هشتاد و شش
شکوفه ها می گویند بهار پیش پیش آمده است، اما تو سرت را تکیه داده ای به شیشه ی اتوبوس و مغز تمام استخوان هایت یخ زده ، وسط هزازان فکر که توی سرت چرخ می زند، یک ندایی می گوید کاش امروز می آمد کاش می دیدمش!
هر روز هستی اما نشده حتی یک بار توی چشم هات زل بزنم، اصلا مگر می شود در آفتاب خیره شد؟
می بینی توی دنیایی که همه پی سایه می گردند، توی شهری که فقط برای باران شعر می گویند من عاشق خورشیدی شدم که دارد هر روز از من دور تر می شود که مثل دو قطب آهنربا دائما در حال فرار کردن از همیم !
چقدر گریه گریه زیر پتو
تا تو شاید سری به من بزنی
آه یک شب نبینمت از دور
با زنی خنده خنده تن به تنی
وسط جاده نصفه شب یعنی
از شلوغی شهر می ترسم
رفته ام تا بهار سر برسد
سه زمستان پر از غم و یأسم
چیزی از من نمانده تا دنیا
وسط جاده آخرش برسد
پدری منتظر شود تا صبح
خبر مرگ دخترش برسد!
+ تکه پاره ای از خط خطی امروز!