شصت
يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۰ ب.ظ
روزهای بدی را داشتم روزهایی که مادر حالش خوب نبود و من دل و دماغم به هیچ کاری نمیرفت .. برادر ب هم بیمارستان بود و مدام رفیق جان بی قراری می کرد کلن هفته ی خوبی را نداشتم اما دیروز با آمدن برادرم به تهران غافلگیر شدم .. شور و نشاط با آمدن ک به خانه مان برگشت و بوی بهار پیچید ... خیلی خوشحالم اما هم چنان بی قراررم و رسما دلم را تعطیل کرده ام و با خودم عهد بسته ام که دیگر تنها و تنها به آینده ی تحصیلی و شغلی ام فکر کنم و با تمام این قرار و عهد و پیمان هایی که با خودم بستم و با تمام گذشته ای که دور ریختمش باز هم منتظرت هستم...
۹۴/۰۹/۰۸