« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


پشت در ِ آسمان ششم ساعتها قدم زده ایم ، شانه به شانه اما باران ِ توام با رعد و برق تمامی ندارد .. از شبهای اینجا می ترسم .. از شبهایی که  کابوس گذشته را می بینم و تو کنارم نیستی می ترسم ، حالا دیگر نبودن تو ..حس نکردن تو جزء وحشت انگیز ترین لحظه های زندگی ام هستند اینجا اگر چه اسمان پنجم است و نزدیک ملکوت اما بعضی وقتها بد جور احساس معلق بودن میکنم .. احساس افتادن .. احساس تمام شدن... بعضی وقتها از شدت هیجان تازگی و ناب بودن اینجا احساس خلاء میکنم و بعضی وقتها حس تمام شدن دارم...

شروع شدن یا تمام شدن؟ کاش تو آغاز ماجرا باشی..!

+خورشیدم .. طلوع کن... از پشت این واژه های مغرور

۰ نظر ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۷
زهـ را

یک بار بریده بریده نوشتی د و  س ت ت د ا ر م 

و من هزار بار مرور کرده ام 

معجزه در هفت نیست

معجزه در یک است که هزار می شود در من!

 

                                               زهرا.ح

 

+ اینجا بارون میاد

+ آسمان پنجم

+معجزه!

۰ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۱۲
زهـ را

دیشب بالاخره در آسمون چهارم هم باز شد، اینجا خیلی جای حیرت انگیزیه..

 

+با لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم..

                                                      مهدی فرجی

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۱۶
زهـ را

- با شما که حرف میزنم حس میکنم جلو آینه نشستم..

+ واقعا؟

- واقعا.

+ پشت در آسمان چهارم منتظر در حال قدم زدنم 

۰ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۹:۵۵
زهـ را

تا حالا روی ابرا راه رفتی؟ ابر واقعیا..! چند روزه دارم پرواز می کنم منتظرم ببینم می رسم به ملکوت یا با بارون این روزا سقوط میکنم رو زمین..

 

+ اون طوری هم نگام نکن راه رفتن روی ابرا برای کسی داره از روی زمین تماشات میکنه عین پروازه!

۰ نظر ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۱
زهـ را

شکوفه ها می گویند بهار پیش پیش آمده است، اما  تو سرت را تکیه داده ای به شیشه ی اتوبوس و مغز تمام استخوان هایت یخ زده ، وسط هزازان فکر که توی سرت چرخ می زند، یک ندایی می گوید کاش امروز می آمد کاش می دیدمش!

هر روز هستی اما نشده حتی یک بار توی چشم هات زل بزنم، اصلا مگر می شود در آفتاب خیره شد؟

می بینی توی دنیایی که همه پی سایه می گردند، توی شهری که فقط برای باران شعر می گویند من عاشق خورشیدی شدم که دارد هر روز از من دور تر می شود که مثل دو قطب آهنربا دائما در حال فرار کردن از همیم !

 

چقدر گریه گریه زیر پتو

تا تو شاید سری به من بزنی

آه یک شب  نبینمت  از دور

با زنی خنده خنده تن به تنی

 

وسط جاده نصفه شب یعنی

از شلوغی شهر می ترسم

رفته ام تا بهار سر برسد

سه زمستان پر از غم و یأسم

 

چیزی از من نمانده تا دنیا

وسط جاده آخرش برسد

پدری منتظر شود  تا صبح

خبر مرگ دخترش برسد!

 

 

 

+ تکه پاره ای از خط خطی امروز!

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

برق اتاق را خاموش میکنم خودم را می اندازم روی تخت پتو را میکشم تا روی کمرم پاهایم را دراز میکنم قبلا از یخ کردن انگشتان پاهام خیلی اذیت میشدم تابستان و زمستان نداشت در هر حال جوراب پایم بود اما چند روزی ست دارم یک تجربه ی جدید را حس میکنم به نظرم خیلی هم لذت بخش است 

اتاق تاریک است اما در همان تاریکی خیره شده ام به سقف و به اتفاقاتی که این روزها افتاده فکر میکنم.. به احساس تنفرم از بعضی ها که روز به روز بیشتر میشود اما رفتار من در برابرشان تغییر نکرده است به رییسم که چقدر این روزهای آخر سال هوایم را دارد به دوستی که دعوتم کرده به حفظ خطبه ی ارزشمند غدیر و کتابش را برایم هدیه آورده و خودم که چقدر ذوق دارم برای قبول این دعوت.. به کلمات تازه ای که کیان یاد گرفته و هی پشت هم ادا میکند به راننده تاکسی فکر میکنم که چقدر تند میرفت و من در تمام طول مسیر فکر میکردم اگر الان ترمز پاره کند دقیقا نعشم کجای خیابان می افتد و دو تا مردی که در صندلی عقب مجبور بودم کنارشان بنشینم و لرای اینکه تنم به تنشان نخورد نصفم به انعطاف پنجره در آمده بود.. 

ببشتر از همه ی اینها به دید و بازدید مسخره ی عید فکر میکنم که به اندازه ی نرفتن به اداره توی تعطیلات حوصله اش را ندارم.. 

پلک هایم سنگین میشود برمیگردم به پهلوی راست یک حمد و سه توحید همیشگی ام را میخوانم آدمهای عزیز زندگی ام را به دست مهربان خدا میسپارم.. دلم تنگ میشود.. چشم هایم را می بندم.. تو می آیی!

 

بپرس آن دستهای هرزه ی آماده چیدن 

کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم..؟

 

                                              مهدی فرجی 

۰ نظر ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۳
زهـ را

شبایی که خیلی حالم بده خواب میبینم توی یه کافه ی شلوغ پشت سر هم دارم سیگار میکشم و بعدش توی تاریکی شب راه خونه رو گم کردم، دیگه خبری از امامزاده ای که توو خواب از بی پناهی های بیداریم بهش پناه می بردم نیست،حرف های زیادی بود و خیالبافی های عمیقی که میشد یه داستان بلندش کنم و اینجا بنویسم اما..... من خوبم.....(برای همه ی ما همه ی روزها فراموش می شوند به جز همان یک روز که نشانی اش را به هیچ کس نگفته ایم! لاادری)

 

من را به خنده های عمیقم شناختند

مردم ندیده اند پیشانی مرا!

