« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

هفتاد و شش

هر قدرم که به دوستانت نزدیک باشی هر قدرم که توی ِ گوش خواهرت وسط مهمانی ها پچ پچ کنی هر قدرم که وقت خواب بنشینی لبه ی تخت چشم در چشم مادرت درد ِ دل کنی بعدها که ازدواج می کنی حتی یک روز ِ بارانی سرت را بگذاری روی پای همسرت و حرفهای ِ در دلت را برایش زمزمه کنی باز هم آن ته ِ ته ِ قلبت زخم هایی هست مثل ِ تکه تکه های شیشه که هر بار می جنبی برای یک لحظه شاد بودن یک قسمت از روحت را می تراشد زخم هایی که هست همیشه تا بتوانی راحت مو سپید کنی پوست چروک کنی ..کمر خم کنی و بعد از مدتی بمیری و کسی نپرسد چرا !

 

تنهایی ات که متراکم شود

خاطره ها می شوند براده های شیشه..

سعی کن تنها نمانی

وگرنه بد جور بریده می شوی...

 

                  زهرا.ح  - تابستان 92

۰ نظر ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۹
زهـ را

این که بعد از چندین شب بد خوابی و کابوس های مکرر دیشب به خوابم آمدی خیلی خوشایند بود وقتی توی چشم هات خیره شده بودم و هنوز هم از نگاه پر مهرت آرامم.. اینکه یک اتفاق توی خواب دنیای بیداری آدم را پر از آرامش کند اصلا حرف ساده ای نیست وقتی چقدر راحت یک کلمه، یک اتفاق، یک خاطره، خواب یک عمر آدمی را مختل می کند، حالا که لا اقل توی خواب هام هستی آن هم در اوضاعی که به تنها چیزی که فکر نمیکردم عشق بود چقدر خوب است .. چقدر خوب است که حال من بهتر است..باید رفت دنبال عشق ، زندگی بدون عشق بیهودگی محض است ، عشق هیچ وقت به پیشواز آدم ها نمی آید هر چند اگر سالها باشد پرچم سفید از پشت بام خانه ات موج بخورد و حتی اگر هیچ دراکولای غمگینی در تو زندگی نکند ! (در من دراکولای غمگینی ست - سید مهدی موسوی) ، عشق نخواهد آمد... حتی اگر در تمام عمرت هر صبح که پا می شوی حافظ را باز کنی که ببینی امروز می آید یا نه؟؟؟ حافظ همیشه دروغ می گوید!

امروز دیوانه شده ام انگار دارم چه مینویسم ؟ حرفهایی که خودم هم اعتقادی بهشان ندارم ؟!!! (یکی نیست بگوید تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی برد؟!) آخر نمی شود به هر که از راه رسید بگویم :دوستت دارم ، نمی شود برای هر کسی دلم تنگ شود، باید صبر کنم، تا وقتش برسد»آدم«ش پیدا شود،باید،تمام دوستت دارم هارا ، عاشقتم ها را ، بی تو می میرم ها را ، دل تن گت هستم ها را،تمام احساسم را جمع کنم، این ها را به سادگی،نمی شود خرج کرد،نمی شود ریخت پای هر کسی وگرنه آدم های زیادی اطرافم هستند اما فقط یک نفر هست که حضورش تأثیر گذار است نبودش توی ِ دل ِ حوّا حفره ایجاد می کند و دیر کردنش دلم را شور می اندازد،به هر کسی نمی توانم دل ببندم، فقط یک نفر هست که می شود  «مخاطب خاص» و اگر نباشد تنگی ِ نفس می گیرم،فقط یک نفر هست که زبان ِ چشم هایم را می فهمد،می تواند شاعر ِ لبخندم باشد فقط یک نفر هست که از شیطنت های کودکانه ام لذّت می برد،می تواند  زیر چتر شانه ام خستگی اش را در کند،می تواند ساعت ها زیرباران بلند بلند شعر بخواند برایم،فقط یک نفر هست که لبخندم را ، اخمم را ، ترسیدنم را،سردی و گرمی را، غر زدن هایم را حتی....،همه را کنار هم  عاشقانه دوست دارد، بالاخره یک روز آرام و با وقار می آید، بودنش بی هیچ سر و صدایی، تمام ِ خالی ها را پر می کند برایم،فقط همان یک نفر هست که می شود،آدم ِ حوّا ...، باید تا آمدنش صبر کنم !صــــ بـ ر.

