« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


بالاخره کوه آتشفشان خشم از چشم هام جاری شد و اتفاقات جدیدی در راه است هیچ دلم نمیخواهد حال ِ خوش این روزهایم را .. رویای با تو زیستن را با این احوالات و فکر ها و سردرد ها خراب کنم .. تو باید باشی فقط تو... در رویای سپید این زن... دست هایت را باز کن در آغوشم بگیر... بگذار آرام بگیرم...آرام...آرام..آقا

بغلم کن که من از شب به تو مشتاق ترم
به پریشانی موهای تو سنجاق ترم

                              وحید نجفی

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۷
زهـ را

 

من حاضرم که برای تو قطعه قطعه شوم 

تو حاضری که برایم غزل غزل بشوی؟

 

                           سید تقی سیدی

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴
زهـ را

خدایا ممنونم از تو به خاطر دلخوشی های کوچکی که دارم.... به خاطر دوستان خوبم .. به خاطر کارم .. به خاطر اعتقاداتم .. هر چند راه سختی را پیموده ام تا به اینجا رسیده ام اما ممکن بود هیچ وقت مسیرم به این راه نیوفتد .. خدایا ممنونم از تو به خاطر گذشت مادرم .. به خاطر لبخند پدرم .. به خاطر خانواده ای که سر نوشت من را در کنار آنها بودن قرار دادی.... خدایا .. کمکم کن.. این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم .. یک حسّ خالی شدن همراه با سنگین بودن دارم یک حسّ عجیب ... دوست ندارم بهش فکر کنم .. دوست دارم بشوم همان آدمی که هیچ کس را به حریمش راه نمیداد الّا تو.... دوستت دارم خداوندم حتی اگر تو دوستم نداشته باشی... 

 

من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟     

 

                          غلامرضا طریقی

۰ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۰
زهـ را

شاید تو همان امامزاده خواب های منی ، شاید در آخر باید به تو متوسل شوم .. امروز صبح بعد از رویارویی با آن هم تلاطم .. وقتی با دلی آشوب و پاهای سست از خانه بیرون زدم مدام داشتنم فکر می کردم چه کار کنم؟؟ اما واقعا چه کاری از دستهای من بر می آمد.. چه کار میتوانستم بکنم ... بعضی وقتها فکر میکردم شاید اگر کمتر خانه باشم مشکلات هم کمتر میشد ، شاید اگر عضو جدیدی به ما اضافه میشد کینه های قدیمی و سیاه را دور می ریختیم .. شاید اگر... اما زمان به من ثابت کرد اشتباه می کردم.. وقتی ک به دنیا آمد با آن همه شیرینی اش باز هم مشکلات وجود داشت .. هیچ کس یادش نرفت چه زیر سقف خانه ی ما گذشت ... هیچ کس یادش نرفت و حتی من ... بعضی زخم ها خیلی عمیق اند .. خدابا ... من برای بهبود زخم هایم خیلی تلاش کردم .. من برای آبادی کاشانه ی کوچکمان قدم های زیادی برداشتم و هر بار زمین خوردم و بلند شدم ...

 

موهام  روی  شانه  طوفــان  غم  رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

 

دارند  از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

 

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این  انتهـــای  قصه تلـــخ  من  و  شماست

 

حتی  طنین  زلزله  ویــران  نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

 

من بی گمان کنـــار  تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

 

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها  رسیده ترین  میــوه  خداست

 

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

 

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

 

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز  همانطور  تا به تاست

 

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب  شب  عروسی  من  یا  شب  عزاست

...

حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست !

 

                              پانته آ صفایی بروجنی

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۱۳
زهـ را

یک جایی خواندم به نقل از مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی نوشته بود: « هر کجا غصه دار شدی استغفار کن  به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای، اذیت کرده اند؟ گناهی کرده ای؟ بعضی وجود خودشان را گناه می دانند. شما می گویی چرا من درست کار نمی کنم ، او خودش را گناه می داند. محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را ، استغفار غم ها را از بین می برد. همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند ، مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد ؛ استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی...