۰ نظر ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۰
زهـ را

وقتی خستگی یک سال تلاش بی وقفه می ماند توی تنت  وقتی کسی زحمات یکریزت را ندیده، رنگ زردت را ندیده ، استرس و دلهره و ثپش قلبت را ندیده ، وقتی همیشه تلاش کردی کارت را به بهترین شکل انجام بدهی و کسی حتی یک آفرین خشک و خالی تحویلت نداده که چگونه یک تنه این همه کار را پیش می بری؟ چگونه برنامه های برنامه ریزی نشده ی ما را مدیریت میکنی! و اما حالا با گلایه های بی سر و ته یک آدم بی ثبات که رییس هم هست اما نمیداند حتی تو داری در چه شرایطی کار میکنی! چقدر حقوق میگیری! در چه رشته ای درس خواندی! اصلا چرا اینجایی؟ حالت بد است، حالت بد است اما رو به رویش ایستادی و لبخند میزنی و میگویی چشم! لعنت به خودم و همه ی ی آدم هایی که جرأت ندارند حتی در برابر قضاوت نادرست یک عنوان بالاتر از خودشان دفاع کنند و لعنت بیشتر به آدم های چاپلوس، به آدمهایی که از آب گل آلود ماهی میگیرند! لعنت به این کشور که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست! آن وقت من باید بروم رای بدهم؟ رای بدهم که بگویم خوشحالم که  شما ها بر منسب قدرت  تکیه دادید و خون مردم را در شیشه می کنید؟ خوشحالم که گند زدید به باور های ما؟ رای بدهم که بگویم  ممنون برای اینکه در این سالها چقدر خوب تیشه به ریشه ی اسلام زدید و مردم را احمق فرض کردید و حالا هم با شعار  اینکه این حکومت {دجال (دروغگوی حیله گر)}  باید بماند و این انقلاب باید حفظ شود تا پرچمش(فراماسونری) را بدست حضرت حجت بدهیم مردم را فریب دهید؟  ببین چقدر پریشانم کرده اند که از کجا تا کجا ها رفته فکرم .. آه  هنوز از دیروز حالم بد است و تا این پنج شنبه ی لعنتی تمام نشود این حال بدی همراهیم می کند...

 

+تو اگر روانپزشکی پس چرا انقدر رو اعصابی!

 

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت!

 

                                      حضرت حافظ

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۱
زهـ را

چقدر حال هوا گرفته بود امروز! مثل حال الهام که در عین ناباوری برادر سی و چند ساله اش را از دست داد، مثل حال شادی که بی پدر شد، چه هفته ی تلخی گذشت، از این خانه به آن خانه ، از این مجلس به آن مجلس ، از این آغوش به آن آغوش ، و دلی که لا به لای ضجّه های یک دوست شکست.. حال چشم هایم را نپرس، بعدها برایت خواهم گفت که چقدر دل تن گت بودم در شبهای سرد و تاریکی که بی پناه تا خود صبح روی تخت غلت خوردم و تنها فکر کردن به تو خاطرم را آرام میکرد.. درست است که دنیا خیلی بی رحم تر از آن است که زهرا به تمام خواسته هایش برسد اما به همان اندازه هم کوتاه است، اگر نشد این دنیا برایت حرف بزنم قول می دهم در آخرت برایت بگویم، آن آقا توی مجلس ختم برادر دوست جان میگفت دنیا درست مثل کفشداری می ماند به همین اندازه که طول میکشد کفش هایمان را در بیاوریم و تحویل کفش دار بدهیم مهمان دنیا هستیم ، می بینی چقدر این زندگی که جدی گرفتیمش کوتاه است! خوشحالم که در تمام عمر تنها به دوست داشتن تو  مشغول بوده ام ...خوشحالم که تنها چیزی که با خودمان میبریم قلب مان است ، دوست داشتنی ها و کینه هامان حب و بغض مان نه مغز و  علم و دانایی و سوادمان و حتی هنر و پول و مقالم و دارایی و ......که در تمام عمر چقدر ما را از هم دور کرد! باید باور کنم که اگر نشد برخلاف همه ی آدم های خوش شانس که همسفرشان را در کفشداری پیدا میکنند ، من هم آنجا ببینمت و اصلن خودم بند کفش هات را باز کنم حتما آن طرف دیوار منتظرم هستی...میبینی؟ اصلن باید قبول کنیم که کفشداری جای مناسبی برای حرف های عاشقانه نیست! آن سوی دیوارها برایت خواهم گفت از عشقی که برای تو حفظش کردم و برای حفظش چه زمین ها که نخوردم ، از تنهایی ها و بی پناهی هام ، از غربت در شهر خودم بین آدمهای گرگ صفت و خدایی که نزدیک بود و مدام یادم می انداخت که تو هر چند دوری اما هستی... بیا با هم پیشانی خداوند را ببوسیم.

 

باید خودم را ببرم خانه اما نه دست کش هایم را به همراه آورده ام و نه لباس گرم پوشیده ام ، فکر میکنم این آخرین روز برفی امسال هست که دارد بدون تو می گذرد.. دنبال تو میگردم از لا به لای بخار بازدم هایم در این هوای سرد!



+ عکس برای اولین برف امساله!

