« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


فراموشی روزهایی که خوب بوده .. خیلی خوب ، ولی تمام شده ، فراموشی خاطراتی که یک نفر برایت ساخته و رفته ، فراموشی آدمی که تا دیروز کنارت بوده ، نفس می کشیده ، کسی که صدای خنده هاش تو را می کشانده توی آغوشش ولی امروز می بینی سردو بی جان تکیه به آغوش خاک داده چطور می تواند کار ساده ای باشد؟ چطور می توان گفت چهل روز و شش ماه و یک سال و .. کافی ست تا زخم های مانده در تنت التیام پیدا کند؟ وقتی کسی که رفته در قلب و روح تو جای داشته و حالا انگار تکه ای از وجودت را کنده اند و برده اند.. می توانید بفهمید این چه قدر دردناک و ویرانگر است؟

 

لبخندم را دزدیدند 

تیرباران ِ شعرهات

ای رفته از کمان

دست از سر این مانده در زمان بردار

 

                                زهرا.ح 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

دارم به این زمانه فکر می کنم، به این دنیا، به این دنیا که می گویند دار مکافت است، به این روزگار که احساس می کنم خورشید ِ پشت ِ ابرش بر من نمی تابد، به این که من شاید هیچ وقت بنده ای که باید می بودم نبودم،امروز صبح که سرم را رو به آسمان بلند کردم ، توی چشمان خدا اخم کردم بهش گفتم: این طوری قرار بود منو از خجالت دربیاری؟ بعد یه ندایی بهم گفت نه اینکه تو چقدر بنده ی خوبی بودی؟! بعد من جواب دادم : ولی من هیچ وقت دنبال خوشی و لذت های خودم نبودم... تو میتونستی اما... مهم نیست.. مهم اینه که من خیلی میخوامت .. تو تنها کسی هستی که همیشه باهامی حتی وقتی بهت اخم میکنم.. و گلایه های من با خدا هم چنان ادامه اداره ، شاید فک کردم من شبان م که انقدر راحت با خدا حرف میزنم .. شبان دلش سفید بود نه مثه دل من که پر از لکه های سیاهه :( .... به سوالهای بی شمار ِ درون ذهنم فکر می کنم، به اینکه چرا هیچ کس هیچ جوابی ندارد برای من ؟، چرا هیچ کس نیست دلم را گرم کند، به برنامه هایی که برای آینده ام داشتم فکر می کنم، که مثل حباب های در هوا یکی یکی ترکیده، به یک زندگی ِ شاد و بی دغدغه فکر می کنم !، به تمام ِ لبخندهایی که از زدنشان طفره رفتم، به راهی که از ادامه دادنش ترسیدم، به دلی که نداشتم هیچ وقت.....، به دوستت دارم های  آدم ها فکر می کنم، که از دم دروغ اند، دوستت دارم هایی که، ذرّه ذرّه تا وقت ِ مرگ زجر کُشت می کنند..


هنوز توی ِ خیالم اسیر ِ چشماتم

منی که دختر ِ یلدای ِ قلب ِ شعراتم


شبیه ِ ترس ِ عجیبی درون ِ یک کابوس

بیا که دلهره دارم میان ِ حالاتم

 

مثال ِ حادثه ای که به مرگ نزدیک است

شبیه ِ حلقه ی دار ِ به دُور ِ دستاتم


پر از گره شده ام.. کور و بسته ام ساقی

شکست خورده ام.. در جنگ ِ با سؤالاتم

 

تو مثل ِ عقربه ای و مدام می چرخی

منم که خسته ز ِ تکرار ِ صبح و ساعاتم


تویی که مُتهمی به نوازش مووهام

منم و این تن ِ زخمی برای ِ اثباتم

 

تویی و یک شب ِ باران و بیم ِ رسوایی

منم و خاطره ای گوشه ی خیالاتم

 

تویی و رابطه ای که ز ِ عشق لبریز است

منم که تشنه ترین لب به روی ِ لبهاتم


مرا نجات بده .. دورم کن از هیاهو ها

برس به داد ِ دلم.. دیوانه ی غزل هاتم

 

