هفتاد و دو
چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۴۴ ب.ظ
فراموشی روزهایی که خوب بوده .. خیلی خوب ، ولی تمام شده ، فراموشی خاطراتی که یک نفر برایت ساخته و رفته ، فراموشی آدمی که تا دیروز کنارت بوده ، نفس می کشیده ، کسی که صدای خنده هاش تو را می کشانده توی آغوشش ولی امروز می بینی سردو بی جان تکیه به آغوش خاک داده چطور می تواند کار ساده ای باشد؟ چطور می توان گفت چهل روز و شش ماه و یک سال و .. کافی ست تا زخم های مانده در تنت التیام پیدا کند؟ وقتی کسی که رفته در قلب و روح تو جای داشته و حالا انگار تکه ای از وجودت را کنده اند و برده اند.. می توانید بفهمید این چه قدر دردناک و ویرانگر است؟
لبخندم را دزدیدند
تیرباران ِ شعرهات
ای رفته از کمان
دست از سر این مانده در زمان بردار
زهرا.ح
۹۴/۱۰/۱۶