« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۳۶ مطلب با موضوع «برگی از بی قراری ها» ثبت شده است

پدربزرگ که رفت یک هفته تمام فامیل از صبح تا شب خانه ی ما بودند ، عمه هایم برای دلتنگی نکردن ما شبها هم می خوابیدند، رفتن نابه هنگام پدر پزرگ خیلی سخت بود،دقیقا هجدهم دی ماه بود وسط امتحانات ترم اول، آن روز من امتحان اقتصاد بخش عمومی داشتم و ساعت پنج صبح بابا رسانده بودم ترمینال تا با سرویس دانشگاه بروم قزوین، امتحان ساعت یازده صبح بود و من داشتم خلاصه هایی که نوشته بودم را مرور میکردم ، روز قبل پدربزرگ حالش یک طور عجیبی بود ..مدام به خودش میپیچید مادر برایش شیر برنج درست کرده بود ،بعداز ظهر وقتی خوابیده بود از دهانش خون ریخته بود روی بالشش، من توی اتاقم بودم وقتی مادرم داشت به عمه ام میگفت اما جرات و دل بیرون رفتن و دیدن پدربزرگ رانداشتم اما صدایش هنوز در گوشم هست وقتی پرسید زهرا کجاست؟ چرا نیست؟ و حالت چشمان معصومش هنوز از خاطرم نرفته وقتی ازش پرسیدم خوبین؟ و با سر و  چشمش جواب داد نه ! بابا زنگ زد به عمو و بردنش بیمارستان .. تاصبح دلشوره داشتم اما سعی میکردم وسط خواندن خلاصه هایم ذکر بگویم و آرام باشم و  مثل عادت همیشگی ام که روزی چند بار به خانه زتگ میزنم و حال و احوالپرسی میکنم شماره ی خانه را بگیرم... گوشی را دختر عمه ام برداشت و من روح و تنم لرزید  ، اشک توی چشمانم پر شد و پرسیدم مادرم کجاست.. دختر عمه ام نگفت همه چیز تمام شده ... اما من تا ته ماجرا را خوانده بودم و روی راه پله ی حیاط پشتی دانشگاه شوکه شده بودم ، تمام راه برگشت را در اتوبوس گریستم و از دور که می آمدم دیدم تمام کوچه را گل چیده اند و پارچه ها سیاه ... آه ... کاش عموی شهیدم کنارش بود .. آن وقت شب پدربزگم کجا میتوانست باشد .. من به تشییع جنازه نرسیده بودم و یک چیزی اندازه بادکنک توی گلوم باد کرده بود که توی آغوش مادرم ترکید  خیلی روزهای سختی بود پدربزرگ با ما زندگی میکرد و برکت خانه ی کوچکمان بود ، یک هفته گذشت و عمه هایم هم داشتند میرفتند ، مادرم بغض شکست و پدرم بی قرار تر شد ، آنها رفتند .. پدر تاب تنها خوابیدن را نداشت همه ی مان را اجبار کرد توی پذیرایی بخوابیم.. من خودم شبی چند بار از خواب میپریدم و رد نفس های پدرو مادرو برادرم را از روی بالا و پایین رفتن پتو چک می کردم ! تا مدت ها شبها کابوس میدیدم که پدر بزرگ روی تخت بیمارستان خوابیده و من دارم از مرگ نجاتش میدهم یا خواب میدیدم که میگوید من نمردم من زنده ام ..و تا مدت ها دوست نداشتم از خانه بیرون برم چون خیال میکردم پدربزرگ برمیگردد و تنهاست وقتی ببیند ما نیستم یا حتی وسط مهمانی ها تمام فکرم خانه بود، ازوقتی مادربزرگ را ازدست دادیم یعنی حدود 10 سال پدربزرگ با ما بود.... خیلی دیر گذشت آن شبها خیلی سخت گذشت و بعد از چهلم دیگر عمه هایم را ندیدم تا اینکه خبردار شدیم که ارثیه شان را میخواهند پدر خیلی شبها از فکر قرض و قوله خوابش نبرد و خیلی وقتها خودش را سرزنش کرد که چرا خواهر و برادرانش جواب آن همه خوبی را اینگونه داده اند ، خودشان هم میدانستند آن خانه سهم پدرم بوده است اما ما هیچ مدرکی نداشتیم ، پدرم هیچ وقت به خودش اجازه نداد از پدرومادرش بخواهد وقتی حتی سهم بقیه ی خواهر و برادرانش را داده بودند سهم او را بدهند ، حتی هیچ وقت پایش را جلویشان دراز نکرد ، و این سهم پسری بود که خانواده اش را دوست داشت، کارشناس آوردند خانه قیمت گذاری شد و قرار شد هر وقت خانه فروخته شد سهم شان را بدهیم اما حرف و حدیث ها باز هم ادامه داشت تا اینکه پدر برای حفظ آبرویش وام گرفت و سهم دختر ها را داد و مجبور شد سه برابر حقوق بازنشستگی اش قسط وام را بدهد .. چه روزهای سختی بود هنوز یک قسط دیگر از آن وام باقی مانده و پسرها که هنوز سهمشان را نگرفته اند و باوجود سطح مالی عالی دهانشان باز است ، پدرم خیلی در زندگی سختی کشید و گاهی احساس میکنم شاید هیچ وقت زندگی نکرده و چقدر دوست داشتم بتوانم باری از دوش مادر معصومم و پدر مهربانم از هیچ چیز برای خوشحالی و راحتی ما دریغ نکردند بردارم ، هر چند هنوزم که هنوز است انها با کارکردن من مخالفند و من هم سعی میکنم پول تو جیبی را پدر بگیرم  تا خدایی نکرده احساس ناراحتی نکند و همیشه هم میگویم من برای دل خودم هست که کار میکنم .. که البته همین است اما چقدر دوست دارم یک جایی یک روزی بتوانم یک باری از روی دوش های خسته ی پدرومادرم که شانه به شانه ی هم برای خوشبختی ما زحمت کشیدند بردارم...