به فکر ِ کعبه ام و یک طواف ِ طولانی

بیا سراغ ِ دلم.. وِیس ِ روز و شب هاتم


برای ِ این من ِ تنها بگوو که دل تنگی

نگوو شکسته ترین واژه توی ِ حرفاتم


اگر چه دوست نداری تو بیت آخر را

ولی چکیده ام از چَشم.. زیر ِ پاهاتم

 

                                زهرا.ح - خرداد 92

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۸
زهـ را

پدربزرگ که رفت یک هفته تمام فامیل از صبح تا شب خانه ی ما بودند ، عمه هایم برای دلتنگی نکردن ما شبها هم می خوابیدند، رفتن نابه هنگام پدر پزرگ خیلی سخت بود،دقیقا هجدهم دی ماه بود وسط امتحانات ترم اول، آن روز من امتحان اقتصاد بخش عمومی داشتم و ساعت پنج صبح بابا رسانده بودم ترمینال تا با سرویس دانشگاه بروم قزوین، امتحان ساعت یازده صبح بود و من داشتم خلاصه هایی که نوشته بودم را مرور میکردم ، روز قبل پدربزرگ حالش یک طور عجیبی بود ..مدام به خودش میپیچید مادر برایش شیر برنج درست کرده بود ،بعداز ظهر وقتی خوابیده بود از دهانش خون ریخته بود روی بالشش، من توی اتاقم بودم وقتی مادرم داشت به عمه ام میگفت اما جرات و دل بیرون رفتن و دیدن پدربزرگ رانداشتم اما صدایش هنوز در گوشم هست وقتی پرسید زهرا کجاست؟ چرا نیست؟ و حالت چشمان معصومش هنوز از خاطرم نرفته وقتی ازش پرسیدم خوبین؟ و با سر و  چشمش جواب داد نه ! بابا زنگ زد به عمو و بردنش بیمارستان .. تاصبح دلشوره داشتم اما سعی میکردم وسط خواندن خلاصه هایم ذکر بگویم و آرام باشم و  مثل عادت همیشگی ام که روزی چند بار به خانه زتگ میزنم و حال و احوالپرسی میکنم شماره ی خانه را بگیرم... گوشی را دختر عمه ام برداشت و من روح و تنم لرزید  ، اشک توی چشمانم پر شد و پرسیدم مادرم کجاست.. دختر عمه ام نگفت همه چیز تمام شده ... اما من تا ته ماجرا را خوانده بودم و روی راه پله ی حیاط پشتی دانشگاه شوکه شده بودم ، تمام راه برگشت را در اتوبوس گریستم و از دور که می آمدم دیدم تمام کوچه را گل چیده اند و پارچه ها سیاه ... آه ... کاش عموی شهیدم کنارش بود .. آن وقت شب پدربزگم کجا میتوانست باشد .. من به تشییع جنازه نرسیده بودم و یک چیزی اندازه بادکنک توی گلوم باد کرده بود که توی آغوش مادرم ترکید  خیلی روزهای سختی بود پدربزرگ با ما زندگی میکرد و برکت خانه ی کوچکمان بود ، یک هفته گذشت و عمه هایم هم داشتند میرفتند ، مادرم بغض شکست و پدرم بی قرار تر شد ، آنها رفتند .. پدر تاب تنها خوابیدن را نداشت همه ی مان را اجبار کرد توی پذیرایی بخوابیم.. من خودم شبی چند بار از خواب میپریدم و رد نفس های پدرو مادرو برادرم را از روی بالا و پایین رفتن پتو چک می کردم ! تا مدت ها شبها کابوس میدیدم که پدر بزرگ روی تخت بیمارستان خوابیده و من دارم از مرگ نجاتش میدهم یا خواب میدیدم که میگوید من نمردم من زنده ام ..و تا مدت ها دوست نداشتم از خانه بیرون برم چون خیال میکردم پدربزرگ برمیگردد و تنهاست وقتی ببیند ما نیستم یا حتی وسط مهمانی ها تمام فکرم خانه بود، ازوقتی مادربزرگ را ازدست دادیم یعنی حدود 10 سال پدربزرگ با ما بود.... خیلی دیر گذشت آن شبها خیلی سخت گذشت و بعد از چهلم دیگر عمه هایم را ندیدم تا اینکه خبردار شدیم که ارثیه شان را میخواهند پدر خیلی شبها از فکر قرض و قوله خوابش نبرد و خیلی وقتها خودش را سرزنش کرد که چرا خواهر و برادرانش جواب آن همه خوبی را اینگونه داده اند ، خودشان هم میدانستند آن خانه سهم پدرم بوده است اما ما هیچ مدرکی نداشتیم ، پدرم هیچ وقت به خودش اجازه نداد از پدرومادرش بخواهد وقتی حتی سهم بقیه ی خواهر و برادرانش را داده بودند سهم او را بدهند ، حتی هیچ وقت پایش را جلویشان دراز نکرد ، و این سهم پسری بود که خانواده اش را دوست داشت، کارشناس آوردند خانه قیمت گذاری شد و قرار شد هر وقت خانه فروخته شد سهم شان را بدهیم اما حرف و حدیث ها باز هم ادامه داشت تا اینکه پدر برای حفظ آبرویش وام گرفت و سهم دختر ها را داد و مجبور شد سه برابر حقوق بازنشستگی اش قسط وام را بدهد .. چه روزهای سختی بود هنوز یک قسط دیگر از آن وام باقی مانده و پسرها که هنوز سهمشان را نگرفته اند و باوجود سطح مالی عالی دهانشان باز است ، پدرم خیلی در زندگی سختی کشید و گاهی احساس میکنم شاید هیچ وقت زندگی نکرده و چقدر دوست داشتم بتوانم باری از دوش مادر معصومم و پدر مهربانم از هیچ چیز برای خوشحالی و راحتی ما دریغ نکردند بردارم ، هر چند هنوزم که هنوز است انها با کارکردن من مخالفند و من هم سعی میکنم پول تو جیبی را پدر بگیرم  تا خدایی نکرده احساس ناراحتی نکند و همیشه هم میگویم من برای دل خودم هست که کار میکنم .. که البته همین است اما چقدر دوست دارم یک جایی یک روزی بتوانم یک باری از روی دوش های خسته ی پدرومادرم که شانه به شانه ی هم برای خوشبختی ما زحمت کشیدند بردارم...