حالا من محزونم و قلبم از شدت این غم در حال شرحه شرحه شدن و سرم در حال منفجر شدن است ... حالا من محزونم و استغفار میکنم تمام طول مسیر را تکیه بر شیشه ی اتوبوس ، استغفار میکنم و تو در ذهنم مرور  میشوی، استغفار میکنم و یاد اشک های جاری مادرم می افتم ...

 

چه کسی می تواند بگوید:

تمام شد 

و دروغ نگفته باشد ؟

 

              نادر ابراهیمی

۰ نظر ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۶
زهـ را

حالا دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که با تمام دل تنگی و وابستگی ام برای اهل خانه دارم سه شیفت کار میکنم .. سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم می روم کلینیک و تقریبا نه و نیم ده شب می رسم خانه .. با این حال که بیشتر تایم روز را تنها هستم این روزها آنقدر به هم ریخته ام آن قدر به همم ریختی...آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم دست به قلم ببرم (شما بخوانید دست به کیبورد) پنج شنبه ی دوست داشتنی مادرم که که کلی برایش برنامه ریزی کرده بود به گند کشیدم .. اصلن از روز قبلش که بابا آمده بود دنبالم و آن حرف ها را زده بود به هم ریخته بودم ... از خانه زدم بیرون مثل دیوانه ها بعد از یم ربع پیاده روی تازه فهمیدم کیف پول و عابر بانکم را جا گذاشتم ام دوباره برگشتم .. و راه افتادم.. ورفتم امامزاده... و گریستم ... گریستم.. گریستم... وقتی برگشتم همه را بخشیده بودم... حالا خیلی سبک تر شده ام ....... سبک ترم اما یاد تو که می افتم پریشان و آشفته میشوم... آشفته مثل لخت گیسویم در باد.... مثل قاصدکی که از هم فرو پاشیده قبل از رسیدن به مقصد....

 

دوستت دارم 

و عشق تو از نامم می تراود

مثلِ شیره ی تک درختی مجروح 

در حیاط ِ زیارتگاهی

 

                       شمس لنگرودی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۴
زهـ را

ماییم و غم دیده ی دلدار و دگر هیچ

مرشد برسان وعده ی دیدار و دگر هیچ

 

                                          نادم اصفهانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۹
زهـ را

تو که نیستی انگار هیچ کس نیست ، نفسم را با خودت برده ای ، قلبم را به تپش انداخته ای ، حالا برای چه شعر بنویسم ، برای که بسرایم ؟ چگونه زیر نظر داشته باشمت ، چگونه بفهمم که حالت خوب است ، نیست؟ کجا دنبالت بگردم آقا...به کدام امام زاده دخیل ببندم ...توی کدام خیایان اتفاقی قدم بزنم .. پشت کدام چراغ قرمز دنبال ماشینت بگردم ... چشم های قرمزم را چگونه مخفی کنم  اما با تمام ناراحتی هایی که دارم .. با تمام اعصاب به هم ریخته ام ... با دستانی که هنوز از عمق فاجعه لرزانند و گلویی که رسوب بغض ها راه نفسش را بسته .. دلم خوش است به حرف مادر بزرگ.. که دنیا به من ثابت کرد زمین هر قدر هم که بزرگ باشد .. جمعیت هر قدر هم که بیشتر شود .. باز هم یک روز .. یک جا آدم به آدم می رسد...یک روز می آیی، اگر خوشحال و خوشبخت بودی بال پروازت میشوم اگر زخمی و پر شکسته بودی مرهم زخم هات می شوم ...

 

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..

 

                          محمدرضا شکیبی اصفهانی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۳
زهـ را

گاهی در زندگی انسان لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست می دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد.