حیاط خانه ی پدری

۰ نظر ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۴
زهـ را

من رفته ام، سال هاست که رفته ام، از آغازی که صورت نگرفته، از منی که پیدایم نکرده ای هنوز، من رفته ام حتی از تویی که ندیده امت، امّا تو هستی... هستی،و می توانم تصوّر کنم وقتی می خندی، چند هلال دور لب هات نقش می بندد، چقدر چشم هات برق می زند  یا چقدر زیبا تر می شوی،خوب من! همیشه بخند، همیشه بخند، حتی به گریه های نا تمام ِ من، حتی به گلایه های بی شمارم،حتی به نفس های بریده بریده ام، حتی به ریشی که ندارم، تو باید بخندی و من از دور تماشایت کنم، حتی اگر سهم من از تو همین اندازه باشد، من دوست دارم خیال کنم هستی، دوست دارم خیال کنم هر شب، دارم پیچ می خورم  لابه لای موهات، گم می شوم در زلال چشم هات، می چکم از نگاهت، سُر می خورم روی تب لب هات و می میرم، می خواهم خیال کنم هر شب مُرده ام، مُرده ام و تو ایستاده ای روی موج خروشان ِ اشک هام و مستانه می خندی، چقدر زیباست این قصّه برای من، با اینکه بی حساب خسته ام، آمده ام اعتراف کنم که از خواب ِ تو بیدار شدن درست مثل تبلیغ تجاری وسط یک فیلم عاشقانه است که به رگبار ناسزا می بندی...

 

آدم هم نشدی 

تا به بهانه ی سیب

به جهنّمِ لب هایم 

دعوتت کنم

 

             زهرا.ح

 


۰ نظر ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۲۳
زهـ را

چرا دیر به دیر به تلگرامت سر می زنی زهرا؟

- خب وقتی میدونم پیام مهمی برام نیومده، چیو باید چک کنم؟

- باور کن هیچ کس جز منشی موسسه ای که کلاس زبان میریم نگران حال من نیست اونم چون دوست داره زودتر برای ترم جدید ثبت نام کنیم و پورسانتشو بگیره! حال برادرت چطوره؟

خوبه اما تودعا کن جواب مغز استخوانی که دوباره گرفتیم اکی باشه  من و مامانم خیالمون راحت بشه و بتونم برنامه هامو بچینم

- ایشالله که چیزی نیست درست میشه توکلت به خدا باشه 

ازش جدا میشم اون میره سمت مترو توحید و من پل گیشا 

از گیشا تا امیرآیاد رو پیاده میرم، تا کوچه خسروی و خاطره های تلخش، نشد براش بگم اگه این خیابون دهن باز کنه چقدر حرف برای گفتن داره، نشد براش بگم چقدر دلم برای قدم زدن توو امیرآباد و نماز خوندن توو مسجد امیر تنگ شده، برای نشستن روی فرشای لاکی و تکیه دادن به پشتی هاش، نشستن و نفس عمیق کشیدن توی سکوتش، نشستن و به هیچی فکر نکردن.. نشد بگم .. هیچ وقت نگفتم برای هیچ کس.. هیچ وقت دختر حرف زدن و درددل کردن کردن نبودم، هیچ وقت رفیقی نداشتم که پابه پام بیاد و خودش ببینه غم و شادیهامو ، نه اینکه نبوده .. نخواستم، تنهایی تنها لذتیه که نمیشه با کسی شریک شد!! ، دنیای من همین بلاگه، با همه ی این خط خطی هایی که نمیدونم بعد از مرگم  چه طوری دونه دونه پاک میشن و هیچ کس نمیفهمه منم چقدر حرف نگفته داشته ام !

 

از دل تن گی ام نپرس

از حرف هایی که بغض شد

از من نپرس چرا می نویسم

چرا کم حرفم!

از من نپرس دیوانگی ام را چگونه شعر میکنم!

من به قدم زدن روی برگهای خشک پاییز عادت کرده ام

تو به بوییدن شکوفه های لبخند بهار

فصل مشترک ما گریستن است

تو برای ابرها

ابرها برای من!

 

                             زهرا.ح

۰ نظر ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۳
زهـ را

هوا هنوز تاریگ است که از خانه بیرون میزنی، دوست داری فقط صدای قدم های خودت را بشنوی و جیک جیک گنجشک های غریب را که در این سوز زمستانی بی پناه مانده اند، راه می افتی ، نفس عمیق میکشی، سعی میکنی شش هایت را از هوای تازه ی صبح پر کنی و با انرژی به آسمان سلام کنی.. به آسمان.. آسمان .. یک چیزی راه نفست را میبندند .. قورتش میدهی.. هوا روشن می شود اما خورشید را ابرهای سیاه پوشانده اند..  آدم ها از خانه هاشان بیرون آمدند ... بوی اگزوز ماشین مرد غریبه خفه ات می کند...با چادرت صورتت را می پوشانی .. قدم هایت را بلند تر بر میداری باران شدید میشود به پیاده رو پناه میبری به سقف ایوان  یک خانه .. جیغ دلخراش یک زن حواست را پرت میکند بر میگردی صورت سرخ کودکی نگاهت را می بلعد... به ایستگاه  میرسی کارت میزنی ، همان جای همیشگی می نشینی سرت را به شیشه تکیه میدهی .. اتوبوس راه می افتد ، خط های سفید خیابان را دنبال میکنی.. پیاده میشوی ، در زمستان باران می بارد ، پاییز در تو تکرار میشود تا انتهای خیابان را میدوی باران شدیدتر میشود.. دوباره به اسمان نگاه میکنی .. به خیابان خیره میشوی.. و دوباره می دوی.. حس میکنی تمام نگاه ها به طرف توست.. احساس میکنی داری در پیاده روی یک صبح زمستانی بازخواست میشوی .. تمام معادلاتت در غیابش به هم میریزد ..  یک دنیا سوال پیچت می کنند ... خیره می شوی توی چشم های آسمان و داد میزنی بر سر خودت که در پس این سالها دختری را زیسته ای که زنانگی اش را در پناه هیچ سقفی جا نگذاشت  خدا نگاهت می کند و تو می دوی از تن هایی زمستانی که دارد ادای پاییز را در می آورد... باید از باران فرار کرد وقتی تو نیستی!

