صد و یک
يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۲۸ ق.ظ
حالت تهوع دارم و کسی چه میداند چقدر این تهوع صبحگاهی برایم خوشایند است حتی اگر خیال کرده باشم این حال خوشایندم به تو مربوط میشود... و این دلنشین ترین صبحی ست که تا بحال داشته ام... کسی چه میداند برای تجربه ی این روز ها ..چه شبهایی را گذرانده ام از آن لحظه ای که پس از یک ماه و نیم درمان دارویی که کبودی اش مدتها مهمان تنم بود وقتی ازپیش مقدس ترین آدم های خدا بازگشته بودم کسی در گوشم صدا زد خانُم... کاری از دست من بر نمی آید و با همین چند کلمه کاخ تمام رویا هایم با تو فرو ریخت .. من ماندم وسط ویرانه ای که هیچ کس از آن خبر نداشت.. ویرانه ای که داشت آرزوهایم را زیر خروار خروار نا امیدی دفن می کرد.. کسی چه می داند که به تنهایی دست و پا زدن در دریای مواج و طوفانی درماندگی .. تا به ساحل آرامش رسیدن چقدر من را پیر کرده است.. اشکهایم بود که دا نه در چشم های بدون نگاهم جمع میشد و می چکید.. آن غروب .. توی تاکسی...رد نگاهم به هیچ کجا بود.. پشت تلفن .. برسم خانه زنگ میزنم... نمیخواستم نیم دیگرم را غم آلود کنم هر چند او پیش از اینکه حرف بزنم دستهایم را گرفته بود و و او بود که شاید نمیداست چرا اما خودش بود که نجاتم داده بود و گرنه ساعتهای قبل از رسیدنش مُرده بودم...
راه سختی بود.. باید میدانستم وقتی طعم خوشبختی یک هو زیر زبانم میآید یک جای کار می لنگد... ممنونم خدا جان که مرا در این راه امتحان میکنی و صبرم را می سنجی و چقدر خوب مرا میشناسی.... من آدم امتحان های سیاه نیستم... مردود میشوم...
۹۷/۱۰/۱۶