 

گاهی دوست داری یک نفر باشد

بشود دست

برود لایِ موهات

بشود شور

بچسبد به لبخندت

بشود امید

برق بزند توی چشم هات

بشود عشق ..

گیر کند توی گلوت

سر بخورد توی قلبت..

گاهی دوست داری یک نفر باشد

محکم سرت داد بکشد

و تو باز کنی در آغوشش ..

آرام

گرهِ  بغضِ چند ساله ات را

بباری..

گاهی دوست داری داشته باشی اش

با همه ی نداشته هات

گاهی دلت می خواهد

می خواهدش... !

گرچه راهی نیست

گرچه رفته

رفته ... !!!

 

                   زهرا.ح - بهمن 91

۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۷
زهـ را

احساس میکنم در  میان روزنه هایی از امید دارم به پایانم نزدیک میشوم ،به همین زودی..وقتی هنوز یک دل سیر مریم نبوییده ام، لا به لای درختان ندویده ام، با صدای بلند نخندیده ام...اما به جاده خیره مانده ام،خط کشی های خیابان را دنبال کرده ام، پله های خانه ی مادربزرگ را شمرده ام و گریسته ام... به اندازه دیوانگی ام  از همان زمان که روسری سر کردم و از همان زمان که به خاطر خواندن نماز ظهرم دیر به مدرسه میرسیدم دقیقا از وقتی که عاقل خواندنم دیوانگی ام آغاز شد!

 

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

 

خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

 

خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش

 

می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما

با هم سروده ایم , جهان کرده از برش

 

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش

 

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

 

دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

 

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش

 

خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

 

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش

 

                                محمدعلی بهمنی

 

