هشتاد و پنج
برق اتاق را خاموش میکنم خودم را می اندازم روی تخت پتو را میکشم تا روی کمرم پاهایم را دراز میکنم قبلا از یخ کردن انگشتان پاهام خیلی اذیت میشدم تابستان و زمستان نداشت در هر حال جوراب پایم بود اما چند روزی ست دارم یک تجربه ی جدید را حس میکنم به نظرم خیلی هم لذت بخش است
اتاق تاریک است اما در همان تاریکی خیره شده ام به سقف و به اتفاقاتی که این روزها افتاده فکر میکنم.. به احساس تنفرم از بعضی ها که روز به روز بیشتر میشود اما رفتار من در برابرشان تغییر نکرده است به رییسم که چقدر این روزهای آخر سال هوایم را دارد به دوستی که دعوتم کرده به حفظ خطبه ی ارزشمند غدیر و کتابش را برایم هدیه آورده و خودم که چقدر ذوق دارم برای قبول این دعوت.. به کلمات تازه ای که کیان یاد گرفته و هی پشت هم ادا میکند به راننده تاکسی فکر میکنم که چقدر تند میرفت و من در تمام طول مسیر فکر میکردم اگر الان ترمز پاره کند دقیقا نعشم کجای خیابان می افتد و دو تا مردی که در صندلی عقب مجبور بودم کنارشان بنشینم و لرای اینکه تنم به تنشان نخورد نصفم به انعطاف پنجره در آمده بود..
ببشتر از همه ی اینها به دید و بازدید مسخره ی عید فکر میکنم که به اندازه ی نرفتن به اداره توی تعطیلات حوصله اش را ندارم..
پلک هایم سنگین میشود برمیگردم به پهلوی راست یک حمد و سه توحید همیشگی ام را میخوانم آدمهای عزیز زندگی ام را به دست مهربان خدا میسپارم.. دلم تنگ میشود.. چشم هایم را می بندم.. تو می آیی!
بپرس آن دستهای هرزه ی آماده چیدن
کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم..؟
مهدی فرجی