« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


کفشداری!

دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ب.ظ

چقدر حال هوا گرفته بود امروز! مثل حال الهام که در عین ناباوری برادر سی و چند ساله اش را از دست داد، مثل حال شادی که بی پدر شد، چه هفته ی تلخی گذشت، از این خانه به آن خانه ، از این مجلس به آن مجلس ، از این آغوش به آن آغوش ، و دلی که لا به لای ضجّه های یک دوست شکست.. حال چشم هایم را نپرس، بعدها برایت خواهم گفت که چقدر دل تن گت بودم در شبهای سرد و تاریکی که بی پناه تا خود صبح روی تخت غلت خوردم و تنها فکر کردن به تو خاطرم را آرام میکرد.. درست است که دنیا خیلی بی رحم تر از آن است که زهرا به تمام خواسته هایش برسد اما به همان اندازه هم کوتاه است، اگر نشد این دنیا برایت حرف بزنم قول می دهم در آخرت برایت بگویم، آن آقا توی مجلس ختم برادر دوست جان میگفت دنیا درست مثل کفشداری می ماند به همین اندازه که طول میکشد کفش هایمان را در بیاوریم و تحویل کفش دار بدهیم مهمان دنیا هستیم ، می بینی چقدر این زندگی که جدی گرفتیمش کوتاه است! خوشحالم که در تمام عمر تنها به دوست داشتن تو  مشغول بوده ام ...خوشحالم که تنها چیزی که با خودمان میبریم قلب مان است ، دوست داشتنی ها و کینه هامان حب و بغض مان نه مغز و  علم و دانایی و سوادمان و حتی هنر و پول و مقالم و دارایی و ......که در تمام عمر چقدر ما را از هم دور کرد! باید باور کنم که اگر نشد برخلاف همه ی آدم های خوش شانس که همسفرشان را در کفشداری پیدا میکنند ، من هم آنجا ببینمت و اصلن خودم بند کفش هات را باز کنم حتما آن طرف دیوار منتظرم هستی...میبینی؟ اصلن باید قبول کنیم که کفشداری جای مناسبی برای حرف های عاشقانه نیست! آن سوی دیوارها برایت خواهم گفت از عشقی که برای تو حفظش کردم و برای حفظش چه زمین ها که نخوردم ، از تنهایی ها و بی پناهی هام ، از غربت در شهر خودم بین آدمهای گرگ صفت و خدایی که نزدیک بود و مدام یادم می انداخت که تو هر چند دوری اما هستی... بیا با هم پیشانی خداوند را ببوسیم.

 

باید خودم را ببرم خانه اما نه دست کش هایم را به همراه آورده ام و نه لباس گرم پوشیده ام ، فکر میکنم این آخرین روز برفی امسال هست که دارد بدون تو می گذرد.. دنبال تو میگردم از لا به لای بخار بازدم هایم در این هوای سرد!



+ عکس برای اولین برف امساله!

حیاط خانه ی پدری

۹۴/۱۱/۱۹
زهـ را

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">