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

دوست داشتم شب تولدم شادتر می نوشتم اما باید قبل از آن شادمانه میزیستم  تا جیزی در چنته داشتم برای نگاشتن...روزهای من اینگونه گذشت: هیچ کس نفهمید زهرای پر انرژی خانه .. دختر شلوغ کلاس زبان ، خانم جدی اما انعطاف پذیر اداره ، هر روز در مسیر رفت و برگشت در تاکسی و اتوبوس گلویش پر از بغض و گونه هاش خیس اشکند و  مقصر این حال ِ ویران من تویی خدا.. تویی که حتی نمیگوویی کجای راه را اشتباه رفتم .. کدام دل دردمند را به درد آوردم کدام قلب را شکستم و کدام چشم  را گریان کردم که حالا باید اینقدر سخت جواب پس بدهم .. من ایمان دارم که دنیا دار مکافات است من ایمان دارم که قانون کائنات همین است ولی تو هم به من حق بده نا امید شوم از رحمتت وقتی که بیکران است و حتی قطره ای از دریای محبتت را خرج این بنده ی دل شکسته ات نمیکنی... به من حق بده وقتی همیشه سعی کرده ام همه ی آدمهای زندگی ام را به قیمت پریشانی خودم راضی نگه دارم حالا گلایه ام را  بعد از این همه بد آوردن پیش تو بیاورم.. 

دست به دامان امام رضا شدم ... آقا جان از آن نذری که کردم سالها می گذرد .. میخواهم توی همین گریه های بی صدا پشت در بسته ی اتاقم در اداره بزنم زیر عهد و پیمانمان ..میترسم این یک ذره اعتقادی هم که در سلول هام باقی مانده در تاریکی  و دود و دم این شهر پر فریب و آلوده از دست برود،. راستش را بخواهید دیگر توان مقابله با دل تن گی ام را هم  ندارم ..من خیلی منتظر ماندم ... خیلی تلاش کردم ...  با فراز و نشیب ترس و امیدو رویا ی او بالا و پایین رفتم به شوق آمدنمان با هم بعد از این همه دوری تمام این سال ها را صبر کردم اما حالا با جرات میگویم  اصلن به درک حالا که از آن آدمی که قولش را به هم دادیم خبری نیست خودم می آیم ..خودم تنها می آیم. میدانم ما قرار بود با هم به دیدارتان بیاییم اما چه کنم با این دل وامانده باور کنید شش سال دوری کم نیست وقتی همسایه ی دیوار به دیوارمان که کارش دل شکستن آدمهاست سالی دو بار به دیدارتان می آید چه طور دلتان می آید این دختر دل شکسته ی از همه جا بریده ی ناتوان که معلوم نیست خدایتان گناه و تقصیر کدام آدمها را گردنش انداخته که این قدر سرافکنده شده به پابوسی تان نیاید میدانم در این سفر هم بیشترین درد را به دوش خواهم کشید، میدانم باز هم قرار است تمام طول مسیر را بگریم که چرا بعد از این همه صبر و بعد از این همه سال باز هم تنها دارم می آیم اما قبول کنید که زهرا به تمام آدمها وفاداری اش را اثبات کرد و لا اقل این که پیش وجدان خودش آرام است..

آرامش همراه با بی قراری و پریشانی اسمش چیست؟ وقتی میگویی به درک که نیستی اما بعدش توی دلت میگویی کاش بود.. وقتی قرار بود باشد ولی از قضا نیست و تو هی دست دست میکنی شاید بیاید و باز هی منتظری که بعد از این همه سال دست خالی سفر نروی

ربع قرن از عمرم گذشت..کاش شمع  بیست و پنج سالگی ام  را باهم فوت میکردیم.. آه.. چقدر این قصه دارد دردناک تمام میشود.. کاش تو یک پای پایان این تراژدی نبودی.

 

آدمی که منتظر است

          هیچ نشانه ای ندارد

                      هیچ نشانه ی خاصی ندارد

                                                       فقط

                                                            با هر صدایی

برمی گردد.

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
زهـ را

حرف های زیادی بود که دوست داشتم بنویسم اما از شدت خستگی سرم در حال گیج رفتن است و متاسفانه بعد از یک روز پر کار و شلوغ باید برم محل کار بعدی! خیلی دوست داشتم زودتر از این وضعیت نجات پیدا کنم ... این است که هر روز سایت بانک ملت را چک میکنم و تمام باورم این است که عمر کار کردن من برای آدمهای اینجا تمام شده .. آدمهایی که هر روز بیشتر ... بماند... من باید بروم ...

