از نظر شما یک همسر ایده آل باید چه ویژگی هایی داشته باشه؟
یعنی میشه یه روزی منم مادر بشم؟؟ میشه منم طعم مادری رو بچشم؟ میشه یه روزی منم تکوناش رو توی دلم حس کنم و باهاش حرف بزنم؟😢
خیلی سخته غبطه بخوری به حال کسایی که باهم تو یه دوره ازدواج کردید از دوست خودت و دوست همسرت و فامیلا گرفته تا آشناها ، اونا بچه دار شده باشند و برای دومی اقدام کنند و تو همچنان اندر خم یک کوچه باشی ...
خیلی سخته تو دوره ها یکی بخاطر بارداریش یکی بخاطر شیر دادن به بچه و خیلی با خیلی از همین دلایل مادرانه مشغول بچه هاشون باشن و تو مجبور باشی به جای اونا ظرف بشوری...
خیلی سخته تو مهمونیها همه بدون ملاحظه به این که تو بچه نداری از شیر دادن و خنده ها و شیرین کاری های بچه هاشون بگن و تو فقط نگاهشون کنی...
خیلی سخته تو یه جمع و مهمونی و روضه ، دل خیلی ها برات بسوزه و برات بلند بلند دعا کنند تا دامنت سبز شه و تو از خجالت چشمات به نوک انگشتای دستت خیره شه ...
خیلی سخته وقتی منتظری و هر دفعه تست میزنی و آز میدی منفی بشه و همه فقط برن رو منبر و به جای این که آرومت کنند چیزی رو که خودت میدونی رو هی تو گوشت بگن و هی بگن: مصلحت نبود! خدا نخواسته !روحتو بزرگ کن! ....
خیلی سخته وقتی تو خودتی ، حتی همدم و همنفست بگه بسه ، بس کن این ادا و اصولارو خونه رو جهنم کردی....
خیلی سخته هیچکی حال تو نفهمه و درک نکنه، اصلا به شما چه ؟! خدایی که شما ازش حرف میزنید خدای منم هست من وقتی دلم میگیره باهاش اینطوری حرف میزنم شاید صدام بلند شه شاید بگم چرا منو نمیبینی در صورتی که قلبا میدونم هوامو داره ، من حال میکنم به خدا اعتراض کنم شما به چه حقی منو کافر خطاب میکنید؟!
خیلی سخته چند سال منتظر باشی و دوستات بخاطر اینکه مراعات حال تو کنند بهت نگن باردارن و تو ! از کلی واسطه آخرین نفری باشی که مطلع شی ....
خیلی سخته که دوستات بهت خبر بارداریشونو نگن چون فکر میکنند نکنه بهشون حسودی کنی....
خیلی سخته وقتی به یه بچه محبت میکنی همه چشمها به سمتت خیره شه ...
آره انتظار خیلی سخته....
و خیلی از این سختی ها تو کل دوران انتظارم وجود داشت و با پوست و گوشت درک کردم.
ولی اگه یه روزی مادر بشم حتما به همه منتظرا میگم که بالاخره مادر شدم ، بهشون میگم تا بدونند خدا مارو میبینه ، میگم تا بدونند من فکر نمیکنم شما از بارداریم ناراحت میشید یا به من حسودی میکنید .
اگه یه روز مادر بشم هیچ وقت بلند بلند برای یه منتظر دعا نمیکنم که آبروش بره و خجالت بکشه.