 

گاهی دوست داری یک نفر باشد

بشود دست

برود لایِ موهات

بشود شور

بچسبد به لبخندت

بشود امید

برق بزند توی چشم هات

بشود عشق ..

گیر کند توی گلوت

سر بخورد توی قلبت..

گاهی دوست داری یک نفر باشد

محکم سرت داد بکشد

و تو باز کنی در آغوشش ..

آرام

گرهِ  بغضِ چند ساله ات را

بباری..

گاهی دوست داری داشته باشی اش

با همه ی نداشته هات

گاهی دلت می خواهد

می خواهدش... !

گرچه راهی نیست

گرچه رفته

رفته ... !!!

 

                   زهرا.ح - بهمن 91

۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۷
زهـ را

احساس میکنم در  میان روزنه هایی از امید دارم به پایانم نزدیک میشوم ،به همین زودی..وقتی هنوز یک دل سیر مریم نبوییده ام، لا به لای درختان ندویده ام، با صدای بلند نخندیده ام...اما به جاده خیره مانده ام،خط کشی های خیابان را دنبال کرده ام، پله های خانه ی مادربزرگ را شمرده ام و گریسته ام... به اندازه دیوانگی ام  از همان زمان که روسری سر کردم و از همان زمان که به خاطر خواندن نماز ظهرم دیر به مدرسه میرسیدم دقیقا از وقتی که عاقل خواندنم دیوانگی ام آغاز شد!

