صد و شانزده
شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۲:۳۰ ق.ظ
بالاخره امروز آخرین دونه ی این قرص های لعنتی هم تموم شد.. ظاهر همه چیز خوبه اما از درون داغونیم...دختر دوست همسری به دنیا اومد .. یعنی الان باید بچه ی منم توو بغلم بود..من یک هفته زودتر از اون باردار شده بودم... امسال چقدر عقب افتادم با هر بار بارداری ۴ ماه طول کشید تا بشم همون آدم قبلی شایدم بیشتر ... خیلی خسته ام.. و ابنکه حس میکنم دیگه دوستم نداره.. این که می بینم چقدر بی تفاوته.. چقدر خنثی و ساکته حالمو بد میکنه ... همه ش به خودم دلداری میدم که حتما اونم دلش نیخواست بچه مون مونده بود الان توو بغلمون بود... خسته ایم هر دو...
اگر روزی برآن شدی که بگریزی
در این که مرا صدا بزنی
هیچ درنگ مکن!
قول نمیدهم از تو بخواهم که بمانی
ولی میتوانم با تو بگریزم...
گابریل گارسیا مارکز
۹۸/۰۹/۲۳