هوا ی تهران واقعا آلوده ست حتی هوای ایران...پشت سر هم حرف میزنیم و ادعا میکنیم که مسلمونیم و تنها چیزی که برامون مهم نیست دل ِ آدماست و بیشترین چیزی که نداریم وجدانه.. ما آدمایی هستیم که توی دیوار سفید دنبال نقطه های سیاه می گردیم.. ما دوست داریم همدیگرو محکوم کنیم .. ما دوست داریم اشتباهاتمون رو گردن هم بندازیم  .. ما یاد نگرفتم به شیوه ی علی ع زندگی کنیم .. بهمون از عدالت علی و جونمردی چیزی یاد ندادن...

بیشتر از همیشه خسته ام و بیشتر از همشه دل شکسته .. کاش داروشناسی خونده بودم اونوقت تمام تلاشم این بود که دارویی بسازم که فراموشی بیاره.. فر اموشی حرف هایی که کمر آدم رو میشکنه.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۱:۱۹
زهـ را

دیشب بی خوابی زده بود به سرم یک بی خوابی دیوانه کننده .. پستچی را خواندم از بانوی دوست داشتنی همیشگی ام چیستا یثربی و بعد از آن کلا خواب از سرم پرید... خواب از سرم پرید و یادم آمد شب اول ربیع است...

داستان را میگذارم در ادامه مطلب... حیف است خوانده نشود...

۰ نظر ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
زهـ را

دو سال کار کردن در مهمترین مرکز آموزشی روانپزشکی و روانشناسی کشور به من ثابت کرد اگر در اداره بیمه کار میکردم یا اداره راه آهن یا اصلن توی معدن یا اگر عمران خوانده بودم و باید سر ساختمان می رفتم و با کارگر ها سرو کله میزدم  اگر اداره برق یا اداره ی بازگانی مشغول بودم  حتما کسی از همکارانم .. از کسانی که برایشان کار کردم یا کسانی که هر روز می بینمشان  پیدا میشد  که بگوید خانم جان شما انگار امروز روبه راه نیستی ! یک چیزی شده .. بگو جانم .. بگو شاید آرام شوی.. اما در این مرکز که شاید وقتی از بیرون نگاهش میکنی به نظرت بیاید کار در اینجا چقدر خوب است چون پر است از آدمهای که نگاهت را میفهمند لحن حرف زدنت را می فهمند ... نه... نه که اتفاقا هم برعکس ...این ها را فقط در مورد خودم میگویم که همیشه بیزار بوده ام از آدمهایی که مدام آه و ناله تحویل اطرافیانشان  میدهند  در مورد خودم که همیشه گل لبخند روی لبانم بوده .. حتی در سخترین شرایط روحی.. این یعنی وقتی لبخند نمیزنم و خوش و بش نمیکنم حتما حالم بد است و حتما نتوانسته ام مقاومت کنم ......

بعد از دو هفته بیمارستان و آزمایش و دعا و نیایش و دلداری دادن به نزدیک ترین دوستت ، الان بهت زنگ میزند و با هق هق میگوید نتیجه ی نمونه برداری از مغز استخوان سرطان خون است.... و تو دلت میریزد ، قلبت به تپش می افتد و زبانت به لکنت.

 حالم هیچ خوب نیست، کاش می شد بروم به یک تنهایی عمیق.. به تاریکی که همیشه دوستش داشتم به سکوت.. صدای آدمها آزارم می دهد 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۰
زهـ را

خیلی دل تن گم و هیچ قلمی توانایی توصیف دلتنگیم را ندارد دل تن گم و بی قرار . بی قرار و ملول تمام روز های هفته ی من خلاصه میشود در  سه شنبه ها.. سه شنبه های دیدن تو .. آی آقا چند سه شنبه است که نیامده ای چند آفتاب است که حال لبخندم را نپرسیده ای ؟ چند باران است بغض چشم هایم را ندیده ای...؟ دل تنگم و ملول .. پریشانم و خسته .. خسته از ندیدنت ندیدن تو مگر کار ساده ایست؟ ندیدن تو مگر میشود ؟ دلتنگ تر میشوم دل تنگی شاخ و دم ندارد دل تنگی از ندیدن تو آغاز میشود از انتظار کشیدن من،  دلتنگ صدای مردانه ات هستم دل تنگ سینه سپر کردنت راه رفتنت ایستادنت لبخندنت چال روی گونه ات دل تنگ مهربانی چشم هات آهای آقا کجایی که این همه دل تن گی را نمیفهمی ؟ کجایی که این همه دل تن گ نیستی؟

۰ نظر ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

دلم آشوب است و پاهایم سست.. 

