چهل و دو
به سمت و سوی صدایی که هی دراز نمی شد
که کوک سینه تو یک دقیقه...
باز نمی شد
که
سینه های تو این ماجرا ادامه ندارد
که
ماجرای تو چرخید و شکل...
باز نمی شد
بچرخ...
عقربه ها
روی...
شصت و هفت نشستند:
»برای
این که بمانم غزل بساز...«
نمی شد
سر
دراز دلم هیچ مثل قصه نشد نه...
که
مثل لکنت مجعول اشک و ناز نمی شد
چقدر
عشق ظریف است مثل خشت نگاهت
میان
خلوت سرباز شاه-باز نمی شد
شکست
دست دلم روی گونه هات و لبت را...
که
طعم سرخ ترین استکان تازه نمی شد
تمام
شعر خیانت شد از تمامت راوی
که
پرده های تنش ماجرای راز نمی شد
لب
درازترین استکان صحنه ترک خورد
و
خم شدی که...
خودش را شکست و باز...
محمدرضا شالبافان