 

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

 

خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

 

خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش

 

می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما

با هم سروده ایم , جهان کرده از برش

 

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش

 

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

 

دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

 

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش

 

خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

 

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش

 

                                محمدعلی بهمنی

 

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

حرف های زیادی بود که دوست داشتم بنویسم اما از شدت خستگی سرم در حال گیج رفتن است و متاسفانه بعد از یک روز پر کار و شلوغ باید برم محل کار بعدی! خیلی دوست داشتم زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم ... این است که هر روز سایت بانک ملت را چک میکنم و تمام باورم این است که عمر کار کردن من برای آدمهای اینجا تمام شده .. آدمهایی که هر روز بیشتر ... بماند... من باید بروم ...

هوا ی تهران واقعا آلوده ست حتی هوای ایران...پشت سر هم حرف میزنیم و ادعا میکنیم که مسلمونیم و تنها چیزی که برامون مهم نیست دل ِ آدماست و بیشترین چیزی که نداریم وجدانه.. ما آدمایی هستیم که توی دیوار سفید دنبال نقطه های سیاه می گردیم.. ما دوست داریم همدیگرو محکوم کنیم .. ما دوست داریم اشتباهاتمون رو گردن هم بندازیم  .. ما یاد نگرفتم به شیوه ی علی ع زندگی کنیم .. بهمون از عدالت علی و جونمردی چیزی یاد ندادن...

بیشتر از همیشه خسته ام و بیشتر از همشه دل شکسته .. کاش داروشناسی خونده بودم اونوقت تمام تلاشم این بود که دارویی بسازم که فراموشی بیاره.. فر اموشی حرف هایی که کمر آدم رو میشکنه.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۱۹
زهـ را

دو سال کار کردن در مهمترین مرکز آموزشی روانپزشکی و روانشناسی کشور به من ثابت کرد اگر در اداره بیمه کار میکردم یا اداره راه آهن یا اصلن توی معدن یا اگر عمران خوانده بودم و باید سر ساختمان می رفتم و با کارگر ها سرو کله میزدم  اگر اداره برق یا اداره ی بازگانی مشغول بودم  حتما کسی از همکارانم .. از کسانی که برایشان کار کردم یا کسانی که هر روز می بینمشان  پیدا میشد  که بگوید خانم جان شما انگار امروز روبه راه نیستی ! یک چیزی شده .. بگو جانم .. بگو شاید آرام شوی.. اما در این مرکز که شاید وقتی از بیرون نگاهش میکنی به نظرت بیاید کار در اینجا چقدر خوب است چون پر است از آدمهای که نگاهت را میفهمند لحن حرف زدنت را می فهمند ... نه... نه که اتفاقا هم برعکس ...این ها را فقط در مورد خودم میگویم که همیشه بیزار بوده ام از آدمهایی که مدام آه و ناله تحویل اطرافیانشان  میدهند  در مورد خودم که همیشه گل لبخند روی لبانم بوده .. حتی در سخترین شرایط روحی.. این یعنی وقتی لبخند نمیزنم و خوش و بش نمیکنم حتما حالم بد است و حتما نتوانسته ام مقاومت کنم ......

بعد از دو هفته بیمارستان و آزمایش و دعا و نیایش و دلداری دادن به نزدیک ترین دوستت ، الان بهت زنگ میزند و با هق هق میگوید نتیجه ی نمونه برداری از مغز استخوان سرطان خون است.... و تو دلت میریزد ، قلبت به تپش می افتد و زبانت به لکنت.

 حالم هیچ خوب نیست، کاش می شد بروم به یک تنهایی عمیق.. به تاریکی که همیشه دوستش داشتم به سکوت.. صدای آدمها آزارم می دهد 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
زهـ را

روزهای بدی را داشتم روزهایی که مادر حالش خوب نبود و من دل و دماغم به هیچ کاری نمیرفت .. برادر ب هم بیمارستان بود و مدام رفیق جان بی قراری می کرد کلن هفته ی خوبی را نداشتم اما دیروز با آمدن برادرم به تهران غافلگیر شدم .. شور و نشاط با آمدن ک به خانه مان برگشت و بوی بهار پیچید ... خیلی خوشحالم اما  هم چنان بی قراررم و رسما دلم را تعطیل کرده ام و با خودم عهد بسته ام که دیگر تنها و تنها به آینده ی تحصیلی و شغلی ام فکر کنم و با تمام این قرار و عهد و پیمان هایی که با خودم بستم و با تمام گذشته ای که دور ریختمش باز هم منتظرت هستم...