۰ نظر ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۰
زهـ را

با مدرک لیسانسم برای آزمون بانک ملت ثبت نام کرده بودم و دیروز آزمون را دادم و بنا گذاشته بودم بعد از اعلام حضور برگه را بدهم و مرخص شوم اما سوالها آنقدر ساده و پیش پا افتاده بود که مغزم از تعجب داشت متلاشی میشد برای آنهایی که تازه فارغ التحصیل شدند و یا دارند در یک رشته مشابه درس میخوانند واقعا عالی بود وبرای منی که 180 درجه در فضای متفاوت تری هستم واقعا ناراحت کننده بود اما با همه ی اینها از معلومات قدیمی ای ام کمک گرفتم و سوالات را جواب دادم باشد تا بعدا پشیمان نشوم ... توکل بر خدا ...

۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
زهـ را

قلبم دارد از جا کنده می شود دیروز گریستم امروز هم و فردا هم خواهم گریست ... این طوری نگاهم نکنید قلب دردم دست خودم نیست.....

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
زهـ را

روزهای بدی را داشتم روزهایی که مادر حالش خوب نبود و من دل و دماغم به هیچ کاری نمیرفت .. برادر ب هم بیمارستان بود و مدام رفیق جان بی قراری می کرد کلن هفته ی خوبی را نداشتم اما دیروز با آمدن برادرم به تهران غافلگیر شدم .. شور و نشاط با آمدن ک به خانه مان برگشت و بوی بهار پیچید ... خیلی خوشحالم اما  هم چنان بی قراررم و رسما دلم را تعطیل کرده ام و با خودم عهد بسته ام که دیگر تنها و تنها به آینده ی تحصیلی و شغلی ام فکر کنم و با تمام این قرار و عهد و پیمان هایی که با خودم بستم و با تمام گذشته ای که دور ریختمش باز هم منتظرت هستم...

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
زهـ را

هوا آلوده است گاهی فکر میکنم اینهایی که دو نفری توی کافه نشسته اند یا در فست فود دارند غذا میخورند یا اصلن همین هایی که از صبح میزنند بیرون تا شب در همین خیابانها پا به پا و شانه به شانه قدم میزننند و حرف میزنند و حالا شاید دست هم را هم بگیرند و شاید نه .. اینها از کجا آمده اند ؟ از مریخ؟ چطور میشود این همه ساعت کنار هم باشند و از در عموم ماندن لذت ببرند؟ اینهایی که برای هم گل میخرند .. کادو میخرند .. به هم فکر میکنند و به هم قول میدهند و تا پای مرگ سر قولشان می ماند از کجا آمده اند خدا؟ اینهایی که به هم متعهد هستند چه؟ اینهایی که تا پای سفره ی عقد می روند ؟ 

بگذریم .. بعدها برای کودکم خواهم گفت که چه روزهایی را از سر گذراندم و چه سختی هایی را متحمل شدم .. زمانی که سه جا همزمان مشغول کار بودم .. زمانی که سقوط کردم و زخمی شدم ، زمانی که دوستانم رهایم کردند و وقت هایی که در محل کارم با ناحقی های زیادی مواجه شدم و کلمه ای ار دردهایی که کشیدم را به زبان نیاوردم و فقط ذره ای از آن را توانستم اینجا بنگارم تا فراموش نکنم فردایی که اگر رنگش روشن است از پس چه تاریکی عمیقی متولد شده است..

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۴
زهـ را

انگار همه چیز خاکستری شده در نظرم و هیچ چیز دیگر مهم نیست.. از خنده های ممتد خبری نیست از نقاب لبخند خبری نیست .. از دختر پر انرژی دیروز خبری نیست، هیچ چیز خوشحال کننده ای وجود ندارد احساس میکنم سحر شده ام جادویم کرده اند و دیگر هیچ اتفاق خوبی نخواهد افتاد کابوس ها دوباره بازگشته اند و تنها چیزی که شاید کمی و فقط کمی آرامم کند تنها به سفر رفتن است به خلوت رفتن.. به جایی که هیچ کس صدای فریاد زجه هایم را نشنود... همین.


