تنت زخمی، دلت آزرده باشد
نگاهت سرد و باران خورده باشد
شده گنجشک باشی و شبی باد
تمام لانه ات را برده باشد؟
شهراد میدری
تنت زخمی، دلت آزرده باشد
نگاهت سرد و باران خورده باشد
شده گنجشک باشی و شبی باد
تمام لانه ات را برده باشد؟
شهراد میدری
من از قله سقوط کرده ام در اعتماد کامل...به پناهگاه امن آغوش تو بی هوا سقوط کرده ام و حالا که دارم مینویسم تمام استخوان هایم خرد شده و هنوز نتوانسته ام حتی چشم هایم را باز کنم و ببینم اطرافم چه خبر است و تو از آن بالا چگونه نگاهم میکنی .... فاصله هرچقدر که دردناک و کشنده باشد باز هم خوب است چون سرآغاز بی تفاوتی از دل شعله های زبانه کشیده ی عشق است درست همانجا که سکوت میکند و تو دچار سقوط میشوی... آه
با شنیدن نمی شود فهمید، حال و روزم چگونه می گذرد
تا نبینی مرا نمی فهمی، مرده ی بی مزار یعنی چه..
محمد شریف
به اشک مصنوعی پناه آورده چشم هام ... گریه دارم در حالی که دارم خفه میشوم از حجم سنگین رسوب بغض.. آی اشکهای بی امان کجایید؟ نگذارید این قلب به تپش افتاده از کار بایستند...
به سمت و سوی صدایی که هی دراز نمی شد
که کوک سینه تو یک دقیقه...
باز نمی شد
که
سینه های تو این ماجرا ادامه ندارد
که
ماجرای تو چرخید و شکل...
باز نمی شد
بچرخ...
عقربه ها
روی...
شصت و هفت نشستند:
»برای
این که بمانم غزل بساز...«
نمی شد
سر
دراز دلم هیچ مثل قصه نشد نه...
که
مثل لکنت مجعول اشک و ناز نمی شد
چقدر
عشق ظریف است مثل خشت نگاهت
میان
خلوت سرباز شاه-باز نمی شد
شکست
دست دلم روی گونه هات و لبت را...
که
طعم سرخ ترین استکان تازه نمی شد
تمام
شعر خیانت شد از تمامت راوی
که
پرده های تنش ماجرای راز نمی شد
لب
درازترین استکان صحنه ترک خورد
و
خم شدی که...
خودش را شکست و باز...
محمدرضا شالبافان
با گلویی پر از بغض و دلی سرشار از غم و قلبی شکسته.. عیدتان مبارک رفقا... دعا کنید برای زهرایی که وحشتناک خیلی وحشتناک احساس غربت میکند بین همه آدم ها..
ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﮔﺮﺩ ﺑﺎﺭﻭﺗﻲ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻲ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺑﺤﺚ ﻫﺎﻱ ﻓﻠﺴﻔﻲ ﺍﻡ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﻃﻮﻻﻧﻲ
ﻣﺮﮒ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻲ؟ !
ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﺷﺪ ..
ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ
زهرا.ح
برای دردهایی که میکشم از هر دکتری نسخه میگیرم هزار جور دارو مصرف میکنم اما تهش فقط خودم میدونم دردم چیه... زهرا چقدر تنهایی.. چقدر بدبخت شدی چقدر احساس حقارت میکنم چقدر بی اختیار بعد از یک روز پر از شادی بغضم شکست.. همین جا که دراز کشیدم روی تختم و دا م دکلمه ی علیرضا آذر رو گوش میدم و با گوشیم این پست رو مینویسم....آه آه.. زهرا... چقدر بدبخت و تنهایی که به هر رسیمون پاره ای چنگ میزنی... خیلی به هم ریخته ام... خیلی
دیوانه ام از دست خودم سیر شدم
با هر کس هم نام تو درگیر شدم
ای تف به جهان تا ابد غم بودن
ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
علیرضا آذر
اینکه اینجا روزی یک بازدید کننده بیشتر ندارد خیلی هم خوشایند است .. مثلا دارم فکر می کنم که آن یک نفر تویی.......... تویی که دیگر به خوابم هم نمی آیی...
بدون تو پاییز چقدر وحشتناک است... اصلن وقتی نیستی چه بهتر که در تمام پیاده رو بساط دست فروشان پهن شود.. شبها با قرص زود میخوابم تا کمتر به تو فکر کنم . تا کمتر حسرت بخورم و کمتر بغض کنم ...... احساس میکنم زندانی هستم و تو زندان بان منی... زندان بانی که نیست .. زندان بانی که عین خیالش نیست یک نفر دارد از تنهایی می پوسد.. آه .. پاییز لااقل تو به من رحم کن...