اگه مادر شدم هیچ وقت از حس خوبی که از لگد زدن بچه م درک میکنم رو نمیگم تا اون منتظر دلش بخواد و احساس خلا کنه
واقعا میشه یه روزی دوباره رنگ زندگی توو خونمون پاشیده بشه؟؟ میشه دوباره همه چیز مثل قبل بشه... میشه دوباره روزی بیاد که دلت بخواد زودتر کارت تموم بشه و کلید بندازی بیای داخل خونه؟؟ میشه دوباره بخندی؟؟ بخندم... بخندیم؟؟ حالم بده.. بد.. و کسی نمیده چقدر از درون داغونم... مثه خودت که نمیزاری من بفهمم چقد ناراحتی و من همه ش فکر میکنم شاید دیگه دوستم نداری...یعنی میشه دوباره خوب بشم.. یه روزی که دردناک ترین اتفاق ها باعث سر دردم نشه؟؟ دلم نمیخواد دوباره مسکن بخورم... من سه سال بود لب به استامینیوفن ساده هم نزده بودم که الان هر ۸ ساعت یه بار هزار جور قرص رنگارنگ باید بخورم...خدایاااا... این چه امتحاتیه؟؟؟ حکمتت رو شکر... دشمن شادم نکن.. نزار بنده هات ناخواسته دلمو بسوزنن.. حالمونو خوب کن
باورم نمیشه... یعنی اصلن امکان نداره.. این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه... من گریه میکنم... به پهنای صورت اشک می ریزم.. از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم ... ازم نخواه نا امید بشم... ازم نخواه که از التماسم دست بکشم... من با خود خدا معامله کردم... تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد... تنها کسی که باورش دارم خداست....خدایااااا .... میدونم داری به نجواهام گوش میدی... می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی... اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی... اما من نمیتونم دست روو دست بزارم... بزار بازم التماست کنم... من اسم تو رو آوردم.. من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام.... آبرومو نبری خدااا.... منو خجالت زده ی بنده هات نکنی....
دلبند نازنینم..سلام..نمیدانم در این روزهای کشنده ی انتظار قلب کوچکت شروع به تپیدن کرده یا نه اما مطمئنم تو صدای نجواهایم را میشنوی.. دلشوره هایم را میفهمی... حتما تو هم در همین مدت کوتاه که البته برای من به طولانی ترین شکل ممکن گذشته وابسته شده ای.. حتما خودت میدانی که چقدر گریه ی و شوق و چقدر لبخند بی انتها به ما هدیه کرده ای.. عزیز خوش روزی من ... از همین ابتدا چقدر زیبا مرا سر ذوق می آوری که با شوق تمام و با صدای بلند برای تو عزیز ترینم قرآن تلاوت کنم... من که بعد از ۲۸ سال انقدر خود را شناخته ام که بفهمم این نیروی باطنی از آن من نیست و قطعا تویی که از نوری...و قطعا تویی که به وقتم برکتی تمام نشدنی بخشیده ای..قبل تر ها همین را از خدا خواسته بودم... کاش می دانستی ذره ذره ی وجودم چگونه تو را میخواهد و سلول به سلول بدنم چگونه با تو حرف میزند...کاش می دانستی با آمدنت چگونه حاتم گونه بذر امید در زندگی من و پدرت پاچیده ای.. در این دل انگیز ترین بهار عمرم.. ذره ذره در دلم جوانه می زنی و ما خانواده ی کوچک تو به انتطار دیدنت نشسته ایم بی چشم به هم زدنی ... و لحظه ای نیست که بی حرف تو بی فکر به تو از عمر ما بگذرد .. امیدوارم دنیا همانی باشد که خیال میکنی و اگر هم نبود تو با آمدنت همانطور که به جان ما نور میدهی .. یاور امام مظلوم و غائب مان باشی.. تا با وجود شما جهان رنگ زندگی و عدالت بگیرد..جانان من این روزها کمتر میخوابم و اصلا خواب با من غریبه شده... دلم برای تو تنگ می شود.. می ترسم.. می ترسم بخوابم و بعد از بیدار شدن خیال کنم که خواب دیده ام که داری می آیی و هر روز به ما نزدیک تر می شوی... ممنونم که در من پدیدار شدی وقتی شعله های امید یکی یکی در دلم خاموش می شد.. ممنونم که گذاشتی طعم خوشبختی را بچشم.. ممنونم اجازه دادی مادرت باشم..
هرگز خداوند زیر قولش نخواهد زد...