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
زهـ را

بعضی وقت ها فکر میکنم شاید بهتر بود من در زیر زمین یک اداره و در قسمت بایگانی کار می کردم، در لابه لای هزاران پرونده... ، با این که دختر فوق العاده اجتماعی هستم اما از هیمن روابط گسترده ی اجتماعی بارها و بارها ضربه خورده ام و همچنان میخورم و کلن این مساله هیچ ربطی به نقاط ضعف و شخصیتی آدمها ندارد و اساسا مربوط می شود به سیستم های اداری این مملکت کوفتی که اگر گیر یک مقام بالاتر باشی فقط برای یک امضا کلن هی کارت را عقب می اندازند و اگر بخواهی با یک مجموعه آدم روی یک پروژه کارکنی هی و  هی بقیه از زیر کار در می روند و سنگینی تمام کار می افتند روی دوش تو که دوست داری  همیشه پرفکت باشی و نان حلال بخوری و کلن این مدلی به دنیا آمدی و بعد این میشود که توییی که دختر اجتماعی هستی و دوست داری پیشرفت کنی و کارهای جدید یادبگیری ترجیح میدهی منزوی شوی و بروی سر یک کاری که مجبور نباشی با هیچ آدمی سرو کله بزنی... و آنوقت چقدر جالب که شماره این پست شده پنجاه و هفت که هر چه میکشیم از همین پنجاه و هفت لعنتی می کشیم

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
زهـ را

چقد بده که هر چی تلاش میکنم نمیتونم حقم رو بگیرم .. احساس میکنم خیلی جسارتم از سالهای پیش یا حداقل از وقتی مشغول به کار شدم بیشتر شده اما بازم بی فایده ست انگار... کی می گه حق گرفتنیه؟ نه عزیز جان حق گرفتنی نیست وقتی نمیدن چطوری میخوای بگیری!!! حق دادنیه .. باید مخاطب خوبی داشته باشی که حق و حقوقت رو بفهمه ... خیلی خسته ام ... دوست داشتم بهتر بنویسم دوست داشتم شاد تر بنویسم ضمن اینکه دیشب خوب خوابیدم .. صبح پر انرژی و پر لبخند بیدار شدم تمام طول مسیر را تا محل کار تمرین های کتاب زبانم را حل می کردم ... اما انگار راست می گفت بوکسفکی :


همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر به قصد نابودی کل زندگی ات نیامده باشد.


                                                                                                             چارلز بوکفسکی 

۰ نظر ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۵۱
زهـ را

این روزها آنقدر خسته ام که حتی فرصت نمیکنم که خودم در آینه نگاه کنم گاهی احساس میکنم دارم تمام میشوم دارم قالب تهی میکنم .. دارم نیست میشوم .. احساس شدید گرسنگی بعد از رسیدن به خانه و احساس مزخرف بی میلی دارم ... نمازم را که میخوانم، روی تختم دراز میکشم و دیگر متوجه هیچ چیز نمیشوم .. اما امان از خواب های پریشان نیمه شب و بیدار های بعد از آن .. بغض میکنم اما اشکی در کار نیست قلبم میسوزد اما هیچ کس تا به حالا منظور من را از سوختن قلبم متوجه نشده و  نمیدانم یعنی بی فایده هست اگر اینجا هم بنویسم ... روزهای سختی است گاهی واقعا احساس میکنم دیگر توان راه رفتن هم ندارم ... و میترسم از افتادن .. می ترسم از تمام شدن ... من کارهای نیمه تمام زیادی دارم...و محرم در راه است ... می روم به استقبال لباسهای سیاهم ... راستی باید شعری بنویسم .....

