شصت و پنج
دو سال کار کردن در مهمترین مرکز آموزشی روانپزشکی و روانشناسی کشور به من ثابت کرد اگر در اداره بیمه کار میکردم یا اداره راه آهن یا اصلن توی معدن یا اگر عمران خوانده بودم و باید سر ساختمان می رفتم و با کارگر ها سرو کله میزدم اگر اداره برق یا اداره ی بازگانی مشغول بودم حتما کسی از همکارانم .. از کسانی که برایشان کار کردم یا کسانی که هر روز می بینمشان پیدا میشد که بگوید خانم جان شما انگار امروز روبه راه نیستی ! یک چیزی شده .. بگو جانم .. بگو شاید آرام شوی.. اما در این مرکز که شاید وقتی از بیرون نگاهش میکنی به نظرت بیاید کار در اینجا چقدر خوب است چون پر است از آدمهای که نگاهت را میفهمند لحن حرف زدنت را می فهمند ... نه... نه که اتفاقا هم برعکس ...این ها را فقط در مورد خودم میگویم که همیشه بیزار بوده ام از آدمهایی که مدام آه و ناله تحویل اطرافیانشان میدهند در مورد خودم که همیشه گل لبخند روی لبانم بوده .. حتی در سخترین شرایط روحی.. این یعنی وقتی لبخند نمیزنم و خوش و بش نمیکنم حتما حالم بد است و حتما نتوانسته ام مقاومت کنم ......
بعد از دو هفته بیمارستان و آزمایش و دعا و نیایش و دلداری دادن به نزدیک ترین دوستت ، الان بهت زنگ میزند و با هق هق میگوید نتیجه ی نمونه برداری از مغز استخوان سرطان خون است.... و تو دلت میریزد ، قلبت به تپش می افتد و زبانت به لکنت.
حالم هیچ خوب نیست، کاش می شد بروم به یک تنهایی عمیق.. به تاریکی که همیشه دوستش داشتم به سکوت.. صدای آدمها آزارم می دهد