پانزده
بعضی وقت ها می روم به آن دور دورها به آن زمان ها که هر چه به دوروبرم نگاه میکردم و دقیق می شدم کسی را نمی یافتم که یک دهم درصد حسی بتوانم نسبت به او داشته باشم.. شب آروزها میشد نیمه ی شعبان می آمد .. همین طور شب های قدر می آمدند و میفرتند و بعدش هم محرم اما در تمام این روزها و شب های مناجات نام و تصویر کسی لحظه ای به ذهنم خطور نمی کرد که بگویم خدای مهربانم زهرایت دلش لرزیده .. نه ... نه.. حالا که دارم به آن روزها فکر میکنم مغزم سفید شده .. اصلن مانده ام چگونه آن روزها را بدون تو زنده بوده ام ... تمام روزهای بدون خیال تو هدر رفته اند .. چقدر پوچ و بیهوده لحظه های را گذرانده ام و مانده ام که چگونه گذشتند در حالی که حالا ثانیه ای بدون یاد تو مژه ای نتوانم زد .. از تو ممنونم که هستی ایستاده ام و از دور تماشات کردم .. تماشات کردم و به خدا آفرین گفتم و درود فرستادم از خدا ممنونم که اجازه دارم به تو فکر کنم . انتظارت را بکشم برایت دعا کنم .. حتی حالا که نیستی .. باور کن که زندگی بی یاد تو معنی ندارد برایم که من هیچ چیز از خودم ندارم خیلی فقیرتر از آنی ام که تو را طلب کنم اما با خیالت هم خوشم .. محبوب من ... باید بدانی که لحظه به لحظه ی عمرم و ثانبه به ثانبه ی زندگی ام در انتظار تو دویدن است... دوستت دارم .. دوستت دارم .. دوستت دارم.. بی آنکه بدانی و بی آنکه ظهور کرده باشی ...
هیچ حواسم نبود
دو فنجان ریختم
آلیستر دانیل
ترجمه ی اسداله امرایی