هشتاد و چهار
يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
شبایی که خیلی حالم بده خواب میبینم توی یه کافه ی شلوغ پشت سر هم دارم سیگار میکشم و بعدش توی تاریکی شب راه خونه رو گم کردم، دیگه خبری از امامزاده ای که توو خواب از بی پناهی های بیداریم بهش پناه می بردم نیست،حرف های زیادی بود و خیالبافی های عمیقی که میشد یه داستان بلندش کنم و اینجا بنویسم اما..... من خوبم.....(برای همه ی ما همه ی روزها فراموش می شوند به جز همان یک روز که نشانی اش را به هیچ کس نگفته ایم! لاادری)
من را به خنده های عمیقم شناختند
مردم ندیده اند پیشانی مرا!
۹۴/۱۲/۱۶