« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


خوش به حال آینه ی اتاقت ؛ خوش به حال کتاب هات ؛ خوش به حال متکات ؛ خوش به حال شعر ؛ خوش به حال لباسهات... خوش به حال شانه  ات؛ خوش به حال مُهرت؛  لعنت به این همه دوری ؛ لعنت به ثانیه هایی که نفس میکشم بی تو؛ لعنت به لحظه هایی که ندارمت ؛ لعنت به خانه ای که در آن نیستی ؛ لعنت به تختی که روی آن میخوابم ؛ لعنت به آینه وقتی خودم را در آن بدون تو میبینم ؛ لعنت به خیابانی که بی تو در آن قدم میزنم... کجایی..؟؟ نمیدانم... اما کاش... کاش... لعنت به این کاش های در سکون... لعنت

 

همه آنهایی که مرا می شناسندمی دانند که چه آدم حسودی هستم

و همه آنهایی که تورا میشناسند....

لعنت به همه ی آنهایی که تورا می شناسند 

 

                                                            نزار قبانی

۰ نظر ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۹
زهـ را

وقتی نیستی دل گیر می شوم از زمین و زمان ؛ یک جوری شده که انگار فقط تویی توی دنیای کوچکم.. هیچ کسی رانمیبینم.. یعنی به چشم هایم نمی آیند حالا میخواهند هر که باشند باشند.. حتی یک خواستگار اتو کشیده که به ظاهر قصد و نیتش مشخص است من فقط میتوانم گریه کنم از دست سرنوشت اگر بخواهد این دل خوشی کوچک هم از من بگیرد.. این انتظار بزرگ را.. داغی این عشق در وجودم زبانه میکشد.. سلول به سلولم را سوزانده است اما هنوز از نفس نیفتاده ام.. قلبم با ذکر نام تو می تپد.. تویی که جان مایه ی عشقی تویی که خود عشقی.. عشق را از روی تو تعریف کرده اند... پیچیده ای به پیکرم.. تمامم را محاصره کرده ای.. به اشغال تو در آمده ام و تو معلوم نیست داری دوباره کدامین شهر را فتح میکنی..؟  نیستی و نمیدانم کجایی و شور به دلم انداخته ای.. من وفا داری ام را به تو اثبات کرده ام و تو بی توجهی ات را به نقطه ی اوج رسانده ای... احساس خستگی شدید میکنم... احساس کوفتگی.. احساس در ماندگی

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۴:۴۳
زهـ را

گویند چرا ، تو دل بدیشان دادی

والله ، که من ندادم ایشان بردند

 

                             شیخ ابوسعید اباالخیر

۰ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۰
زهـ را

دکترم می گوید.. بگذر از این انتظار.. از این خیالات محض.. خوش باش زندگی کن از جوانی ات لذت ببر و من همین طور نگاهش میکنم و می گویم نمی توانم از از این انتظار دست بکشم... نمی توانم..آن وقت جواب خدا را چه بدهم اگر آن دنیا شد و گفت تو در عشقت راسخ نبودی و گرنه چیزی نمانده بود تا معجزه ای که منتظرش بودی اتفاق بیفتد.. آن وقت چه کار کنم؟؟؟ چقدر حسرت بخورم؟؟؟  نه نمی توانم دکتر.. نمی توانم... 

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
زهـ را

می خواهم فراموش کنم که روزهایی چقدر دوستت داشتم چقدر توو خیالم تصورت میکردم همیشه و همه جا مثه یه سایه کنارم داشتمت... داشمت.. بودی و از من محافظت میکردی ،حمایت میکردی قرص و محکم .. اما انگار همه ش اشتباه بود.. من میروم سراغ کسی که پی ام را گرفته.. سراغ کسی که اندازه ام هست.. دیگر از شیرینی انتظار خبری نیست.. از خیال وصل هم.. قال همه چیز با یک شب ولیمه دادن و رقصیدن و عکس گرفتن کنده میشود... و نتیجه ی تمام دعاهای من ثمره ی آن همه خویشتن داری.. آن همه وفاداری.. آن همه انتظار میشود مردی که قرن ها با تصوراتم فاصله دارد..

با چشم های خیس نوشتم و دستهایی که هنوز میلرزند.. توی این گرما یخ زده ام خورشیدم..

۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴
زهـ را

برای تو می نویسم در حالی که از تو هیچ خبری نیست نمیدانم کجایی این روزهایت چگونه می گذرند اما این را می دانم که اصلن حواست به من نیست .. حواست به من نیست و سخت مشغولی.... حواست به من نیست و حق هم داری .. تو کجا و من کجا.. با هم فرسنگ ها فاصله داریم ... فاصله داریم .. نا جوانمردانه از همه دوریم و من دارم دلسرد می شوم .. دارم نا امید می شوم ... دارم نا امید میشوم و از این نا امیدی می رنجم نمی خواهم دلسرد و ناامید شوم دوست دارم آتش این عشق بسوزاندم .. آنقدر بسوزم تا خاکستر شوم ... احساس می کنم توی دلم خالی شده .. آه.... بی قرارم ... توی دلم دارند رخت می شورند... احساس خلأ میکنم بدجور احساس تنهایی میکنم ... احساس بی تکیه گاهی ... حالا که باید دوباره از صفر شروع کنم کاش تو بودی و شکوفه بهار میشدی در سرزمین علفزار دلم .. من دلم را شخم زده ام و تنها جوانه ی امید تو را یافته ام ... 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۱
زهـ را

تمام لحظه هایم را به تو فکر میکنم .. به اینکه بالاخره یک روز اتفاقی میبینمت کنار نرده های سبز بیمارستان امام خمینی که هر روز مسیرم را دور میکنم تا از آنجا پیاده رد بشوم یا همین جا توی همین مرکز یک روز کارت می افتد من مطمئنم تو را اتفاقی میبینم .. شاید هم پشت چراغ قرمز میدان توحید وقتی داری از دستفروش ها گل می خری و من دارم میروم ان طرف خیابان عینک دودی ات را برمیداری و مرا با پسوند خانم صدا میکنی....تمام رویاهای این روزهای همین هاست که بالاخره یک روز می بینمت.. اتفاقی

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
زهـ را

تا به حال به این اندازه بی قرار نبوده ام .. دلتنگ و بی قرار و چشم انتظار... به تو نزدیک شدم  سه روز بی قراری مطلق را به جان خریدم و به چشمت نیامدم .. از تو دور شدم .. خودم را گم و گور کردم اما باز هم من را ندیدی... پر از تشویشم اما گلایه ای نیست ... اما این انتظار نفسم را بند آورده این بی قراری تمام وجودم را تسخیر کرده است .. همه را از چشم هایم انداخته ای همه را نیک و بد را چه کنم که بی تو لحظه ای نخواهم آسود و تو و خدا حتی عین خیالتان نیست... نیست که نیست

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۹
زهـ را

شب نیمه شعبان است اما یک بغض به بزرگی آسمان ها توی گلوم هست که راه نفس کشیدنم را بسته ... بسته و حسرت پشت حسرت.. احساس بد بودن میکنم در درگاهت خدا 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۶
زهـ را

نیامده ای و من بی قراری ام از حد گذشته است دل تن گی ام برای یک بار دیدنت دارد بیچاره ام میکند .. این انتظار . این عشق که در تک تک سلول هام و تا مغز استخوان هام نفوذ پیدا کرده از کجا آمد؟ از کجا شروع شد ؟ من ادم دل بستن های دور از دسترس نبودم من آدم خیال پردازی های عاشقانه نبودم .. من آدم آهنگ گوش دادن های مداوم نبودم .. من یک حس دیوانه کننده ی عجیب توی دلم وول می خورد ... یک حس خواستن ِ محض 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۵
زهـ را

تمام زندگیم شده رویای با تو زیستن .. تویی که دیگر امیدی به آمدنت نیست .. تویی که حس میکنم مرا نمی بینی انگار نیستم اصلاً،  تمام زندگی ام را به تو فکر کرده ام تمام لحظه هایم را رویای آمدنت پر کرده .. ای بی خبر از من .. 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
زهـ را

احساس فرسودگی میکنم ، احساس پیرزنی را دارم که عصا به دست توی خیابانی دنبال آدرسی می گردد اما هر چه بیشتر میرود سرگردان تر می شود ، خسته ام ، از پا افتاده ام شرایط مطلوبی ندارم  دوست داشتم من هم مثل بفیه کار می کردم مثل بقیه درس می خواندم مثل بقیه شادتر بودم مثل بقیه کمتر غصه ی این و آن را می خوردم .. مثل بقیه .. .آه ... مثل آنهای دیگر .. 

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۳
زهـ را

هشتاد و هشت پست ناقابل داشتم توی بلاگفای لعنتی با عنوان همین وبلاگی که حالا دوباره ساخته ام .. هشتادو هشت پست که هر کدام اندازه ی یک عمر من بودند و یک وبلاگ دیگر که بیشتر خط خطی هایم را در آن می نوشتم پست های وبلاگ دیگرم را تاحدودی توانستم برگردانم که  میتوانید از اینجا   بخوانید (بی آدم ترین حوا)...  آن یکی اما فراز و نشیب های زندگیم را در آن مینوشتم و هیچ کس هم نمیدانست این نوشته ها متعلق به کدام زهراست! وبلاگم که حذف شد  .. شاید کسی باورش نشود اما احساس پوچی می کردم... حالا به اینجا آمده ام .. برای یک شروع دوباره... حس خوبی دارم....

راستی سلام..!

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۸
زهـ را