تهران من ازتوهیچ نمی خواهم، جز تکه پاره های گریبانم

نوستالژیای مرگ مکرر را تزریق کن دوباره پریشانم

 

تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگ خیز تو وهم آلود

پهلوی پهنه های تو خون آلود، پس یا بمیر یاکه بمیرانم

 

من زخمی ازتوام توچرا زخمی، ابروشکسته خسته پرازاخمی

ای پایتخت بخت چه سرسختی؟! انکارکن بگو که نمی دانم

 

امّ القرای غربتی و دیزی، ای باغ دشنه! باغچه ی تیزی!

گور اقاقی و ون وتبریزی، حالا تورا چگونه بترسانم؟


ای سرزمین آدمک ومردک ، الّا کلنگ دوزوکلک بی شک

چاه درک مخازن نارنجک، فندک بزن بسوز وبسوزانم

 

شمس العماره های پر از ماری، دیوآشیان بی در ودیواری

سردابی از جنازه ومرداری، از عشق های بی سرو سامانم

 

ای شهرشحنه خیزچه مشکوکی، چه کافه های خلوت متروکی

گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ _ از روز و روزگار گریزانم

 

ده ماه سال عاطلی وتعطیل، قانون تو قواعد هردمبیل

ای جنگل زنان و صف و زنبیل، هم میهنان مرد پشیمانم

 

قاجار غرق سوروسرورت کرد، صاحب قران تنوربلورت کرد

دارالفنون قرین غرورت کرد، درفکر پیش از این وپس از آنم

 

مشروطه شهرشعر وشعورت کرد، شاهی دوباره ازهمه دورت کرد

تا کودتا که زنده بگورت کرد، خون می خورم هرآینه می خوانم

 

دیدی که دختر لر از اینجا رفت، حتا امیر دلخور از اینجا رفت

دل نیز با دل پر از اینجا رفت، من دل شکسته ام که نمی مانم

 

شریان فاضلاب ترین هایی، شن زاری از سراب ترین هایی

ویران تر از خراب ترین هایی، من روح رود های خروشانم

 

هرشنبه سوری تو پر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری

با لحن خشک و جمله ی دستوری، اما به من چه من نه مسلمانم

 

قحطی زد و دیار دمشقم سوخت، خانه به خانه لانه ی عشقم سوخت

در پلک خود کفن شد و ازغم سوخت، هردختری که شد دل و شد جانم



                                                        محمدرضا رستم بیگلو

۰ نظر ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۲
زهـ را

بعضی وقت ها فکر میکنم شاید بهتر بود من در زیر زمین یک اداره و در قسمت بایگانی کار می کردم، در لابه لای هزاران پرونده... ، با این که دختر فوق العاده اجتماعی هستم اما از هیمن روابط گسترده ی اجتماعی بارها و بارها ضربه خورده ام و همچنان میخورم و کلن این مساله هیچ ربطی به نقاط ضعف و شخصیتی آدمها ندارد و اساسا مربوط می شود به سیستم های اداری این مملکت کوفتی که اگر گیر یک مقام بالاتر باشی فقط برای یک امضا کلن هی کارت را عقب می اندازند و اگر بخواهی با یک مجموعه آدم روی یک پروژه کارکنی هی و  هی بقیه از زیر کار در می روند و سنگینی تمام کار می افتند روی دوش تو که دوست داری  همیشه پرفکت باشی و نان حلال بخوری و کلن این مدلی به دنیا آمدی و بعد این میشود که توییی که دختر اجتماعی هستی و دوست داری پیشرفت کنی و کارهای جدید یادبگیری ترجیح میدهی منزوی شوی و بروی سر یک کاری که مجبور نباشی با هیچ آدمی سرو کله بزنی... و آنوقت چقدر جالب که شماره این پست شده پنجاه و هفت که هر چه میکشیم از همین پنجاه و هفت لعنتی می کشیم

