« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امامزاده» ثبت شده است

شاید تو همان امامزاده خواب های منی ، شاید در آخر باید به تو متوسل شوم .. امروز صبح بعد از رویارویی با آن هم تلاطم .. وقتی با دلی آشوب و پاهای سست از خانه بیرون زدم مدام داشتنم فکر می کردم چه کار کنم؟؟ اما واقعا چه کاری از دستهای من بر می آمد.. چه کار میتوانستم بکنم ... بعضی وقتها فکر میکردم شاید اگر کمتر خانه باشم مشکلات هم کمتر میشد ، شاید اگر عضو جدیدی به ما اضافه میشد کینه های قدیمی و سیاه را دور می ریختیم .. شاید اگر... اما زمان به من ثابت کرد اشتباه می کردم.. وقتی ک به دنیا آمد با آن همه شیرینی اش باز هم مشکلات وجود داشت .. هیچ کس یادش نرفت چه زیر سقف خانه ی ما گذشت ... هیچ کس یادش نرفت و حتی من ... بعضی زخم ها خیلی عمیق اند .. خدابا ... من برای بهبود زخم هایم خیلی تلاش کردم .. من برای آبادی کاشانه ی کوچکمان قدم های زیادی برداشتم و هر بار زمین خوردم و بلند شدم ...

 

موهام  روی  شانه  طوفــان  غم  رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

 

دارند  از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

 

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این  انتهـــای  قصه تلـــخ  من  و  شماست

 

حتی  طنین  زلزله  ویــران  نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

 

من بی گمان کنـــار  تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

 

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها  رسیده ترین  میــوه  خداست

 

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

 

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

 

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز  همانطور  تا به تاست

 

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب  شب  عروسی  من  یا  شب  عزاست

...

حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 

                              پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

گاهی در زندگی انسان لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست می دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد.

                                                علی محمد افغانی - شوهر آهو خانم 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
زهـ را