پنجاه و چهار
مرد آن است که در کشاکش روزگار سنگ زیرین آسیا باشد... «عبید زاکانی»، دیشب وقتی از کار خسته و ملول به خانه برمی گشتم مدام این شعر را با خودم تکرار می کردم و توی تاکسی اشک می ریختم ... من... زهرا... توی تاکسی .. منی که حتی در خلوت هم گریه ی خودم را ندیده بودم .. پیش مردمان شهر اشک ریختم .. باید اشک بریزم اصلن چاره ای جز گریستن ندارم...چون وقتی از خانواده و دوستان و همکارانم جدا می شوم تازه همین جاست که نقاب از چهره بر میدارم و تنها کسی که جلوی چشمانم می اید تویی و دیگر اصلن کس دیگری نیست و انوقت که فقط تویی و یادت مگر کاری جز اشک از دست چشم هام بر می اید که دل دردمندم را آرام کند؟؟.. این است که دائما خودم را پشت خنده ها مکرر پنهان می کنم .. چه در خانه و چه محل کار.. آنقدر که دکتر ع میگوید کارگاه افزایش خلق بگذار...! و دوستانم بگویند چقدر انرژی مثبتی چقدر دوستت داریم و همکارانم در گوشی به هم بگویند خانم ح سرخوش است .. دختر یکی یک دانه ی بابا .. درد چه می فهمد .. اما من می فهمم درد دقیقا چگونه است و آن را با تمام وجودم لمس کرده ام چون در سلول سلولم نفوذ کرده لحظه ای نیست که تنها باشم و فکر تو از ذهنم عبود نکند و قلبم به تپش نیفتد و تیر نکشد و دلم نسوزد و بغض راه نفسم را نبندد و تا مرز خفگی پیش نروم و اشک روی گونه هام سرازیر نشود... و در تمام این لحظه ها به این فکر می کنم که چرا اینقدر دیر کرده ای؟ .. من از مرز بیست و پنج سالگی دار عبور میکنم و این روزهای من قرار نبود بدون تو و اینگونه بگذرند... آیا واقعا می توانی جبران کنی روزهایی که بر من سخت نه نمی دانم چگونه گذشت و آیا اصلن گذشت؟؟؟ یا من هنوز در حال مانده ام و در جا میزنم زمان را... ؟؟؟