هشتاد و یک
من رفته ام، سال هاست که رفته ام، از آغازی که صورت نگرفته، از منی که پیدایم نکرده ای هنوز، من رفته ام حتی از تویی که ندیده امت، امّا تو هستی... هستی،و می توانم تصوّر کنم وقتی می خندی، چند هلال دور لب هات نقش می بندد، چقدر چشم هات برق می زند یا چقدر زیبا تر می شوی،خوب من! همیشه بخند، همیشه بخند، حتی به گریه های نا تمام ِ من، حتی به گلایه های بی شمارم،حتی به نفس های بریده بریده ام، حتی به ریشی که ندارم، تو باید بخندی و من از دور تماشایت کنم، حتی اگر سهم من از تو همین اندازه باشد، من دوست دارم خیال کنم هستی، دوست دارم خیال کنم هر شب، دارم پیچ می خورم لابه لای موهات، گم می شوم در زلال چشم هات، می چکم از نگاهت، سُر می خورم روی تب لب هات و می میرم، می خواهم خیال کنم هر شب مُرده ام، مُرده ام و تو ایستاده ای روی موج خروشان ِ اشک هام و مستانه می خندی، چقدر زیباست این قصّه برای من، با اینکه بی حساب خسته ام، آمده ام اعتراف کنم که از خواب ِ تو بیدار شدن درست مثل تبلیغ تجاری وسط یک فیلم عاشقانه است که به رگبار ناسزا می بندی...
آدم هم نشدی
تا به بهانه ی سیب
به جهنّمِ لب هایم
دعوتت کنم
زهرا.ح