                                                علی محمد افغانی - شوهر آهو خانم 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
زهـ را

خیلی حرفها توی دلم مانده و غمباد شده.. از اینکه این فشار های عصبی تمامی ندارد خسته ام.. دارم دیوانه میشوم از حال ناخوشم وقتی کاری از دستم بر نمی آید... کاری از دستم بر نمی آِد وقتی حال بابا را می بینم که هر روز دارد شکسته تر می شود .. وقتی حال مامان را میبینم که هر شب یک تار موی سپید به موهاش اضافه می شود ، حال داداش کوچیکه که با این سن و سال کم و توو بهترین دوران عمرش باید این همه فشار رو تحمل کنه ... تمام امیدم به خداست ... فقط اونه که آرامش عطا کرده و بخشیده و جلوی طوفان حوادث رو گرفته..... خدایا از اینکه نمیتونم شکرت رو به جا بیارم شرمنده ام .. از اینکه فقط خسته گی و آه و نفرین نثار روزگار میکنم شرمسارم... تو به بزرگی و عظمتت کوتاهی و ناشکری ما بنده های بدت رو ببخش... :( 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۱
زهـ را

بگذار عاشقت بمانم آقا.. بگذار از دور تماشات کنم  بگذار در انتظار رسیدنت باشم بگذار در تاب و تب خیال وصل تو لحظه هایم بگذرند.. نگذار عمرم بی تو تباه شود نگذار کاخ تصوارتم از تو در چشم به هم زدنی ویران شود نگذار آوارگی ام زبانزد دوست و دشمن شود... من از دور دست های پوچی و نا امیدی آمده ام من عشق را خوب میشناسم.. من این راه را رفته ام.. عشق خیلی غریب تر از این حرف هاست آقا... تا بفهمند عاشقی تنهایت میگذارند.. افسرده می شوی.... پژمرده... دل مرده... چون خیالش را هم از تو میگیرد... تورا میکشد و می رود.... انگار نه انگار... جرمت چه بود خانم؟ دل سپردن..... 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
زهـ را

چیزی از آسمان نمی خواهم

 تو اگر لکه ابر من باشی 

 

زندگی را به گور می بخشم

 تو اگر سنگ قبر من باشی

 

                           احسان افشاری

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
زهـ را

اوضاع از آنچه خیال می کردم بدتر است .. خیلی بدتر ....... این سرطان لعنتی آخر می کُشدم .. اصلن وقتی قرار نیست تو بیایی ..  وقی قرار نیست حتی یک بار مرا ببینی ..  وقتی احساس میکنم این همه احساس بین زمین و آسمان معلق مانده ... وقتی این انتظار پوچ من را کشانده به یک برزخ دور افتاده .. وقتی تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا من رنگ آرامش را نبینم .. همین بهتر که این سرطان لعنتی ذره ذره جانم را بگیرد .. دنیایی که در آن تو را ندارم همین بهتر که زودتر برایم تمام شود .......تنگی نفس گرفته ام توی این برزخ لعنتی بی انصاف .. هوا را هم با خودت برده ای....

 

اگر دری میان ما بود

می کوفتم.
درهم می کوفتم.

اگر میان ما دیوار بود
بالا می رفتم پایین می آمدم
فرو می ریختم.

اگر کوه بود ، دریا بود
پا می گذاشتم
برنقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم.

اما میان ما هیچ نیست.
هیچ...

و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمی شود کرد...

