« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام رضا» ثبت شده است

دوست داشتم شب تولدم شادتر می نوشتم اما باید قبل از آن شادمانه میزیستم  تا جیزی در چنته داشتم برای نگاشتن...روزهای من اینگونه گذشت: هیچ کس نفهمید زهرای پر انرژی خانه .. دختر شلوغ کلاس زبان ، خانم جدی اما انعطاف پذیر اداره ، هر روز در مسیر رفت و برگشت در تاکسی و اتوبوس گلویش پر از بغض و گونه هاش خیس اشکند و  مقصر این حال ِ ویران من تویی خدا.. تویی که حتی نمیگوویی کجای راه را اشتباه رفتم .. کدام دل دردمند را به درد آوردم کدام قلب را شکستم و کدام چشم  را گریان کردم که حالا باید اینقدر سخت جواب پس بدهم .. من ایمان دارم که دنیا دار مکافات است من ایمان دارم که قانون کائنات همین است ولی تو هم به من حق بده نا امید شوم از رحمتت وقتی که بیکران است و حتی قطره ای از دریای محبتت را خرج این بنده ی دل شکسته ات نمیکنی... به من حق بده وقتی همیشه سعی کرده ام همه ی آدمهای زندگی ام را به قیمت پریشانی خودم راضی نگه دارم حالا گلایه ام را  بعد از این همه بد آوردن پیش تو بیاورم.. 

دست به دامان امام رضا شدم ... آقا جان از آن نذری که کردم سالها می گذرد .. میخواهم توی همین گریه های بی صدا پشت در بسته ی اتاقم در اداره بزنم زیر عهد و پیمانمان ..میترسم این یک ذره اعتقادی هم که در سلول هام باقی مانده در تاریکی  و دود و دم این شهر پر فریب و آلوده از دست برود،. راستش را بخواهید دیگر توان مقابله با دل تن گی ام را هم  ندارم ..من خیلی منتظر ماندم ... خیلی تلاش کردم ...  با فراز و نشیب ترس و امیدو رویا ی او بالا و پایین رفتم به شوق آمدنمان با هم بعد از این همه دوری تمام این سال ها را صبر کردم اما حالا با جرات میگویم  اصلن به درک حالا که از آن آدمی که قولش را به هم دادیم خبری نیست خودم می آیم ..خودم تنها می آیم. میدانم ما قرار بود با هم به دیدارتان بیاییم اما چه کنم با این دل وامانده باور کنید شش سال دوری کم نیست وقتی همسایه ی دیوار به دیوارمان که کارش دل شکستن آدمهاست سالی دو بار به دیدارتان می آید چه طور دلتان می آید این دختر دل شکسته ی از همه جا بریده ی ناتوان که معلوم نیست خدایتان گناه و تقصیر کدام آدمها را گردنش انداخته که این قدر سرافکنده شده به پابوسی تان نیاید میدانم در این سفر هم بیشترین درد را به دوش خواهم کشید، میدانم باز هم قرار است تمام طول مسیر را بگریم که چرا بعد از این همه صبر و بعد از این همه سال باز هم تنها دارم می آیم اما قبول کنید که زهرا به تمام آدمها وفاداری اش را اثبات کرد و لا اقل این که پیش وجدان خودش آرام است..

آرامش همراه با بی قراری و پریشانی اسمش چیست؟ وقتی میگویی به درک که نیستی اما بعدش توی دلت میگویی کاش بود.. وقتی قرار بود باشد ولی از قضا نیست و تو هی دست دست میکنی شاید بیاید و باز هی منتظری که بعد از این همه سال دست خالی سفر نروی

ربع قرن از عمرم گذشت..کاش شمع  بیست و پنج سالگی ام  را باهم فوت میکردیم.. آه.. چقدر این قصه دارد دردناک تمام میشود.. کاش تو یک پای پایان این تراژدی نبودی.

 

آدمی که منتظر است

          هیچ نشانه ای ندارد

                      هیچ نشانه ی خاصی ندارد

                                                       فقط

                                                            با هر صدایی

برمی گردد.

 

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۵
زهـ را