 

ازدرس و بحث و کار بیزارم

حتی از این باران ِ پاییزی

من گول دنیا را نخواهم خورد

وقتی تو از صد عشق لبریزی

 

با قهوه های تلخ ِ  قاجاری

من بغض هایم را فرو خوردم

رندی نکن ای عشق ِ آدم کش

من بارها اینجا زمین خوردم

 

پایان ِ این آغاز شیرین نیست

وقتی که گرگی بچه آهو را..

از دست ِ نامرئی نگو با من

سهراب بودم .. نوش دارو را

 

آه از تغزّل های بیهوده

آه از گناه ِ آدم و گندم

حوّا به پای چوبه ی دار است

از سرزنش های ِ همین مردم

 

از جمع و تفریقای اجباری

از گفتگوی عشق با پرگار

تاریخ می گوید که خواهی رفت

رفتن دوباره می شود تکرار

 

از خواب بیدارم نکن آقا

آرامم  از تأثیر  دارو ها

می میرم امشب من در آغوشت

دور از تمام این هیاهو ها

 

                            زهرا.ح

 

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۴۵
زهـ را

وقتی همه  دست به دست هم می دهند تا تو را زمین بزنند.. وقتی دوست و دشمنت را تشخیص نمیدهی وقتی همه میروند یک طرف و تو میمانی تنها با یک دنیا حرف نا مربوط که برایت ساخته اند .. چقدر این روزها دیر تمام میشوند وقتی می خواهی مقاومت کنی ... چقدر قلبت تیر می کشد وقتی میخواهی اشکت را کسی نبیند ... همه تان را به خدا واگزار میکنم... باشد تا او قضاوت کند..

 

دلم قرص است پشتم تا ابد خالی نخواهد شد

حدیث دوستان است و وفای تیز خنجر ها...

 

                              احسان محمدی

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۱
زهـ را

شاید تو همان امامزاده خواب های منی ، شاید در آخر باید به تو متوسل شوم .. امروز صبح بعد از رویارویی با آن هم تلاطم .. وقتی با دلی آشوب و پاهای سست از خانه بیرون زدم مدام داشتنم فکر می کردم چه کار کنم؟؟ اما واقعا چه کاری از دستهای من بر می آمد.. چه کار میتوانستم بکنم ... بعضی وقتها فکر میکردم شاید اگر کمتر خانه باشم مشکلات هم کمتر میشد ، شاید اگر عضو جدیدی به ما اضافه میشد کینه های قدیمی و سیاه را دور می ریختیم .. شاید اگر... اما زمان به من ثابت کرد اشتباه می کردم.. وقتی ک به دنیا آمد با آن همه شیرینی اش باز هم مشکلات وجود داشت .. هیچ کس یادش نرفت چه زیر سقف خانه ی ما گذشت ... هیچ کس یادش نرفت و حتی من ... بعضی زخم ها خیلی عمیق اند .. خدابا ... من برای بهبود زخم هایم خیلی تلاش کردم .. من برای آبادی کاشانه ی کوچکمان قدم های زیادی برداشتم و هر بار زمین خوردم و بلند شدم ...

 

موهام  روی  شانه  طوفــان  غم  رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

 

دارند  از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

 

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این  انتهـــای  قصه تلـــخ  من  و  شماست

 

حتی  طنین  زلزله  ویــران  نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

 

من بی گمان کنـــار  تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

 

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها  رسیده ترین  میــوه  خداست

 

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

 

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

 

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز  همانطور  تا به تاست

 

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب  شب  عروسی  من  یا  شب  عزاست

...

حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 

                              پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

یک جایی خواندم به نقل از مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی نوشته بود: « هر کجا غصه دار شدی استغفار کن  به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای، اذیت کرده اند؟ گناهی کرده ای؟ بعضی وجود خودشان را گناه می دانند. شما می گویی چرا من درست کار نمی کنم ، او خودش را گناه می داند. محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را ، استغفار غم ها را از بین می برد. همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند ، مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد ؛ استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی...

حالا من محزونم و قلبم از شدت این غم در حال شرحه شرحه شدن و سرم در حال منفجر شدن است ... حالا من محزونم و استغفار میکنم تمام طول مسیر را تکیه بر شیشه ی اتوبوس ، استغفار میکنم و تو در ذهنم مرور  میشوی، استغفار میکنم و یاد اشک های جاری مادرم می افتم ...

 

چه کسی می تواند بگوید:

تمام شد 

و دروغ نگفته باشد ؟

 

              نادر ابراهیمی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۶
زهـ را

حالا دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که با تمام دل تنگی و وابستگی ام برای اهل خانه دارم سه شیفت کار میکنم .. سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم می روم کلینیک و تقریبا نه و نیم ده شب می رسم خانه .. با این حال که بیشتر تایم روز را تنها هستم این روزها آنقدر به هم ریخته ام آن قدر به همم ریختی...آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم دست به قلم ببرم (شما بخوانید دست به کیبورد) پنج شنبه ی دوست داشتنی مادرم که که کلی برایش برنامه ریزی کرده بود به گند کشیدم .. اصلن از روز قبلش که بابا آمده بود دنبالم و آن حرف ها را زده بود به هم ریخته بودم ... از خانه زدم بیرون مثل دیوانه ها بعد از یم ربع پیاده روی تازه فهمیدم کیف پول و عابر بانکم را جا گذاشتم ام دوباره برگشتم .. و راه افتادم.. ورفتم امامزاده... و گریستم ... گریستم.. گریستم... وقتی برگشتم همه را بخشیده بودم... حالا خیلی سبک تر شده ام ....... سبک ترم اما یاد تو که می افتم پریشان و آشفته میشوم... آشفته مثل لخت گیسویم در باد.... مثل قاصدکی که از هم فرو پاشیده قبل از رسیدن به مقصد....

 

دوستت دارم 

و عشق تو از نامم می تراود

مثلِ شیره ی تک درختی مجروح 

در حیاط ِ زیارتگاهی

 

                       شمس لنگرودی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۴
زهـ را

خیلی حرفها توی دلم مانده و غمباد شده.. از اینکه این فشار های عصبی تمامی ندارد خسته ام.. دارم دیوانه میشوم از حال ناخوشم وقتی کاری از دستم بر نمی آید... کاری از دستم بر نمی آِد وقتی حال بابا را می بینم که هر روز دارد شکسته تر می شود .. وقتی حال مامان را میبینم که هر شب یک تار موی سپید به موهاش اضافه می شود ، حال داداش کوچیکه که با این سن و سال کم و توو بهترین دوران عمرش باید این همه فشار رو تحمل کنه ... تمام امیدم به خداست ... فقط اونه که آرامش عطا کرده و بخشیده و جلوی طوفان حوادث رو گرفته..... خدایا از اینکه نمیتونم شکرت رو به جا بیارم شرمنده ام .. از اینکه فقط خسته گی و آه و نفرین نثار روزگار میکنم شرمسارم... تو به بزرگی و عظمتت کوتاهی و ناشکری ما بنده های بدت رو ببخش... :( 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۱
زهـ را

