صد و هفت
دلبند نازنینم..سلام..نمیدانم در این روزهای کشنده ی انتظار قلب کوچکت شروع به تپیدن کرده یا نه اما مطمئنم تو صدای نجواهایم را میشنوی.. دلشوره هایم را میفهمی... حتما تو هم در همین مدت کوتاه که البته برای من به طولانی ترین شکل ممکن گذشته وابسته شده ای.. حتما خودت میدانی که چقدر گریه ی و شوق و چقدر لبخند بی انتها به ما هدیه کرده ای.. عزیز خوش روزی من ... از همین ابتدا چقدر زیبا مرا سر ذوق می آوری که با شوق تمام و با صدای بلند برای تو عزیز ترینم قرآن تلاوت کنم... من که بعد از ۲۸ سال انقدر خود را شناخته ام که بفهمم این نیروی باطنی از آن من نیست و قطعا تویی که از نوری...و قطعا تویی که به وقتم برکتی تمام نشدنی بخشیده ای..قبل تر ها همین را از خدا خواسته بودم... کاش می دانستی ذره ذره ی وجودم چگونه تو را میخواهد و سلول به سلول بدنم چگونه با تو حرف میزند...کاش می دانستی با آمدنت چگونه حاتم گونه بذر امید در زندگی من و پدرت پاچیده ای.. در این دل انگیز ترین بهار عمرم.. ذره ذره در دلم جوانه می زنی و ما خانواده ی کوچک تو به انتطار دیدنت نشسته ایم بی چشم به هم زدنی ... و لحظه ای نیست که بی حرف تو بی فکر به تو از عمر ما بگذرد .. امیدوارم دنیا همانی باشد که خیال میکنی و اگر هم نبود تو با آمدنت همانطور که به جان ما نور میدهی .. یاور امام مظلوم و غائب مان باشی.. تا با وجود شما جهان رنگ زندگی و عدالت بگیرد..جانان من این روزها کمتر میخوابم و اصلا خواب با من غریبه شده... دلم برای تو تنگ می شود.. می ترسم.. می ترسم بخوابم و بعد از بیدار شدن خیال کنم که خواب دیده ام که داری می آیی و هر روز به ما نزدیک تر می شوی... ممنونم که در من پدیدار شدی وقتی شعله های امید یکی یکی در دلم خاموش می شد.. ممنونم که گذاشتی طعم خوشبختی را بچشم.. ممنونم اجازه دادی مادرت باشم..