هفتاد و نه
هوا هنوز تاریگ است که از خانه بیرون میزنی، دوست داری فقط صدای قدم های خودت را بشنوی و جیک جیک گنجشک های غریب را که در این سوز زمستانی بی پناه مانده اند، راه می افتی ، نفس عمیق میکشی، سعی میکنی شش هایت را از هوای تازه ی صبح پر کنی و با انرژی به آسمان سلام کنی.. به آسمان.. آسمان .. یک چیزی راه نفست را میبندند .. قورتش میدهی.. هوا روشن می شود اما خورشید را ابرهای سیاه پوشانده اند.. آدم ها از خانه هاشان بیرون آمدند ... بوی اگزوز ماشین مرد غریبه خفه ات می کند...با چادرت صورتت را می پوشانی .. قدم هایت را بلند تر بر میداری باران شدید میشود به پیاده رو پناه میبری به سقف ایوان یک خانه .. جیغ دلخراش یک زن حواست را پرت میکند بر میگردی صورت سرخ کودکی نگاهت را می بلعد... به ایستگاه میرسی کارت میزنی ، همان جای همیشگی می نشینی سرت را به شیشه تکیه میدهی .. اتوبوس راه می افتد ، خط های سفید خیابان را دنبال میکنی.. پیاده میشوی ، در زمستان باران می بارد ، پاییز در تو تکرار میشود تا انتهای خیابان را میدوی باران شدیدتر میشود.. دوباره به اسمان نگاه میکنی .. به خیابان خیره میشوی.. و دوباره می دوی.. حس میکنی تمام نگاه ها به طرف توست.. احساس میکنی داری در پیاده روی یک صبح زمستانی بازخواست میشوی .. تمام معادلاتت در غیابش به هم میریزد .. یک دنیا سوال پیچت می کنند ... خیره می شوی توی چشم های آسمان و داد میزنی بر سر خودت که در پس این سالها دختری را زیسته ای که زنانگی اش را در پناه هیچ سقفی جا نگذاشت خدا نگاهت می کند و تو می دوی از تن هایی زمستانی که دارد ادای پاییز را در می آورد... باید از باران فرار کرد وقتی تو نیستی!
منی که وقت نداشتم
لحظه ای حتی
سر از عاشقانه های با تو بیرون بیاورم
بیا ببین حالا
چگونه از روزهای قرمز تقویم تعطیل ترم ...
زهرا.ح