این که این روزها تو هستی و انگار نیستی بماند ، این که از مهلتی که به خودم  داده بودم دو هفته می گذرد و باز هم قصد آمدن نداری بماند ، این توی همین یک ماه اخیر دو تا خواستگار را ندیده رد کردم بماند ، این که  لحظه ای حتی فکر کردن به کسی غیر از ت سلول به سلولم را خراش میدهد ، این که درد میگیرد فکرم ، این که داشتم تسلیم میشدم و از تصمیم تسلیم شدن در برابر ازدواج وقتی هنوز در آرزوی تو  بودم چشم هام از شدت گریه رنگ خون شدند بماند...،این که  عمیقا احساس تنهایی میکنم بماند ، این که همه ی برخوردها و رفتاری های آدم های زندگی ام دست به دست هم داده اند تا دل من بشکند بماندد ، این که احساس میکنم یک نفر که باید دوستم داشته باشد هیچ وقت دوستم نداشته ، هیچ وقت حتی راضی به زنده بودنم نبوده ، راضی به رفاه حالم ، راضی به خندیدن و خوشحال بودنم ، این خیلی بد است ، خبلی متاثر کننده است ، خیلی دل شکسته میشوم از اینکه میبینم تمام دغدغه ی من این است که به او کمک کنم و تمام کار او اینکه دلم را بشکند و قلبم را جریحه دار کند، باید کارکنم بیشتر و بیشتر تا از منجلاب این همه بی فکری و بی عدالتی بیرون بیاییم .. این انصاف نبود خدا... این عادلانه نبود .. هم خون های ما کاخ های زیادی دارند در همسایگی مان اما .... این بغض کهنه کاش خفه ام میکرد برای همیشه .... دیشب که حال مادرم عزیز ترین آدم زندگی ام را دیدم  برای اولین بار ته دلم احساس نفرت کردم از مسبب همه ی این بدبختی ها گرفتاری ها .. آنقدر دلسنگ شده ام که حاضرم قسم بخورم از مرگش لحظه ای ناراحت نمیشوم ، کسی که فقط نام مسلمانی را یدک می کشد .. کسی که پیشه اش دل شکستن و فخر فروختن به یک بچه یتیم است خدا را نمیشناسد ... علی ع را نمیشناسد .. علی که کارش همدلی و دلجویی از یتیمان بود .... آه کسی که علی را نمیشناسد همان بهتر که بمیرد به جهنم که مرد..

توی شش ماه اخیر این اولین روزی است که محل کارم توی اتاقم تنها هستم ، احساس سبکی میکنم از این که یک شخصیت بردرلاین تمام لحظاتم را تباه نکرده است .. چقدر تنهایی آرامش بخش است .. چقدر سکوت خوب است .. چقدر خوب بود اگر .............. خدایا حالمان را خوب کن با کرامتت... ای مهربان ترین مهربانان.

 

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

                                   فاضل نظری 

 

**********************************

همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.

 

                                                                                                      آلبر کامو - بیگانه 

 

 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۶
زهـ را

۱_ تا دست به قلم می برم ،

سراغ تو را می گیرند کلمات ...


                                 رضا کاظمی


**********************************

۲_ کاش تو هم  مثل اشکهایم

خود به خود می آمدی ..


                               مهدی شایان 


**********************************

۳_ بی هیچ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻐﻠم کن

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﻠﺖ 


                               یاﺳﺮ ﻗﻨﺒﺮﻟﻮ 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۷
زهـ را

هشتاد و هشت پست ناقابل داشتم توی بلاگفای لعنتی با عنوان همین وبلاگی که حالا دوباره ساخته ام .. هشتادو هشت پست که هر کدام اندازه ی یک عمر من بودند و یک وبلاگ دیگر که بیشتر خط خطی هایم را در آن می نوشتم پست های وبلاگ دیگرم را تاحدودی توانستم برگردانم که  میتوانید از اینجا   بخوانید (بی آدم ترین حوا)...  آن یکی اما فراز و نشیب های زندگیم را در آن مینوشتم و هیچ کس هم نمیدانست این نوشته ها متعلق به کدام زهراست! وبلاگم که حذف شد  .. شاید کسی باورش نشود اما احساس پوچی می کردم... حالا به اینجا آمده ام .. برای یک شروع دوباره... حس خوبی دارم....

راستی سلام..!

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
زهـ را