۰ نظر ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۲
زهـ را

صبح .. توی اتوبوس تمام مسیر را گریستم ... تمام مسیر را گریستم و به گذشته ای فکر کردم که دیروز در فال قهوه ام شکل یک دندان پوسیده ظاهر شده بود، گذشته و تمام غربت ها.. تمام بغض ها.. تمام حسرت ها.. و مشکلاتی که به آنها تکیه داده ام ، گذشته ای که باید دور می ریختمش باید رهایش میکردم .. گذشته ای که که مدام در گوشم میگفت هیس دختر ها فریاد نمی زنند.. و با تمام وجودم تصمیم گرفتم تمام گذشته ام را دور بریزم و تکلیفم را با خودم روشن کنم تا مثل آن آینه ذلال و سپید شوم ... بعضی وقتها دلم میخواهد با تما م وجود کار توی این خراب شده را هم رها کنم .. رها کنم و بروم سراغ دوست داشتنی ها و علاقه مندی ها خطاطی .. نقاشی.. عکاسی.گویندگی.. احساس میکنم شاید باید مسیرم را عوض کنم .. شاید آنگونه ریستن برای حالم بهتر باشد...

۰ نظر ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۴:۲۵
زهـ را

خسته ام خسته و وقتی خسته میشوی دیگر توان نقاب خنده بر چهره گذاشتن نداری و من وقتی نمیخندم چقدر بد میشوم چقدر بدخلق چقدر بی حال و بی انرژی و هم چنان در همه حال لحظه ای نیست که یاد تو از خاطرم عبور نکند و گوشه ی چشمانم خیس نشود و تو همچنان نیستی نیستی و من با خودم تکرار میکنم بالاخره یک روز می آیی

۰ نظر ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۸
زهـ را

مرد آن است که در کشاکش روزگار سنگ زیرین آسیا باشد... «عبید زاکانی»، دیشب وقتی از کار خسته و ملول به خانه برمی گشتم مدام این شعر را با خودم تکرار می کردم و توی تاکسی اشک می ریختم ... من... زهرا... توی تاکسی .. منی که حتی در خلوت هم گریه ی خودم را ندیده بودم .. پیش مردمان شهر اشک ریختم .. باید اشک بریزم  اصلن چاره ای جز گریستن ندارم...چون وقتی از خانواده و دوستان و همکارانم جدا می شوم تازه همین جاست که نقاب از چهره بر میدارم و تنها کسی که  جلوی چشمانم می اید تویی و دیگر اصلن کس دیگری نیست  و انوقت که فقط تویی و یادت مگر کاری جز اشک از دست چشم هام بر می اید که دل دردمندم را آرام کند؟؟.. این است که دائما خودم را پشت خنده ها مکرر پنهان می کنم .. چه در خانه و چه محل کار.. آنقدر که دکتر ع میگوید کارگاه افزایش خلق بگذار...! و دوستانم بگویند چقدر انرژی مثبتی چقدر دوستت داریم و همکارانم در گوشی به هم بگویند خانم ح سرخوش است .. دختر یکی یک دانه ی بابا .. درد چه می فهمد .. اما من می فهمم درد دقیقا چگونه است و آن را با تمام وجودم لمس کرده ام چون در سلول سلولم نفوذ کرده لحظه ای نیست که تنها باشم و فکر تو از ذهنم عبود نکند و قلبم به تپش نیفتد و تیر نکشد و دلم نسوزد و بغض راه نفسم را نبندد و تا مرز خفگی پیش نروم و اشک روی گونه هام سرازیر نشود... و در تمام این لحظه ها به این فکر می کنم که چرا اینقدر دیر کرده ای؟ .. من از مرز بیست و پنج سالگی دار  عبور میکنم و این روزهای من قرار نبود بدون تو و اینگونه بگذرند... آیا واقعا می توانی جبران کنی روزهایی که بر من سخت نه نمی دانم چگونه گذشت و آیا اصلن گذشت؟؟؟ یا من هنوز در حال مانده ام و در جا میزنم زمان را... ؟؟؟

 

۰ نظر ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۶
زهـ را

به وصل می رسم اما در آن زمانی که

نمانده در تن زارم دگر توانی که

 

بچینم از دو لب او شکوفه ی بوسه

به بر بگیرمش از شوق آنچنانی که

 

تمام جسم و وجودم به او گره بخورد

بدون واهمه از ترس این و آنی که...

 

                                       رضا احسانی

۰ نظر ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۸
زهـ را