پنجاه و نه
هوا آلوده است گاهی فکر میکنم اینهایی که دو نفری توی کافه نشسته اند یا در فست فود دارند غذا میخورند یا اصلن همین هایی که از صبح میزنند بیرون تا شب در همین خیابانها پا به پا و شانه به شانه قدم میزننند و حرف میزنند و حالا شاید دست هم را هم بگیرند و شاید نه .. اینها از کجا آمده اند ؟ از مریخ؟ چطور میشود این همه ساعت کنار هم باشند و از در عموم ماندن لذت ببرند؟ اینهایی که برای هم گل میخرند .. کادو میخرند .. به هم فکر میکنند و به هم قول میدهند و تا پای مرگ سر قولشان می ماند از کجا آمده اند خدا؟ اینهایی که به هم متعهد هستند چه؟ اینهایی که تا پای سفره ی عقد می روند ؟
بگذریم .. بعدها برای کودکم خواهم گفت که چه روزهایی را از سر گذراندم و چه سختی هایی را متحمل شدم .. زمانی که سه جا همزمان مشغول کار بودم .. زمانی که سقوط کردم و زخمی شدم ، زمانی که دوستانم رهایم کردند و وقت هایی که در محل کارم با ناحقی های زیادی مواجه شدم و کلمه ای ار دردهایی که کشیدم را به زبان نیاوردم و فقط ذره ای از آن را توانستم اینجا بنگارم تا فراموش نکنم فردایی که اگر رنگش روشن است از پس چه تاریکی عمیقی متولد شده است..