 

منی که وقت نداشتم

لحظه ای حتی

سر از عاشقانه های با تو بیرون بیاورم

بیا ببین حالا

چگونه از روزهای قرمز تقویم تعطیل ترم ...

 

                                        زهرا.ح

۰ نظر ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۳۰
زهـ را

به خاطر پشت هم بد آوردن ها، زمین خوردن ها ، وقتی از دوستت هم ضربه میخوری شاید بارها و بارها از خودت و خدات سوال کرده باشی که کجا دلی را شکستی ، کجا کسی را زمین زدی ، کجا کسی را رنجاندی که باید این طور مجازات شوی  .. من چند ساله دارم از خودم این سوال رو میپرسم و از خدا گلایه میکنم اما هیچ وقت هیچ جوابی پیدا نشد تا یک روز که یاد یک سری مسائل افتادم از همان حرف ها که دوست ندارم هیچ وقت ازش بنویسم و یا حتی حرف بزنم (بعضی وقت ها فکر می کنم اگه بروم تحلیل تا کجا مقاومت میکنم ؟! اصلن من آدم تحلیل برو یا تحلیل شویی هستم؟!) ، یک سری حرف ها هست که نمی شود نوشت............. اما یادمان باشد هیچ وقت توی زندگی کاری نکنیم که اثر مخربش به نزدیک ترین آدم زندگیمون برگرده! همین

هیچ وقت نفهمیدم وقتی نوجوان بودم تا یکی از بچه ها توی مدرسه کز می کرد یه گوشه و بقیه به مسخره میگفتن شکست عشقی خورده یعنی چی؟ یا حتی توی دانشگاه و ... واقعا هیچ وقت نفهمیدم شکست عشقی یعنی چی؟ اصلن عشق چیه؟ بالا و پایین رفتن هورمون های جوانی؟ احساس یک طرفه و افراطی به یک آدم خاص و دست آخر نرسیدن بهش؟ احساس دو طرفه ی دو تا غیر هم جنس و عروسی و بچه و پیری؟ عشق مادر به فرزند ؟ عشق فرزندان به پدرو مادرا؟ عشق میتونه در مورد همه ی این ها معنی بده ؟ وقتی هر کدام از اینها به ناکامی منجر بشه احساس افسردگی و نا امیدی خشم  طرف طرد شده معنیش چی میتونه باشه ؟ این که برگرد بدون تو نمیتوانم؟ اینکه چه عیبی داشتم که تنها گذاشته شدم؟ اون یه ادم فریبکار بوده؟ یا همه ی اون ناراحتی ها بر میگرده به خودمون که چرا وارد این قصه شدیم و چرا بیشتر مواظب نبودیم؟! بعد از طرد شدن احساس عشق تبدیل به نفرت میشه یا تغییری نمیکنه؟! اصلن اگه عشق عشق باشه مگه میشه عوض بشه؟ اینها و خیلی حرفها سوالاتی که سالهاست از دوستان و اطرفیان میشنوم  حتی توی مترو و  اتوبوس

از زمانی که 14- 15 سالم بود و حتی بلد نبودم زیز زیرکی به پسرای فامیل توی مهمونی ها نگاه کنم و یا حتی تا الان که 10 سال گذشته و با وجود اینکه روابط اجتماعی گسترده ای دارم بازم بعضی وقتا تو حرف زدن با جنس مخالفم به تته پته می یفتم ! هم چنان اعتقاد ندارم آن چیز که توی دل آدم هری پایین میریزد عشق باشد شاید خانه ی پر بتوان گفت آن تند تند زدن قلب و ان لرزیدن صدا ناشی از ارتباط چشمی انتفال امواج هم مسیر با انرژی مثبت دوست داشتن محض باشد (خودمم نفهمیدم  چی نوشتم!!!!)  اما نظرم درباره عشق یک حسی فراتر از این  حرف هاست این که « تو بشی اون، اون بشه تو» چیزی که  بین آدم ها هیچ وقت ندیدم و گمان می کنم میسر نیست اینکه  بشی آینه واسه ش ، اگه گفت بیا بیای اگه گفت برو بری اگه گفت بخور بخوری اگه گفت بشین بشینی حتی اگه گفت بمیر بمیری .. و حتی توو پاسخ به هیچ کدوم از این سوالا نگی چشم چون ممکنه وقتی میگی چشم نگاهت بگه چرا؟ توو عشق چرا وجود نداره، این علقه ی شدید و پیچیدگی محض باید تونسته باشه دو نفرو یکی کنه! واقعا نمیدونم یا شایدم تا حالا ندیدم عشق به این معنایی که من برای خودم تعریف کردم روی زمین وجود داره یا نه! یه چیزایی هست تهش بعد از جدایی صورت معشوق رو می سوزونه و یا در حالت  خوش بینی عاشق خودکشی میکنه!! اما اینا اسمش عشق نیست یعنی از اول عشق نبوده ! من فکر میکنم یه حس نا پخته بوده چون اگر عشق بود به این اتفاقات ختم نمیشد، معشوق نمیتونه بی رحم باشه مهربانی در ذات معشوق هست و عاشق نمیتونه در راه وصال از خودش نگذره و نتونه خوشبختی معشوق رو ببینه..! به قول شاعر «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!»  پس واقعا  چه کسی میتونه لایق این همه فداکاری باشه و چه کسی رو میشه تا حد باور داشت؟  در یک دوره ای از زندگی ام خیلی در کش و قوس عرفان تاب خوردم... تنها و تنها برای اینکه راحت تر و نزدیکتر با خدا ارتباط برقرار کنم اما در انتها دیدم هیچ راهی جز اهل بیت وجود ندارد.. ، واقعا چه کسی میتونه غیر از اهل بیت علیهم السلام  نور مطلق الهی و  پل بین ما و معبود هستن ما رو عاشق خودشون بکنن و ما آدما به چه کسی را می شناسیم از روز شروع هستی و  تا همین حالا  که از اینان مهربان تر ، و بخشینده تر، توانا تر ، دانا تر،عادل ترو.... باشند ، چه کسی بیشتر از امام حسین میتونه ما رو تحت تاثیر خودش قرار بده؟ هر چند ما آدم ها هیچ وقت نمیتونیم و توانایی این رو نداریم  ذره ای این بار عشق رو به دوش بکشیم (آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند - حافظ) یا اینکه اندازه خودمون هم اونها رو بشناسیم... حتی ذره ای آینه ی کردارشون باشیم ( ما عرفناک حق معرفتمک - زیارت جامعه کبیره)، اما جالب اینجاست با این که ما آدمها هیچ وقت حق عاشقی رو در برابرشونه ادا نکردیم ، برای این عشق نیاز به هیچ دین و نیاز به هیچ مذهب و اعتقاد شناسنامه ای نیست.. چون دریای محبتشان تمام نشدنی ست و ازلی ست (کلهم نور واحد)