 

منم شبیه حضوری که هست اما نیست

تویی شبیه خیالی که نیست اما هست...

 

چه روزهای سیاهی که بی تو سهم دلم

سکوت بود و سکوت و شکست بود و شکست

 

                                            سیده تکتم حسینی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۷
زهـ را

وقتی بیست روز پیش داشتم درباره سریال کیمیا و تضادهایش مینوشتم مدام توی دلم به خودم میگفتم نکند دارم زود قضاوت میکنم اما حالا که نیمی از فصل دوم گذشته، دارم کم کم اطمینان پیدا میکنم ، یک طوری شده که آدم خیال میکند نویسنده با شخصیت آرش خصومت شخصی دارد! شخصیت کیمیا اصلا به هیچ وجه شبیه دختر های دهه ی چهل نیست حتی دهه ی پنجاه ، اصلا دیگر کاری به گریم و نحوه ی پوشش و سوتی های متعدد فیلم در فیلم برداری و شبیه سازی ها ندارم و همه ی اینها را قلم می گیرم .. آنچه اذیتم میکند فیلمنامه است.. گیرم دختری هم پیدا شد که نخواست اشتباهش را تکرار کند و استغفرالله طلاق بگیرد آن هم در آن دهه آن وقت مادرش نباید بگوید دختر جان بشین زندگیت را بکن ؟؟ پس این مثل که از قدیم میگفتند از کجا آمده ...که با لباس سفید میری با لباس سفید هم برمیگردی ! اصلا به درک از دختری که در غیاب پدر ازدواج میکند واقعا می شود انتظار داشت گناه پدر را به پای پسر ننویسد؟ آرش  قابل اصلاح بود یعنی اگر زن خوبی داشت به معراج هم میرسید اما کیمیا ی منطقی فیلمنامه هیچ وقت پشت آرش نبود هیچ وقت کمکش نکرد تا اگر هم خطایی کرده جبران کند و به زندگی برگردد [باید بگویم حتی اگر نویسنده قصد داشته شخصیت آرش را خبیث و بد ذات ، دروغگو و حقه باز جلوه دهد به هیچ عنوان موفق نشده] حاضر نشد صبر کند از زندان برگردد ! مشفق به آرش گفت منت سر من نزار تو به خاطر کیمیا رفتی دنبال محموله .. واقعا هم راست گفت این شرط مشفق بود برای رضایت به ازدواج آرش با کیمیا .. خودتان نشان دادید حالا یادتان رفته است؟؟؟ شاید بهتر است یاد آوری کنیم هم ی آدم های خوب محاسن نتراشیده و تسبیح به دست نیستند،  جدا از اینها صحنه ای خیلی اذیتم کرد وقتی بود که کیمیا داشت آزاده را آماده میکرد برای ملاقات با آرش و ازاده میگفت من دوست نداردم برم پیش بابا ارش باید تو هم با من بیای!!! در هیچ کجا تا به امروز ندیدم دختر بچه ای دل تنگ پدرش نشود آن هم آرشی که واقعا آزاده را دوست داشت یعنی آزاده  یک خاطره ی خوب هم از پدرش نداشت ، وقتی پدر و دختری دور هستند مادر برای رفع دلتنگی کودک چگونه رفتار میکند یا چه میگوید ؟ پدر برمیگردد به سفر رفته برات نامه نوشته ... ای بابا ! یا صحنه ی دیدارشان از آرش توقع داشتم آزاده را محکم در آغوشش بگیرد اما خیلی سرد بود ... این ها همه تضاد های کیمیا با واقعیت است و تضاد های این سریال با آنچه در گذشته پخش شده...مثل چادری شدن شدن کیمیا ! اگر در واقعیت به گذشته نگاه کنیم و ظاهر انقلابیون در همین عکسهایی که با یک سرچ ساده در گوگل هم میتوان دید که تمام انقلابیون بلا استثنا با مقنعه ی چانه دارو چادر اراسته بوده اند آنوقت نویسندهخ قصد دارد در این پلان چه چیزی را در مغز ببینده بچپاند؟ اینکه آنقدر خانواده ی پارسا بچه های مستقلی بارآوردند و آنقدر روشنفکر هستند که میگذارند فرزندشان خودش راهش را انتخاب کند؟؟؟ این درست است اما این در آن زمان که حجاب چادر در خون زنان جاری بود هم خوانی ندارد ! وقتی گاهی اصلا فکر میکند یکی از دلایل اتقلاب همین اشتباه شاه بوده !!!  از همه ی اینها که بگذریم به لحظه ی خواستگاری پیمان از کیمیا میرسیم که چقدر  میمک کیمیا تهوع آور بود ، آرش چمدانش را بست و رفت اما من فکر میکردم شاید برود جنگ یعنی خیلی داستان جذاب و زیبا تر میشد خیلی به واقعیت این تیپ آدمها نزدیک تر میشد آن وقت شاید میشد گفت زود قضاوت کردیم و باید عرق شرم را روی پیشانی کیمیا میدیدم و دلمان خنک میشد اما از آنجا که این شخصیت بی نوا(آرش) قرار است سیاه نمایی شود مطمئنا برمیگردد پیش مشفق و میشود دست راستش تا نویسنده که به خیال خودش مخاطبینش احمق هستند ثابت کند همه ی کرواتی ها به جهنم میروند!



