بیست و چهار
جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ق.ظ
خیلی حرفها توی دلم مانده و غمباد شده.. از اینکه این فشار های عصبی تمامی ندارد خسته ام.. دارم دیوانه میشوم از حال ناخوشم وقتی کاری از دستم بر نمی آید... کاری از دستم بر نمی آِد وقتی حال بابا را می بینم که هر روز دارد شکسته تر می شود .. وقتی حال مامان را میبینم که هر شب یک تار موی سپید به موهاش اضافه می شود ، حال داداش کوچیکه که با این سن و سال کم و توو بهترین دوران عمرش باید این همه فشار رو تحمل کنه ... تمام امیدم به خداست ... فقط اونه که آرامش عطا کرده و بخشیده و جلوی طوفان حوادث رو گرفته..... خدایا از اینکه نمیتونم شکرت رو به جا بیارم شرمنده ام .. از اینکه فقط خسته گی و آه و نفرین نثار روزگار میکنم شرمسارم... تو به بزرگی و عظمتت کوتاهی و ناشکری ما بنده های بدت رو ببخش... :(
۹۴/۰۵/۲۳