میخواستم از گله گذاری هایم شروع کنم از حرفهایی که هرشب تا مدت ها لابه لای آنها خوابیدم و کابوس دیدم.. از صدای شکستن شیشه ی دلم که جلینگ جلینک صدا زد و تنها بود و تنها به بند زدن دل نازکم نشستم... از وقتهایی که مغز استخوانم سوخت و لبخند زدم و دردهایی که کشیدم و حق من نبودند.. حق هیچ کس نبودند... پس نمینویسم... اصلا شاید خدا به واسطه ی همین سختی ها تو را در دامن من گذاشت وقتی که بی خیال زندگی می کردم ...بی خیال از هر قرص و آمپول و نسخه های پیچیده..دلم میخواست همه شان را دور بریزم و فقط به این فکر کنم که من.. زهرا .. یک چیزی را از همان قبل تر ها از تو خواسته بودم و در تمام این روزها منتظرش بودم... یک چیزی را از تو خواسته بودم و شک نداشتم به من عطا میکنی چون خودت گفته بودی ادعونی استجب لکم... چرا باید شک میکردم؟؟؟ نه.. نه اینکه ایمانم قوی باشد... شاید چون به نقطه ای رسیده بودم که کسی را جز تو نداشتم ..شاید چون خالی خالی به درگاهت آمده بودم... شاید چون در روزهایی که دست همه به دست خلق تو بود من فقط و فقط تو را می دیدم... ممنونم که صدای این زهرای سرتا سر گناه را شنیدی.. ممنونم که دستهتی خالی ام را خالی بر نگرداندی... ممنونم که صدای بغض ترکیده زیر بارانم را شنیدی آن روز که تنها توی بالکن کوچک خانه نشسته بودم و آنقدر با آسمان اشک ریخته بودم که دیگر از صدای رعد و برق نمیترسیدم...ممنونم که من را دیدی... ممنونم که غافلگیرم کردی... ممنونم که من را لایق دانستی تا به واسطه ی فرزندی که به من عطا نمودی نامم را بگذارند .... مادر
به وقت ظهر ساعت دوازده و چهل دقیقه ی دوشنبه بیست و ششم فروردین ۹۸... بعد از چند روز تاخیر در کمال ناباوری بی بی چک با دوخط رویایی ظاهر شد..آزمایش بتا : ۹۰۲
دلم داره می ترکه...یک ماه گذشته و هنوز نتونستم گریه کنم.. کاش بودی..توی گلوم یه بادکنکه که هر لحظه ممکنه بترکه و صداش آسمون و زمین رو بلرزونه... قرارمون این نبود... بود؟؟؟ کاش میدونستم الان کجایی...
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم ... ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم... با یک دنیا امید و نشاط.. مطمئنم که هستی... اصلا به نبودنت فکر نکرده ام... اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام... خودم را .. نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای... منت سرم بگذار و بمان.. مهربانم... بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند... بگذار کنارت بمانم... من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام.. قصه های زیادی هست که تعریف نکرده ام...بمان و در آغوش امن من زندگی کن... معجزه ی زندگی من... بهار را با خودت به خانه ام بیار... دلم عطر بهارنارنج میخواهد...
نه سراغی .. نه سلامی... خبری می خواهم...
قدر یک قاصدک .. از تو.... اثری ... می خواهم...
مهدی فرجی
تو همونی هستی که دو سال پیش دیدمت اما من چقدر عوض شدم چقدر دیگه خودم نیستم .. چقدر دلم برای خودم تنگ شده ... امروز بعد از دوسال تازه فهمیدم فرق سرم کدوم طرفیه !!! توو این مدت هر ووقت میرفتم آرایشگاه خانومه می پرسید فرقت کدوم طرفیه و منم میگفتم نمی دونم تا حالا باهاش ور نرفتم..!! از بس برام مهم نبود چطوری بهتر میشه؟ چطوری خوشگل تر میشم؟؟ ۲۶ سالم بود اما هنوز نفهمیده بودم باید یه خوردخ دلبری کنم .. لباس جدید بخرم وقتی مهمون تازه میاد روی مد بچرخم.. اصلا انگار توی یه دنیای دیگه بودم .. دنیای تنهایی خودم... با ادم خیالی هایی که عاشقشون بودم.. چقدر دلم برای اون روزای مزخرف! تنگ شده
ممنونم خدا که منو تا اینجا تاتی تاتی رسوندی ممنونم که ماه رمضون انقدر نزدیکه...چقدر باهات حرف دارم چقدر باهات دردو دل دارم... دوساله که ندیدمت..خودمم باورم نمیشه... از کی انقدر عوض شدم من؟ قرار نبود عشق منو به اینجا بیاره .. ما قرار بود عروج کنیم به تو اما توی خودمون شکستیم و خرد شدیم..
من از دیار حبیبم غریب افتادم
بیابیا گل نرگس برس به فریادم..