                           شهاب مقربین

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶
زهـ را

این که این روزها تو هستی و انگار نیستی بماند ، این که از مهلتی که به خودم  داده بودم دو هفته می گذرد و باز هم قصد آمدن نداری بماند ، این توی همین یک ماه اخیر دو تا خواستگار را ندیده رد کردم بماند ، این که  لحظه ای حتی فکر کردن به کسی غیر از ت سلول به سلولم را خراش میدهد ، این که درد میگیرد فکرم ، این که داشتم تسلیم میشدم و از تصمیم تسلیم شدن در برابر ازدواج وقتی هنوز در آرزوی تو  بودم چشم هام از شدت گریه رنگ خون شدند بماند...،این که  عمیقا احساس تنهایی میکنم بماند ، این که همه ی برخوردها و رفتاری های آدم های زندگی ام دست به دست هم داده اند تا دل من بشکند بماندد ، این که احساس میکنم یک نفر که باید دوستم داشته باشد هیچ وقت دوستم نداشته ، هیچ وقت حتی راضی به زنده بودنم نبوده ، راضی به رفاه حالم ، راضی به خندیدن و خوشحال بودنم ، این خیلی بد است ، خبلی متاثر کننده است ، خیلی دل شکسته میشوم از اینکه میبینم تمام دغدغه ی من این است که به او کمک کنم و تمام کار او اینکه دلم را بشکند و قلبم را جریحه دار کند، باید کارکنم بیشتر و بیشتر تا از منجلاب این همه بی فکری و بی عدالتی بیرون بیاییم .. این انصاف نبود خدا... این عادلانه نبود .. هم خون های ما کاخ های زیادی دارند در همسایگی مان اما .... این بغض کهنه کاش خفه ام میکرد برای همیشه .... دیشب که حال مادرم عزیز ترین آدم زندگی ام را دیدم  برای اولین بار ته دلم احساس نفرت کردم از مسبب همه ی این بدبختی ها گرفتاری ها .. آنقدر دلسنگ شده ام که حاضرم قسم بخورم از مرگش لحظه ای ناراحت نمیشوم ، کسی که فقط نام مسلمانی را یدک می کشد .. کسی که پیشه اش دل شکستن و فخر فروختن به یک بچه یتیم است خدا را نمیشناسد ... علی ع را نمیشناسد .. علی که کارش همدلی و دلجویی از یتیمان بود .... آه کسی که علی را نمیشناسد همان بهتر که بمیرد به جهنم که مرد..

توی شش ماه اخیر این اولین روزی است که محل کارم توی اتاقم تنها هستم ، احساس سبکی میکنم از این که یک شخصیت بردرلاین تمام لحظاتم را تباه نکرده است .. چقدر تنهایی آرامش بخش است .. چقدر سکوت خوب است .. چقدر خوب بود اگر .............. خدایا حالمان را خوب کن با کرامتت... ای مهربان ترین مهربانان.

 

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

                                   فاضل نظری 

 

**********************************

همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.

 

                                                                                                      آلبر کامو - بیگانه 

 

 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۶
زهـ را

۱_ تا دست به قلم می برم ،

سراغ تو را می گیرند کلمات ...


                                 رضا کاظمی


**********************************

۲_ کاش تو هم  مثل اشکهایم

خود به خود می آمدی ..


                               مهدی شایان 


**********************************

۳_ بی هیچ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻐﻠم کن

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﻠﺖ 


                               یاﺳﺮ ﻗﻨﺒﺮﻟﻮ 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۷
زهـ را

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 

که عشق حادثه ای خانمان برانداز است..

 

                                         سعید بیابانکی 

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹
زهـ را

در من... تمام علائم حیاتی بود

جز تو…

 

                                پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۴
زهـ را

نمی دانم کجای دنیا ایستاده ای چقدر دور یا چقدر نزدیکی اما من هنوز  توی خیالم دنبال بهانه می گردم  برای دیدنت.. داستان می بافم قصه می نویسم برای روزهای آشنایی.. چون تو نباید بدانی من چقدر عاشقت هستم.. من نباید پیش قدم شوم.. عاشقی قصه ی سوختن من است درست مثل ققنوس.. باور کن.. من در همین سوختن بود که دوباره متولد شدم... یک جایی خواندم نوشته بود کسانی که عاشق هستند چند سال بیشتر عمر می کنند دوستی کامنت گذاشته بود که بر عکس.. اما واقعیت همان است.. من دارم روز به روز جوان تر می شوم زیبا تر می شوم عطش این عشق.. حسرت دستهای تو.. ارزوی به ثمر رسیدن این انتظار ذره ذره ی وجودم را سوزانده.. آب شده ام اما در دلم احساس تازگی می کنم... در وبلاگ صابر ابر نامش اتاق گریم بود ان قدیم تر ها دنبالش میکردم آنجا خواندم که  مضمونش این بود:  چه خوب است کنارش ۱۱ باشی ؛ نه ۱۲ نه ۶۷ نه ۹۷ نه ۳۶ ؛ ترکیب تو و او چقدر با یازده زیبا و خاص است... حالا میخواهم بگویم کل دنیا را گشتم به اندازه قریب ده سال از عمرم را تا تو را یافته ام.. تو همان یک گمشده ی منی... همانی که کنارش یازده میشوم..کامل می شوم.. چقدر دلم می خواست صدایت کنم.. چقدر دلم می خواست صدایم می کردی.. آه که دل تنگی امانم را بریده. عکس هایت کجاست؟!

