شصت و نه
احساس میکنم در میان روزنه هایی از امید دارم به پایانم نزدیک میشوم ،به همین زودی..وقتی هنوز یک دل سیر مریم نبوییده ام، لا به لای درختان ندویده ام، با صدای بلند نخندیده ام...اما به جاده خیره مانده ام،خط کشی های خیابان را دنبال کرده ام، پله های خانه ی مادربزرگ را شمرده ام و گریسته ام... به اندازه دیوانگی ام از همان زمان که روسری سر کردم و از همان زمان که به خاطر خواندن نماز ظهرم دیر به مدرسه میرسیدم دقیقا از وقتی که عاقل خواندنم دیوانگی ام آغاز شد!
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش
می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما
با هم سروده ایم , جهان کرده از برش
با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون
_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگ در خون شناورش
خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش
محمدعلی بهمنی