صد و هفده
معجزه اتفاق می افتد، درست در زمانی که منتظرش نیستی، درست در زمانی که که دست از عالم و آدم ها کشیده ای.. و حالا تو حضور داری.. چقدر برنامه ها داشتم که با تو حرف بزنم و چقدر حرف ها داشتم که میخواستم زودتر از اینها برایت زمزمه کنم .. بالاخره تو باید بدانی که پیش از اینها دوستت داشتیم و برایت بودنت و همین تکان خوردن های خوشمزه ت هزاران بار مرده بودیم قبل از اینکه بیایی .. قبل از اینکه از پشت این چند لایه ی متوالی پوست و گوشت و خون لمست کرده باشیم... باید بدانی که چه آسمانی خوشرنگی پاشیده ای روی زندگی مان.. توقعاتمان... تو حتی مهربانی مان هم پر رنگ تر کرده ای ... از وقتی که هستی فهمیده ام چقدر پدرت را بیشتر دوست داشتم و حتی خودم هم نمیدانستم.. فهمیده ام که چقدر مادرم را... مادر شدن چقدر در عین زیبایی و لطافت سختی ها دارد...
ممنونم که خودت را توی دامن ما انداختی و اجازه دادی پدر و مادرت باشیم.. پسرکم... مهربانم... ممنونم که گذاشتی صدای قلب کوچکت را بشنویم و اشک شوق توی چشمانمان حلقه بزند.. ممنونم که قوی بودی و سربلندمان کردی.. ممنونم که خستگی این یک سال را از تنمان بیرون کردی.. ممنونم که با ورجه وورجه هایت ما را به وجد میاوری تا توی دلمان بگوییم الهی شکر که سالمی..الهی شکر که هستی و نفس میکشی .. الهی شکر .. الهی شکر الهی شکر ...
به وقت پنج ماهگی
بیست و یک هفته و شش روز 💚