بیست و یک
اوضاع از آنچه خیال می کردم بدتر است .. خیلی بدتر ....... این سرطان لعنتی آخر می کُشدم .. اصلن وقتی قرار نیست تو بیایی .. وقی قرار نیست حتی یک بار مرا ببینی .. وقتی احساس میکنم این همه احساس بین زمین و آسمان معلق مانده ... وقتی این انتظار پوچ من را کشانده به یک برزخ دور افتاده .. وقتی تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا من رنگ آرامش را نبینم .. همین بهتر که این سرطان لعنتی ذره ذره جانم را بگیرد .. دنیایی که در آن تو را ندارم همین بهتر که زودتر برایم تمام شود .......تنگی نفس گرفته ام توی این برزخ لعنتی بی انصاف .. هوا را هم با خودت برده ای....
اگر دری میان ما بود
می کوفتم.
درهم می کوفتم.
اگر میان ما دیوار بود
بالا می رفتم پایین می آمدم
فرو می ریختم.
اگر کوه بود ، دریا بود
پا می گذاشتم
برنقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم.
اما میان ما هیچ نیست.
هیچ...
و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمی شود کرد...
شهاب مقربین