در این میان گذران عمر، زندگی هست،درس و کار و پیشرفت و دوست داشتن هست، محبت و مهربانی هست خانواده و پدر و مادر و آدم های زندذگی هستند .. یک چیزی هست به نام عشق اساطیری(می گویند عشق شما بخوانید دوست داشتن !) که مدت هاست پی اش هستم، گاهی حتی دنبالش دویده ام ، گاهی تنها دنبال یک سایه ی خیالی بوده ام و گاهی از بین دوراهی اشتباه رفته ام ، تنها دلخوری ام و خستگی و گرفتگی همیشگی ام که از آن در تک تک روزها نوشته ام از خودم بوده است که چرا اشتباه؟؟؟ شاید هم توقع بیش از حد از خودم داشته ام و نفهمیده ام که انسان به این دنیا پا گذاشته تا خطا کند... چرا انقدر به خودم سختی دادم .. خودم را مجازات کردم .. خودم را سرزنش کردم.. (شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفو تو نکردیم گناهی - قاآنی) اما کم کم آرام شده ام ... در اوج نا امیدی هنوز هم فکر میکنم می توان عشق اساطیری را باور داشت، کسی که دور از تمام کلمات قلمبه و سلمبه و حاشیه های دنیای ماشینی، دور از تمام دغدغه ها نفست به نفسش بسته باشد ، نبودش توی دلت حفره ایجاد کند، بشود با نگاهتان با هم حرف بزنید، کسی که تمام عشقت اتو کردن لباس هاش باشد و پختن غذای مورد علاقه اش، کسی که منتظر باشی از راه برسد تا در را براش باز کنی کتش را بگیری آویزان کنی، بتوانی کرواتش را خودت براش ببندی ،بتوانی به موهاش چنگ بزنی بهش بگویی دوستت دارم        و اسم کوچکش را بیاوری بعد از دوستت دارم نگوویی دوستت دارم عزیزم ، دوستت دارم دیوونه ، دوستت دارم عشقم  .. بگوویی دوستت دارم با اسم کوچکش ، بعد بتوانی بهش تکیه کنی ، حمایتش کنی تشویقش کنی... بعدها بچه دار شوید بچه ها از سرو کولتان بالا بروند اما هیچ وقت به پدرشان نگویند تو ، بگویند بابا شما... و بعد همینگونه از کوه دوست داشتن بروید بالا و هی عشق را بیشتر بشناسید و در آخر با هم عروج کنید آن زمان شک ندارم عشق به  استقبالتان خواهد آمد...

 

مجله شپیگل با پرفسور فیشر در باره عشق مصاحبه ایداشته نمیدانم برای چه زمانی است اما خیلی خواندنی ست ب اینکه میتوان در خیلی از پرسش و پاسخ ها  از دیدگاه کتابمان قرآن و  با استفاده از روایات اهل بیت علیهم السلام  کاملش کرد  آنجا که به زنان  دستور دادند مطیع همسرتان باشید و به مردان سفارش کردند تکیه گاه همسرتان که زندانی شما هستند...!  پیشنهاد میکنم مصاحبه را بخوانید از نظر علمی واقعا جالب است

 

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۳۰
زهـ را

همیشه خاطره هایی هست که تا مغز استخوانت را می سوزاند، از کودکی تا وقتی پا کهنسالی می گذاریم زندگیمان پر است از اتفاقات شیرین و تلخ ، بعضی وقت ها فکر میکنم شاید اگر زمان به عقب بر می گشت میرفتم سراغ رشته ی داروسازی تا دارویی بسازم که بتوان با آن خاطرات تلخ را به فراموشی سپرد درست است تلخ و شیرین ، خوب و بد با هم معنی پیدا می کنند اما باید قبول کرد که هیچ چیز در این دنیا مطلق نیست، نمی شود نام خیابانها را عوض کرد ، نام کوچه ها را ، نام کافه ها را ، حتی چاله های وسط  پیاده رو ها را در این شهر کسی پر نخواهد کرد تا تو هر بار که گذرت افتاد یادت بیاید چه روزهایی را گذرانده ای که از پسش هنوز درد می کشی ، بیایید به خاطرات لعنت نفرستیم به قدم های غلطی که برمیداریم لعنت بفرستیم به سادگی مان به خوش قلبی مان به مهربانی و مردم دوستی مان ، به اینکه بعد از هر سلام لبخند میزنیم، به اینکه یادگرفتیم غم هایمان را لابه لای موهایمان پنهان کنیم، به اینکه دوست داریم همه بگویند وای چه دختر پر انرژی ای

خیلی خسته ام رفیق

Sometimes when I say “I'm okay”, I want someone to look me in the eyes,  hug me tight and say: “I know you’re not”

 

من شاید هیچ کس را
آنسوی دیوارها
نداشته باشم اما
در این غروب کسالت بار
هیچ چیز به اندازه ی تلفنی از زندان
خوشحالم نمی کند
و مردی که اعتراف کند
گاهی
بجای آزادی
به من می اندیشد