هیچ حس خوبی رو توی دنیا با این حس عوض نمیکنم... اینجا یک گوشه ی صحن جمهوری نشسته باشم... وقت نماز باشد... نسیم بوزد... نفس عمیقی بکشم و دنبال تو توی صف مردانه بگردم و دلم آرام باشد... کسی هست که دنیا دنیا دوستش دارم
کاش میدانستم کجای جهان ایستاده ام کاش میدانستم چقدر تا انتهای این مسیر پر رمز و راز راه باقیست؟ نمیدانم کجا هستم اما دارم میبینم از همین جا چقدر آدم دست برای خوشبختی من تکان میدهند و چقدر چشمهایشان میخواست جای من باشند... من میخندم زیاد میخندم اما هیچ کس ندیده چقدر وسط این خنده ها گریسته ام و روسری گل گلی ام خیس اشک شده .. هیچ کس ندیده چقدر نفس های بلند کشیده ام و جقدر این خار افتاده در گلو را قورت دادم ام و چشمهایم را بسته ام... تمام دلخوشی من توی این لحظه ها توبودی و هستی اما باز هم نتوانسته ام با دلتنگی هایم کنار بیایم... دلتنگی هایی که تمام نمیشود...
چقدر از نوشتن دور شده ام هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم چیزی یا کسی بتواند قلمم را از من بگیرد اما تو توانستی نه تنها قلمم را که تمام چیزهایی که به خودم اختصاص داشت را...من دیگر هیچ مالکیتی ندارم منی دیگر وجود ندارد این منصفانه نیست... باید بگویم همه را خودم پس از سالها تتهایی و رنج کشیدن تقدیمت کردم
من بعد از تو با من قبل از تو هیچ فرقی ندارد جز اینکه عنوانش عوض شده .. زهرا... خسته است انکار درد ها هیچ وقت قرار نیست تمام شود انکار هنیشه بعد از یک نفس عمیق یک آه بلند باید باشد تا از انتهای گلو زبانه بکشد و تمام دلخوشی ات را تا مغز استخوان بسوزاند...
چقدر دلم شکسته است اصلن چرا حالا که دل گرفته ام آمده ام تا بنویسم .. نه این هم منصفانه نیست...
اینجا آسمان ششم... خورشید طلوع کرده است و من در این ملکوت ناشناخته ی لا منتهی کنار تو نه... که در آغوش ِ تو فرو رفته ام.. چقدر سخت است از این حس نا شناخته نوشتن ... از این حسّ تازه ی آرامش... شاید آرامش یعنی دست هایش شانه شود پریشانی موهایت را وقتی تکیه داده ای به لبخندش و سرت را گذاشته ای روی کویر پر غزل سینه اش، با صدای آرام و یکنواخت قلبش مثل لالایی مادر در گهواره آغوشش به خواب می روی و وقتی بیدار می شوی گرمای تنش را صدای نفس هایش را طنین یک نواخت قلبش را باز حس می کنی..
دستهایم خالی ست اما تا دلت بخواهد پرم از حرف های نزده، لبخند های جا مانده، گریه های بغض شده، بوسه های از قلم افتاده، پرم از تو که خالی از منی، منی که آرام به نظر می رسد اما در خود حسّ سوختن دارد، گاهی تمام زنانگی یک زن خلاصه می شود در شعر های بی مخاطبش، جامانده ای در یک زن... آقا ! زنی که می خواهد سکوت کند، اصلن نگاه کن همه دنیا ساکت شده، فریاد همیشه گزینه ی اول نیست حتی گزینه ی دوم حتی گزینه ی آخر !
بی خیال یادت باشد وقتی آمدی زل بزنی توی ِ چشم هام و دست هایم را محکم تر بگیری من قول می دهم یک وقت که حال جهان رو به راه تر شد حرفهایم را به تو خواهم گفت..، خواهم گفت که عـشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک انتظار طولانی است خواهم گفت که عروج کردیم، عروج یک تعارف نیست، حتی یک واژه یا حتی یک حسِّ ناشناخته عروج یک تجربه ی بی نظیر است ما از پس ِ نگاه های گرم هم عروج کردیم وقتی چال ِ روی گونه هایت طلوع می کرد....
+ مخاطب خاص داشت!
+ باز صد شکر که در عشق تو ای جان جهان
تهمت عاشقی از مردم دنیا خوردیم . . .!