دیالوگی که بین این همه تضاد واقعا چسبید:

من دلمو به بازاری نمی برم که خریدار نداره 


                                        مهدی پاکدل - سریال کیمیا



۰ نظر ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۳
زهـ را

بعضی وقتها فکر میکنم واقعا انقلاب خمینی چه اثر مثبتی در پیاده کردن اسلام ناب محمدی داشت؟ خمینی مثل بقیه ی قدرتمندان دنبال چه چیزی بود؟ نمیخواهم بگویم قبل از انقلاب مملکت گل و بلبلی داشتم اما هر چه که بود روشن بود همه میدانستند سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) با مخالفین چگونه رفتار میکند ، محمدرضا شاه ادعایی نداشت ، جا نماز آب نمیکشید ، صورتش همیشه تراشیده بود ، اما حالا چه؟ الان در چه وضعیتی هستیم ؟ آیا همه چیز خوشایند و مقبول است؟  دستاورد انقلاب چه بود؟  هشت سال جنگ  با کل دنیا و  پرپر شدن بیش از بیست هزار  نفر و داغدار شدن خانواده هایشان؟ داعیان اسلام  و انقلاب چگونه شبها آرام میخوابند؟  

وحدت بین شیعه و سنی چه معنی داشت ؟ فرزند کمتر زندگی بهتر چه معنی داشت؟ مادرمن از ترس حرف مردم و نگاه های دریده شان بچه اش را انداخت و هنوز که هنوز است خودش را نبخشیده است.. کسی هیچ فکر کرد این تبلیغات منفی چه اثر مخربی داشته ؟؟؟ بله حتما .. شاید هم اصلا قصد و نیتشان همین بوده! ما شیعه ی علی ع هستیم ما را چه به اتحاد با عمری ها ؟ که عمر اساس اسلام را برد زیر سوال و چه ظلم ها که مادرمان روا نداشت ، مگر قدرت چقدر ارزش دارد که با این وحدت چیزی که ادعا میکنید به خاطر آن انقلاب کردید را ببرید زیر سوال ؟ مگر نخواندید که مادرمان فرمودند تا عمر دارم آن دور را سر نماز لعنت میکنم و امام رضا نیز فرمودند مادرمان از آن دو راضی نبود و ما هم راضی نمیشویم .. مگر اسلام جز فرمایشات اهل بیت است ؟ جمهوری اسلامی ایران با تمام ادعایش نمیتوانست یک شبکه شیعه راه بیندازد و با نرم خویی که پیامبرمان یادمان دادند به دفاع از حق شیعه بپردازند ؟ آیا خانواده های سنی که در اطرافمان میبینیم حق ندارند از این جهالت محض خارج شوند ؟ اما تا وقتی که بگویید اهانت به نمادهای برادران اهل سنت از جمله اتهام زنی به همسر پیامبر اسلام (عایشه) حرام است چه کسی با خودش فکر میکند پیامبر را همین عایشه ی ملعون به شهادت رساند؟ خب.. ظاهرا باید لباس خوش بینی را از تن در آورد و به این فکر کرد هدف و غایت برپایی انقلاب همین ها بوده ! به علامت وسط پرچم جمهوری اسلامی ایران دقت کرده اید که چقدر شبیه فرقه ی سیک های هندی است؟ اصلا این آرم را چه کسی طراحی کرده است؟ اصالت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به کجا برمی گردد ؟ چرا علی رغم نهی اهل بیت از رفتن سراغ فلسفه و عرفان او از پیروان این دو مکتب است و از ابن عربی به نیکی یاد میکند؟ (درباره ی ابن عربی تحقیق کنید این ها را دختری می نویسد که خودش دو سال تمام دنبال عرفان بود و تا کجاها که نرفت)  جواب تمام این سوالات را سه سال پیش پیدا کردم وقتی که دیدم سایت مرجع تقلید بزرگوارم فیلتر شده و چه برچسب هایی که به او نزدند و چه بلاهایی که بر سر خاندانش نیاوردند .. خیلی دوست داشتم بیشتر بنویسم اما دوست ندارم در این خانه برای همیشه بسته شود..

نمیدانم تا به حال پستتان به شهرداری خورده است که با چشمهایتان ببینید این سازمان چگونه در باتلاق فساد های مالی فرو رفته ؟ به دادگاه ها نگاه کرده اید به قاضی ها که علی رغم وضعیت مالی مطلوب با پول خریده میشوند ، اصلا بعضی وقتها پول هم نیاز نیست حکم فقط نیاز به یک دستور دارد ،من فکر میکنم دادگاه های سالمی داشتیم قبل از انقلاب هر چند در کنارش گاهی شاه مجبور میشد گاهی دادگاه نظامی تشکیل دهد اما همه چیز روشن بود شاه ادعایی نداشت .. دستور علی حضرت بود باید اجرا میشد .. اما حالا چه؟ در لباس دین چرا باید به شیوه ای غیر دینی عمل شود ؟ .. اصلا می دانید چند تا زندانی سیاسی داریم ؟ چند تا زندانی؟ چندین نفر بعد از انقلاب  بدون گناه و تشکیل دادگاه اعدام شدند؟ و هنوز می شوند ؟ یعنی گرفتن جان آدم ها در اسلام اینقدر راحت است؟ میدانید شکنجه گر های این حکومت  به مراتب بی رحم تر از ساواک هستند؟ قتل های زنجیره ای از کجا نشات می گرفت؟ حمله به کوی دانشگاه چطور؟ در سال هشتادو هشت چندین نفر بدون گناه خونشان در خیابان ریخته شد ؟ مگر گناهشان چه بود؟ رهبرانشان کجا هستند؟ بگذریم..

