیستی .. باور کن که زندگی بی یاد تو معنی ندارد برایم که من هیچ چیز از خودم ندارم خیلی فقیرتر از آنی ام که تو را طلب کنم اما با خیالت هم خوشم .. محبوب من ... باید بدانی که لحظه به لحظه ی عمرم و ثانبه به ثانبه ی زندگی ام در انتظار تو دویدن است... دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم.. بی آنکه بدانی و بی آنکه ظهور کرده باشی ...

 

هیچ حواسم نبود

دو فنجان ریختم

 

               آلیستر دانیل

               ترجمه ی اسداله امرایی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۴
زهـ را