 

        رویا شاه حسین زاده

۰ نظر ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۵۸
زهـ را

هفتاد و شش

هر قدرم که به دوستانت نزدیک باشی هر قدرم که توی ِ گوش خواهرت وسط مهمانی ها پچ پچ کنی هر قدرم که وقت خواب بنشینی لبه ی تخت چشم در چشم مادرت درد ِ دل کنی بعدها که ازدواج می کنی حتی یک روز ِ بارانی سرت را بگذاری روی پای همسرت و حرفهای ِ در دلت را برایش زمزمه کنی باز هم آن ته ِ ته ِ قلبت زخم هایی هست مثل ِ تکه تکه های شیشه که هر بار می جنبی برای یک لحظه شاد بودن یک قسمت از روحت را می تراشد زخم هایی که هست همیشه تا بتوانی راحت مو سپید کنی پوست چروک کنی ..کمر خم کنی و بعد از مدتی بمیری و کسی نپرسد چرا !

 

تنهایی ات که متراکم شود

خاطره ها می شوند براده های شیشه..

سعی کن تنها نمانی

وگرنه بد جور بریده می شوی...

 

                  زهرا.ح  - تابستان 92

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹
زهـ را

این که بعد از چندین شب بد خوابی و کابوس های مکرر دیشب به خوابم آمدی خیلی خوشایند بود وقتی توی چشم هات خیره شده بودم و هنوز هم از نگاه پر مهرت آرامم.. اینکه یک اتفاق توی خواب دنیای بیداری آدم را پر از آرامش کند اصلا حرف ساده ای نیست وقتی چقدر راحت یک کلمه، یک اتفاق، یک خاطره، خواب یک عمر آدمی را مختل می کند، حالا که لا اقل توی خواب هام هستی آن هم در اوضاعی که به تنها چیزی که فکر نمیکردم عشق بود چقدر خوب است .. چقدر خوب است که حال من بهتر است..باید رفت دنبال عشق ، زندگی بدون عشق بیهودگی محض است ، عشق هیچ وقت به پیشواز آدم ها نمی آید هر چند اگر سالها باشد پرچم سفید از پشت بام خانه ات موج بخورد و حتی اگر هیچ دراکولای غمگینی در تو زندگی نکند ! (در من دراکولای غمگینی ست - سید مهدی موسوی) ، عشق نخواهد آمد... حتی اگر در تمام عمرت هر صبح که پا می شوی حافظ را باز کنی که ببینی امروز می آید یا نه؟؟؟ حافظ همیشه دروغ می گوید!

امروز دیوانه شده ام انگار دارم چه مینویسم ؟ حرفهایی که خودم هم اعتقادی بهشان ندارم ؟!!! (یکی نیست بگوید تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد؟!) آخر نمی شود به هر که از راه رسید بگویم :دوستت دارم ، نمی شود برای هر کسی دلم تنگ شود، باید صبر کنم، تا وقتش برسد»آدم«ش پیدا شود،باید،تمام دوستت دارم هارا ، عاشقتم ها را ، بی تو می میرم ها را ، دل تن گت هستم ها را،تمام احساسم را جمع کنم، این ها را به سادگی،نمی شود خرج کرد،نمی شود ریخت پای هر کسی وگرنه آدم های زیادی اطرافم هستند اما فقط یک نفر هست که حضورش تأثیر گذار است نبودش توی ِ دل ِ حوّا حفره ایجاد می کند و دیر کردنش دلم را شور می اندازد،به هر کسی نمی توانم دل ببندم، فقط یک نفر هست که می شود  «مخاطب خاص» و اگر نباشد تنگی ِ نفس می گیرم،فقط یک نفر هست که زبان ِ چشم هایم را می فهمد،می تواند شاعر ِ لبخندم باشد فقط یک نفر هست که از شیطنت های کودکانه ام لذّت می برد،می تواند  زیر چتر شانه ام خستگی اش را در کند،می تواند ساعت ها زیرباران بلند بلند شعر بخواند برایم،فقط یک نفر هست که لبخندم را ، اخمم را ، ترسیدنم را،سردی و گرمی را، غر زدن هایم را حتی....،همه را کنار هم  عاشقانه دوست دارد، بالاخره یک روز آرام و با وقار می آید، بودنش بی هیچ سر و صدایی، تمام ِ خالی ها را پر می کند برایم،فقط همان یک نفر هست که می شود،آدم ِ حوّا ...، باید تا آمدنش صبر کنم !صــــ بـ ر.

 

منم شبیه حضوری که هست اما نیست

تویی شبیه خیالی که نیست اما هست...

 

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم

سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

 

                                            سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۷
زهـ را

بعضی وقتها فکر میکنم واقعا انقلاب خمینی چه اثر مثبتی در پیاده کردن اسلام ناب محمدی داشت؟ خمینی مثل بقیه ی قدرتمندان دنبال چه چیزی بود؟ نمیخواهم بگویم قبل از انقلاب مملکت گل و بلبلی داشتم اما هر چه که بود روشن بود همه میدانستند سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با مخالفین چگونه رفتار میکند ، محمدرضا شاه ادعایی نداشت ، جا نماز آب نمیکشید ، صورتش همیشه تراشیده بود ، اما حالا چه؟ الان در چه وضعیتی هستیم ؟ آیا همه چیز خوشایند و مقبول است؟  دستاورد انقلاب چه بود؟  هشت سال جنگ  با کل دنیا و  پرپر شدن بیش از بیست هزار  نفر و داغدار شدن خانواده هایشان؟ داعیان اسلام  و انقلاب چگونه شبها آرام میخوابند؟  