 

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ‌ﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ

ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ...ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯽﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ

 

                                         افشین صالحی

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۴ ، ۲۳:۱۶
زهـ را

بعضی وقت ها می روم به آن دور دورها به آن زمان ها که هر چه به دوروبرم نگاه میکردم و دقیق می شدم کسی را نمی یافتم که یک دهم درصد حسی بتوانم نسبت به او داشته باشم.. شب آروزها میشد نیمه ی شعبان می آمد .. همین طور شب های قدر می آمدند و میفرتند و بعدش هم محرم اما در تمام این روزها و شب های مناجات نام و تصویر کسی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که بگویم خدای مهربانم زهرایت دلش لرزیده .. نه ... نه.. حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم مغزم سفید شده .. اصلن مانده ام چگونه آن روزها را بدون تو زنده بوده ام ... تمام روزهای بدون خیال تو هدر رفته اند .. چقدر پوچ و بیهوده  لحظه های را گذرانده ام و مانده ام که چگونه گذشتند در حالی که حالا ثانیه ای بدون یاد تو مژه ای نتوانم زد .. از تو ممنونم که هستی ایستاده ام و از دور تماشات کردم .. تماشات کردم و به خدا آفرین گفتم و درود فرستادم از خدا ممنونم که اجازه دارم به تو فکر کنم . انتظارت را بکشم برایت دعا کنم .. حتی حالا که نیستی .. باور کن که زندگی بی یاد تو معنی ندارد برایم که من هیچ چیز از خودم ندارم خیلی فقیرتر از آنی ام که تو را طلب کنم اما با خیالت هم خوشم .. محبوب من ... باید بدانی که لحظه به لحظه ی عمرم و ثانبه به ثانبه ی زندگی ام در انتظار تو دویدن است... دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم.. بی آنکه بدانی و بی آنکه ظهور کرده باشی ...

 

هیچ حواسم نبود

دو فنجان ریختم

 

               آلیستر دانیل

               ترجمه ی اسداله امرایی

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۹:۲۴
زهـ را

تو نیستی.. یعنی هستی اما پیدایت نیست.... آه ...حالا باید کجا دنبالت بگردم..مثل ماه پشت ابر پنهانی..  خیلی دل تنگم.. دارم خفه می شوم  در این کویر تنهایی.. امشب آخرین شب است نگذار بی تو تلف شوم.. از دست بروم..زندگی بی تو برایم جهنم است... سحر شده و هنوز هم طلوع نکرده ای.. من پیش دستی کرده ام اگر از  تو نوشته ام.. اگر پای عشق به میان آمده تقصیر توست.. اما حالا کجای این شهری؟   صدای نفس هات را از پشت کدامین در بشنوم؟  بغضم را کجای شانه هات بریزم.. ؟ تنهایی ام آه تنهایی ام را باید با آغوشت در میان بگذارم.. اما تو کجایی؟ نکند چشمهایت.. دستهات.. موهات.. آه تقصیر تو نیست اینها هر کدامشان یک لشکر را کافی ست...  

 

اگر زلفت به هر تاری اسیر تازه ای دارد

مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد

 

                                                ﺻﺎﺋﺐ

۰ نظر ۲۷ تیر ۹۴ ، ۰۱:۲۷
زهـ را