داشتم از دستاوردهای انقلاب می گفتم ...کارتان به اداره ای سازمانی جایی خورده ؟ دیده اید چگونه حق و ناحق میکنند کارت را راه نمی اندازند بیمارستان هایی که در همین مملکت تا حساب بیمار را با صندوق صفر نکنی اجازه ی بستری نمیدهند .. اصلا این چه حرف خنده داری است همین چند ماه پیش ندیدید بخیه ی بیمار را شکافتند؟! حتما حساب بانکی که دارید با سود روز شمار...بانکهایی که سودهای کلان  می دهند جالب است که نرخ سود بانکی در امریکا کمتر از پنج درصد است خیلی حرفها درباره ی خیلی سازمان ها بود که دوست داشتم بزنم اما قلم میگیرم اما چیزی که پر واضح است وضعیت اکنون جامعه است ، جوانانی که توی دلهایشان هیچ چیز نیست اما دین گریز شده اند اصلا دوست دارند با ظاهرشان دهن کجی کنند به حاکمیت ! بیکاری که دامن همه ی مان را گرفته است برای نمونه همین فراخوانی که چند روز بیشتر در سایت سنجش گذاشته شد و در اخبار اعلام شد که سازمان های دولتی برای بار دوم نیرو میخواهد برای رشته ی لیسانس خودم وقتی بین صفحات جستجو کردم جمعا 12 نفر آن هم نصف مرد و نصف زن ! آخر با این فراخوان ها که تهش همه میدانیم بند پ نیاز است و همه اش سیاه کاری ست مشکل بیکاری جوانان حل میشود ؟ چه کسی میتواند جای یک پدر شرمنده باشد که نمیتواند شکم بچه هایش را سیر کند ... چند تا فقیر میشناسید؟ چند تا کودک خیابانی تا به حال دیده اید ؟ تا به حال شهر های دیگر و وضعیت زندگی هم وطنانمان نگاه کرده اید ؟ با گذشت سی و هفت سال از انقلاب این باید وضع جامعه ای باشد که سردمدارانش داعی اسلام ناب محمدی بودند ؟ به این داستان دقت کنید:» شیخ حرّ عاملى در کتاب «وسائل الشیعة» آورده است که: امیرمؤمنان على بن ابى طالب سلام الله علیه در کوچه هاى کوفه راه مى رفت که دید مردى از مردم تکدّى مى کند. امام از مردمى که پیرامون او بودند پرسید: این چیست؟عرض کردند: پیرمردى نصرانى واز کار افتاده است وپولى ندارد که با آن زندگى کند، لذا [براى امرار معاش به] مردم پناه آورده و... .امام سلام الله علیه با عصبانیّت فرمود: تا جوان بود از او کار کشیدید، وحالا که پیر شده رهایش کرده اید؟ سپس، براى آن مرد نصرانى مبلغى از بیت المال به صورت مادام العمر مقرّرى تعیین نمود.وسائل الشیعه،ج15،ص66

این داستان نشان مى دهد که در دولت اسلامى فقر، تقریباً جایى نداشته است به طورى که وقتى امیرمؤمنان سلام الله علیه یک فقیر مى بیند تعجب مى کند وآن را پدیده اى غیر طبیعى ونازیبنده براى جامعه اسلامى ونظام اقتصادى اسلام مى داند و آن گاه، براى او از بیت المال مسلمانان حقوقى در نظر مى گیرد که با آن امرار معاش کند، در صورتى که یک مسیحى بود و به اسلام اعتقاد نداشت. این براى آن بود که در کشور اسلامى حتى یک مورد از فقر وگرسنگى وجود نداشته باشد، وبراى این که جهان وخود مسلمانان نیز بدانند که حکومت اسلامى نه تنها از مسلمانان فقرزدایى مى کند وسطح زندگى فقرا را بالا مى برد بلکه حتى از کفّارى که تحت حمایت دولت اسلامى هستند، فقر را مى زداید. (برگرفته از کتاب اسلام و سیاست آیت الله شیرازی مدّ ظلّه)»