آه، از این بهار حزن انگیز
حجم دلتنگی از گلو سرریز
ابرها مانده اند منتظرت
السلام علیک یا پاییز
زهرا.ح
دل تن گی همه ی توانم را گرفته است .. تمام فکر و ذکرم تویی ، راه می روم ، درس می خوانم ، کار می کنم ، می خوابم بیدار می شوم و تمام این ها منتهی می شود به تو.. آقا.... در واقع نه راه می روم نه درس می خوانم نه کار می کنم و نه می خوابم و نه بیدار می شوم.. من فقط دارم به تو فکر می کنم.. تمام لحظاتم را فکر تو ، خیال تو .. احاطه کرده.. تسخیرم کرده ای بی انصاف بدون اینکه لحظه ای حضور داشته باشی ...خسته ام از نبودنت از این که می بینم چقدر راحت داری زندگی می کنی و عین خیالت نیست ... خیلی آشفته و پریشانم ... هنوز تکلیفم مشخص نشده .. همه جا سرگردانم توی کار توی خانه توی زندگی شخصی همه جا بین زمین و آسمانم این تکلیف نامشخص دارد حالم را به هم می زند..و توی این اوضاع نا بسامان .. کاش تو بودی تا دستهای به لرزش افتاده ام را می فشردی .. کاش بودی و با آغوشت آرامم می کردی .. کاش بودی و دست رو قلبم می گذاشتی تا ببینی چگونه این ضربان ها از هم سبقت می گیرند.. کاش بودی تا می توانستم نفس عمیق بکشم .. کاش بودی تا این بغض رسوب کرده می شکست... خسته ام آقا ... خیلی خسته ... این دربه در ِ پریشان را دریاب...
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم
و باز به خانه برگردیم؟!
سید علی صالحی
از شدت استرس و فشار حتی نمی توانم بنویسم ... چه بنویسم ؟ از کجا بنویسم ؟ از دل تنگی دمادمم؟ از تنهایی ویران کننده ام ؟ از تنها دل خوشی این روزهام که او هم دارد می رود؟ از این که فکر می کردم توی این برهه ی زمانی خیلی موفق تر از اینی ام که الان هستم و می بینم که نیستم؟ از این که حالم شده مثل افسرده هایی که دنیایشان به اخر رسیده .. مثل ناخدایی که کشتی هاش غرق شده ... من همیشه پی یک مأمن بودم پی یک پناهگاه امن ... چیزی که کم داشتمش .. خیلی کم ... آه .. آه .. آه.... چقدر بغض نشکسته دارم توی گلوم ... بادکنکی که هر روز دارد بزرگتر میشود... وقت کم آورده ام .. خیلی کم .. قرار نبود این قدر سریع از مزر 18 سالگی گذر کنم.... قرار نبود 25 سالگی ام اینگونه بگذرد.... نه .. من برنامه های بهتری داشتم ... خیلی بهتر... خدایا.... :'(
به بهانه کتاب هایت با من تماس بگیر
به بهانه ی فیلم هایی که از اتاقت برداشته ام
به بهانه ی شعر هایی که برایم نخوانده ای
با من تماس بگیر
به بهانه ی بهانه هایی که نداری
منیره حسینی
شاید تو همان امامزاده خواب های منی ، شاید در آخر باید به تو متوسل شوم .. امروز صبح بعد از رویارویی با آن هم تلاطم .. وقتی با دلی آشوب و پاهای سست از خانه بیرون زدم مدام داشتنم فکر می کردم چه کار کنم؟؟ اما واقعا چه کاری از دستهای من بر می آمد.. چه کار میتوانستم بکنم ... بعضی وقتها فکر میکردم شاید اگر کمتر خانه باشم مشکلات هم کمتر میشد ، شاید اگر عضو جدیدی به ما اضافه میشد کینه های قدیمی و سیاه را دور می ریختیم .. شاید اگر... اما زمان به من ثابت کرد اشتباه می کردم.. وقتی ک به دنیا آمد با آن همه شیرینی اش باز هم مشکلات وجود داشت .. هیچ کس یادش نرفت چه زیر سقف خانه ی ما گذشت ... هیچ کس یادش نرفت و حتی من ... بعضی زخم ها خیلی عمیق اند .. خدابا ... من برای بهبود زخم هایم خیلی تلاش کردم .. من برای آبادی کاشانه ی کوچکمان قدم های زیادی برداشتم و هر بار زمین خوردم و بلند شدم ...