وحدت بین شیعه و سنی چه معنی داشت ؟ فرزند کمتر زندگی بهتر چه معنی داشت؟ مادرمن از ترس حرف مردم و نگاه های دریده شان بچه اش را انداخت و هنوز که هنوز است خودش را نبخشیده است.. کسی هیچ فکر کرد این تبلیغات منفی چه اثر مخربی داشته ؟؟؟ بله حتما .. شاید هم اصلا قصد و نیتشان همین بوده! ما شیعه ی علی ع هستیم ما را چه به اتحاد با عمری ها ؟ که عمر اساس اسلام را برد زیر سوال و چه ظلم ها که مادرمان روا نداشت ، مگر قدرت چقدر ارزش دارد که با این وحدت چیزی که ادعا میکنید به خاطر آن انقلاب کردید را ببرید زیر سوال ؟ مگر نخواندید که مادرمان فرمودند تا عمر دارم آن دور را سر نماز لعنت میکنم و امام رضا نیز فرمودند مادرمان از آن دو راضی نبود و ما هم راضی نمیشویم .. مگر اسلام جز فرمایشات اهل بیت است ؟ جمهوری اسلامی ایران با تمام ادعایش نمیتوانست یک شبکه شیعه راه بیندازد و با نرم خویی که پیامبرمان یادمان دادند به دفاع از حق شیعه بپردازند ؟ آیا خانواده های سنی که در اطرافمان میبینیم حق ندارند از این جهالت محض خارج شوند ؟ اما تا وقتی که بگویید اهانت به نمادهای برادران اهل سنت از جمله اتهام زنی به همسر پیامبر اسلام (عایشه) حرام است چه کسی با خودش فکر میکند پیامبر را همین عایشه ی ملعون به شهادت رساند؟ خب.. ظاهرا باید لباس خوش بینی را از تن در آورد و به این فکر کرد هدف و غایت برپایی انقلاب همین ها بوده ! به علامت وسط پرچم جمهوری اسلامی ایران دقت کرده اید که چقدر شبیه فرقه ی سیک های هندی است؟ اصلا این آرم را چه کسی طراحی کرده است؟ اصالت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به کجا برمی گردد ؟ چرا علی رغم نهی اهل بیت از رفتن سراغ فلسفه و عرفان او از پیروان این دو مکتب است و از ابن عربی به نیکی یاد میکند؟ (درباره ی ابن عربی تحقیق کنید این ها را دختری می نویسد که خودش دو سال تمام دنبال عرفان بود و تا کجاها که نرفت)  جواب تمام این سوالات را سه سال پیش پیدا کردم وقتی که دیدم سایت مرجع تقلید بزرگوارم فیلتر شده و چه برچسب هایی که به او نزدند و چه بلاهایی که بر سر خاندانش نیاوردند .. خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما دوست ندارم در این خانه برای همیشه بسته شود..

نمیدانم تا به حال پستتان به شهرداری خورده است که با چشمهایتان ببینید این سازمان چگونه در باتلاق فساد های مالی فرو رفته ؟ به دادگاه ها نگاه کرده اید به قاضی ها که علی رغم وضعیت مالی مطلوب با پول خریده میشوند ، اصلا بعضی وقتها پول هم نیاز نیست حکم فقط نیاز به یک دستور دارد ،من فکر میکنم دادگاه های سالمی داشتیم قبل از انقلاب هر چند در کنارش گاهی شاه مجبور میشد گاهی دادگاه نظامی تشکیل دهد اما همه چیز روشن بود شاه ادعایی نداشت .. دستور علی حضرت بود باید اجرا میشد .. اما حالا چه؟ در لباس دین چرا باید به شیوه ای غیر دینی عمل شود ؟ .. اصلا می دانید چند تا زندانی سیاسی داریم ؟ چند تا زندانی؟ چندین نفر بعد از انقلاب  بدون گناه و تشکیل دادگاه اعدام شدند؟ و هنوز می شوند ؟ یعنی گرفتن جان آدم ها در اسلام اینقدر راحت است؟ میدانید شکنجه گر های این حکومت  به مراتب بی رحم تر از ساواک هستند؟ قتل های زنجیره ای از کجا نشات می گرفت؟ حمله به کوی دانشگاه چطور؟ در سال هشتادو هشت چندین نفر بدون گناه خونشان در خیابان ریخته شد ؟ مگر گناهشان چه بود؟ رهبرانشان کجا هستند؟ بگذریم..

داشتم از دستاوردهای انقلاب می گفتم ...کارتان به اداره ای سازمانی جایی خورده ؟ دیده اید چگونه حق و ناحق میکنند کارت را راه نمی اندازند بیمارستان هایی که در همین مملکت تا حساب بیمار را با صندوق صفر نکنی اجازه ی بستری نمیدهند .. اصلا این چه حرف خنده داری است همین چند ماه پیش ندیدید بخیه ی بیمار را شکافتند؟! حتما حساب بانکی که دارید با سود روز شمار...بانکهایی که سودهای کلان  می دهند جالب است که نرخ سود بانکی در امریکا کمتر از پنج درصد است خیلی حرفها درباره ی خیلی سازمان ها بود که دوست داشتم بزنم اما قلم میگیرم اما چیزی که پر واضح است وضعیت اکنون جامعه است ، جوانانی که توی دلهایشان هیچ چیز نیست اما دین گریز شده اند اصلا دوست دارند با ظاهرشان دهن کجی کنند به حاکمیت ! بیکاری که دامن همه ی مان را گرفته است برای نمونه همین فراخوانی که چند روز بیشتر در سایت سنجش گذاشته شد و در اخبار اعلام شد که سازمان های دولتی برای بار دوم نیرو میخواهد برای رشته ی لیسانس خودم وقتی بین صفحات جستجو کردم جمعا 12 نفر آن هم نصف مرد و نصف زن ! آخر با این فراخوان ها که تهش همه میدانیم بند پ نیاز است و همه اش سیاه کاری ست مشکل بیکاری جوانان حل میشود ؟ چه کسی میتواند جای یک پدر شرمنده باشد که نمیتواند شکم بچه هایش را سیر کند ... چند تا فقیر میشناسید؟ چند تا کودک خیابانی تا به حال دیده اید ؟ تا به حال شهر های دیگر و وضعیت زندگی هم وطنانمان نگاه کرده اید ؟ با گذشت سی و هفت سال از انقلاب این باید وضع جامعه ای باشد که سردمدارانش داعی اسلام ناب محمدی بودند ؟ به این داستان دقت کنید:» شیخ حرّ عاملى در کتاب «وسائل الشیعة» آورده است که: امیرمؤمنان على بن ابى طالب سلام الله علیه در کوچه هاى کوفه راه مى رفت که دید مردى از مردم تکدّى مى کند. امام از مردمى که پیرامون او بودند پرسید: این چیست؟عرض کردند: پیرمردى نصرانى واز کار افتاده است وپولى ندارد که با آن زندگى کند، لذا [براى امرار معاش به] مردم پناه آورده و... .امام سلام الله علیه با عصبانیّت فرمود: تا جوان بود از او کار کشیدید، وحالا که پیر شده رهایش کرده اید؟ سپس، براى آن مرد نصرانى مبلغى از بیت المال به صورت مادام العمر مقرّرى تعیین نمود.وسائل الشیعه،ج15،ص66

