نود و یک
يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۷ ب.ظ
پشت در ِ آسمان ششم ساعتها قدم زده ایم ، شانه به شانه اما باران ِ توام با رعد و برق تمامی ندارد .. از شبهای اینجا می ترسم .. از شبهایی که کابوس گذشته را می بینم و تو کنارم نیستی می ترسم ، حالا دیگر نبودن تو ..حس نکردن تو جزء وحشت انگیز ترین لحظه های زندگی ام هستند اینجا اگر چه اسمان پنجم است و نزدیک ملکوت اما بعضی وقتها بد جور احساس معلق بودن میکنم .. احساس افتادن .. احساس تمام شدن... بعضی وقتها از شدت هیجان تازگی و ناب بودن اینجا احساس خلاء میکنم و بعضی وقتها حس تمام شدن دارم...
شروع شدن یا تمام شدن؟ کاش تو آغاز ماجرا باشی..!
+خورشیدم .. طلوع کن... از پشت این واژه های مغرور
۹۵/۰۲/۲۶