موهام روی شانه طوفــان غم رهاست
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
دارند از مقابل چشمــان عاشقت
با زور می برند مرا روبه راه راست
دارم عروس می شوم این آخرین شب است
این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست
حتی طنین زلزله ویــران نمی کند
دیوارهای فاصله ای را که بین ماست
من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم
اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...
آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود
این روزها رسیده ترین میــوه خداست
اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است
اما به جای دست تو در سرد خانه هاست
آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه
این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست
روی سرش هنوز همان چادر کشی است
دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست
کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند
امشب شب عروسی من یا شب عزاست
...
حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟
این تازه روز اول و آغاز ماجراست !
پانته آ صفایی بروجنی
حالا دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که با تمام دل تنگی و وابستگی ام برای اهل خانه دارم سه شیفت کار میکنم .. سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم می روم کلینیک و تقریبا نه و نیم ده شب می رسم خانه .. با این حال که بیشتر تایم روز را تنها هستم این روزها آنقدر به هم ریخته ام آن قدر به همم ریختی...آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم دست به قلم ببرم (شما بخوانید دست به کیبورد) پنج شنبه ی دوست داشتنی مادرم که که کلی برایش برنامه ریزی کرده بود به گند کشیدم .. اصلن از روز قبلش که بابا آمده بود دنبالم و آن حرف ها را زده بود به هم ریخته بودم ... از خانه زدم بیرون مثل دیوانه ها بعد از یم ربع پیاده روی تازه فهمیدم کیف پول و عابر بانکم را جا گذاشتم ام دوباره برگشتم .. و راه افتادم.. ورفتم امامزاده... و گریستم ... گریستم.. گریستم... وقتی برگشتم همه را بخشیده بودم... حالا خیلی سبک تر شده ام ....... سبک ترم اما یاد تو که می افتم پریشان و آشفته میشوم... آشفته مثل لخت گیسویم در باد.... مثل قاصدکی که از هم فرو پاشیده قبل از رسیدن به مقصد....
دوستت دارم
و عشق تو از نامم می تراود
مثلِ شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط ِ زیارتگاهی
شمس لنگرودی
گاهی در زندگی انسان لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست می دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد.
علی محمد افغانی - شوهر آهو خانم
چیزی از آسمان نمی خواهم
تو اگر لکه ابر من باشی
زندگی را به گور می بخشم
تو اگر سنگ قبر من باشی
احسان افشاری
اوضاع از آنچه خیال می کردم بدتر است .. خیلی بدتر ....... این سرطان لعنتی آخر می کُشدم .. اصلن وقتی قرار نیست تو بیایی .. وقی قرار نیست حتی یک بار مرا ببینی .. وقتی احساس میکنم این همه احساس بین زمین و آسمان معلق مانده ... وقتی این انتظار پوچ من را کشانده به یک برزخ دور افتاده .. وقتی تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا من رنگ آرامش را نبینم .. همین بهتر که این سرطان لعنتی ذره ذره جانم را بگیرد .. دنیایی که در آن تو را ندارم همین بهتر که زودتر برایم تمام شود .......تنگی نفس گرفته ام توی این برزخ لعنتی بی انصاف .. هوا را هم با خودت برده ای....
اگر دری میان ما بود
می کوفتم.
درهم می کوفتم.
اگر میان ما دیوار بود
بالا می رفتم پایین می آمدم
فرو می ریختم.
اگر کوه بود ، دریا بود
پا می گذاشتم
برنقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم.
اما میان ما هیچ نیست.
هیچ...
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمی شود کرد...
شهاب مقربین
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان برانداز است..
سعید بیابانکی
می خواهم فراموش کنم که روزهایی چقدر دوستت داشتم چقدر توو خیالم تصورت میکردم همیشه و همه جا مثه یه سایه کنارم داشتمت... داشمت.. بودی و از من محافظت میکردی ،حمایت میکردی قرص و محکم .. اما انگار همه ش اشتباه بود.. من میروم سراغ کسی که پی ام را گرفته.. سراغ کسی که اندازه ام هست.. دیگر از شیرینی انتظار خبری نیست.. از خیال وصل هم.. قال همه چیز با یک شب ولیمه دادن و رقصیدن و عکس گرفتن کنده میشود... و نتیجه ی تمام دعاهای من ثمره ی آن همه خویشتن داری.. آن همه وفاداری.. آن همه انتظار میشود مردی که قرن ها با تصوراتم فاصله دارد..
با چشم های خیس نوشتم و دستهایی که هنوز میلرزند.. توی این گرما یخ زده ام خورشیدم..