این داستان نشان مى دهد که در دولت اسلامى فقر، تقریباً جایى نداشته است به طورى که وقتى امیرمؤمنان سلام الله علیه یک فقیر مى بیند تعجب مى کند وآن را پدیده اى غیر طبیعى ونازیبنده براى جامعه اسلامى ونظام اقتصادى اسلام مى داند و آن گاه، براى او از بیت المال مسلمانان حقوقى در نظر مى گیرد که با آن امرار معاش کند، در صورتى که یک مسیحى بود و به اسلام اعتقاد نداشت. این براى آن بود که در کشور اسلامى حتى یک مورد از فقر وگرسنگى وجود نداشته باشد، وبراى این که جهان وخود مسلمانان نیز بدانند که حکومت اسلامى نه تنها از مسلمانان فقرزدایى مى کند وسطح زندگى فقرا را بالا مى برد بلکه حتى از کفّارى که تحت حمایت دولت اسلامى هستند، فقر را مى زداید. (برگرفته از کتاب اسلام و سیاست آیت الله شیرازی مدّ ظلّه)»

در آخر سرتان را درد نمی آورم و پیشنهاد میکنم مناظره ی زیبای آیت الله میرزای نائینی و آخوند خراسانی را بخوانید و بدانید اگر این انقلاب به نفع اسلام بود پیش تر از اینکه خمینی دست به کار شود انقلاب شده بود و در این دو روایت تامل کنید :

امام باقر علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از پرچم مهدی «علیه السلام» بلند شود، پرچمدار آن ظاغوت است. («مستدرک الوسائل» ج 11 ص34)

امام صادق علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از قیام قائم بر افراشته شود، صاحب آن طاغوتی است که در برابر خدا پرستش می شود. («کافی»، کلینی،ج8،ص296؛ وسائل الشیعه،ج15،ص35)

 

من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

امیرالمومنین حضرت علی علیه السّلام فرمودند :

لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکُنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ ؛

چنانچه دین داری و تقوای الهی نمی بود، هر آینه سیاستمدارترین افراد بودم ولی دین و تقوا مانع سیاست بازی می شود!

اعیان الشّیعة، ج ۱، ص ۳۵۰

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
زهـ را

خیلی سعی کردم حرفایی که توی دلمه .. اتفاقایی که این چند روزه افتاده رو به دکمه های کیبورد بفهمونم اما هر چی انگشتامو روی این صفحه ی پلاستیکی فشار دادم نشد یا اگرم شد انگشت سومیه هی سر میخورد روی دکمه ی فلش که اون بالا سمت راسته !قشنگترین اتفاق این روزا جیغ های بنفش کیانه اما نمیدونم چرا مامان انقدر غمگین شده دوباره همه ش میترسم بعد از این همه مدت باز برگرده به حال دو سال پیش .. سرم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم .. وقتی چشماش رو میبینم غم دنیا میریزه توی دلم .. 

 

منی که تمام پاییز را

دویده بودم به شوق بهار

از زمستان سر در آوردم

هر چند تاریکم اما

ﺯﯾﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ خاموش ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ

ﺑﺎ ﮔﻠﻮیی چون ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ِ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ِ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ

ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

مثل شمعدانی

مثل زنبق 

ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺑﯽ ﻋﺎﻃﻔﮕﯽ ﻫﺎ

ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ.

 

                                  زهرا.ح

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۵
زهـ را

همیشه تا می آیی یک نفس ِ راحت بکش و بگوویی  آ خــ ِ یش ،  چنان غم دنیا روی سرت آوار میشود که هیچ جوره نمیتوانی از زیر خشت و خام فرو ریخته روی زندگی ات بلند شوی و صدایت به گوش همسایه ی دیوار به دیوار هم نمیرسد چه برسد به روزگار.. دعا میکنم هیچ وقت دختری پای درد دل مادری ننشیند و اشک هیچ مادری روی دامان دختری نچکد

سید محمد مرکبیان روی صفحه ی اینستاگرامش نوشته بود: «به نظر شما سنجابی که ساعت هاست از روی شاخه ای به نقطه ی خیره شده ، غمگین است یا عاشق؟»

من نوشتم سنجاب ِ منتظری است که امیدش را از دست داده!

چند شب بود که یک کابوس تکراری امانم را بریده بود، بعضی شبها واقعا فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود اما حالا که دنیا روی سرم آوار شده و قلبم آتش گرفته ترجیح میدهم در انزوای خودم کابوس ببینم تا اینکه اشکی بچکد و کاری از دستهام برنیاید...

 

از زیر خروار ها درد

هنوز دوستت دارم

               زهرا.ح

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۰
زهـ را