بیست و هشت
حالا دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که با تمام دل تنگی و وابستگی ام برای اهل خانه دارم سه شیفت کار میکنم .. سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم می روم کلینیک و تقریبا نه و نیم ده شب می رسم خانه .. با این حال که بیشتر تایم روز را تنها هستم این روزها آنقدر به هم ریخته ام آن قدر به همم ریختی...آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم دست به قلم ببرم (شما بخوانید دست به کیبورد) پنج شنبه ی دوست داشتنی مادرم که که کلی برایش برنامه ریزی کرده بود به گند کشیدم .. اصلن از روز قبلش که بابا آمده بود دنبالم و آن حرف ها را زده بود به هم ریخته بودم ... از خانه زدم بیرون مثل دیوانه ها بعد از یم ربع پیاده روی تازه فهمیدم کیف پول و عابر بانکم را جا گذاشتم ام دوباره برگشتم .. و راه افتادم.. ورفتم امامزاده... و گریستم ... گریستم.. گریستم... وقتی برگشتم همه را بخشیده بودم... حالا خیلی سبک تر شده ام ....... سبک ترم اما یاد تو که می افتم پریشان و آشفته میشوم... آشفته مثل لخت گیسویم در باد.... مثل قاصدکی که از هم فرو پاشیده قبل از رسیدن به مقصد....
دوستت دارم
و عشق تو از نامم می تراود
مثلِ شیره ی تک درختی مجروح
در حیاط ِ زیارتگاهی
شمس لنگرودی