در آخر سرتان را درد نمی آورم و پیشنهاد میکنم مناظره ی زیبای آیت الله میرزای نائینی و آخوند خراسانی را بخوانید و بدانید اگر این انقلاب به نفع اسلام بود پیش تر از اینکه خمینی دست به کار شود انقلاب شده بود و در این دو روایت تامل کنید :

امام باقر علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از پرچم مهدی «علیه السلام» بلند شود، پرچمدار آن ظاغوت است. («مستدرک الوسائل» ج 11 ص34)

امام صادق علیه السلام فرمودند: هر پرچمی پیش از قیام قائم بر افراشته شود، صاحب آن طاغوتی است که در برابر خدا پرستش می شود. («کافی»، کلینی،ج8،ص296؛ وسائل الشیعه،ج15،ص35)

 

من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت...

امیرالمومنین حضرت علی علیه السّلام فرمودند :

لَوْ لاَ الدّینُ وَ التُّقی، لَکُنْتُ أدْهَی الْعَرَبِ ؛

چنانچه دین داری و تقوای الهی نمی بود، هر آینه سیاستمدارترین افراد بودم ولی دین و تقوا مانع سیاست بازی می شود!

اعیان الشّیعة، ج ۱، ص ۳۵۰

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۵
زهـ را

خیلی سعی کردم حرفایی که توی دلمه .. اتفاقایی که این چند روزه افتاده رو به دکمه های کیبورد بفهمونم اما هر چی انگشتامو روی این صفحه ی پلاستیکی فشار دادم نشد یا اگرم شد انگشت سومیه هی سر میخورد روی دکمه ی فلش که اون بالا سمت راسته !قشنگترین اتفاق این روزا جیغ های بنفش کیانه اما نمیدونم چرا مامان انقدر غمگین شده دوباره همه ش میترسم بعد از این همه مدت باز برگرده به حال دو سال پیش .. سرم درد میگیره وقتی بهش فکر میکنم .. وقتی چشماش رو میبینم غم دنیا میریزه توی دلم .. 

 

منی که تمام پاییز را

دویده بودم به شوق بهار

از زمستان سر در آوردم

هر چند تاریکم اما

ﺯﯾﺮ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯼ خاموش ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ

ﺑﺎ ﮔﻠﻮیی چون ﺑﺎﺩﮐﻨﮏ ِ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ِ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ

ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ

مثل شمعدانی

مثل زنبق 

ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎ

ﺑﯽ ﻋﺎﻃﻔﮕﯽ ﻫﺎ

ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ.

 

                                  زهرا.ح

 

۰ نظر ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۵۵
زهـ را

همیشه تا می آیی یک نفس ِ راحت بکش و بگوویی  آ خــ ِ یش ،  چنان غم دنیا روی سرت آوار میشود که هیچ جوره نمیتوانی از زیر خشت و خام فرو ریخته روی زندگی ات بلند شوی و صدایت به گوش همسایه ی دیوار به دیوار هم نمیرسد چه برسد به روزگار.. دعا میکنم هیچ وقت دختری پای درد دل مادری ننشیند و اشک هیچ مادری روی دامان دختری نچکد

سید محمد مرکبیان روی صفحه ی اینستاگرامش نوشته بود: «به نظر شما سنجابی که ساعت هاست از روی شاخه ای به نقطه ی خیره شده ، غمگین است یا عاشق؟»

من نوشتم سنجاب ِ منتظری است که امیدش را از دست داده!

چند شب بود که یک کابوس تکراری امانم را بریده بود، بعضی شبها واقعا فکر میکردم قلبم دارد از جا کنده میشود اما حالا که دنیا روی سرم آوار شده و قلبم آتش گرفته ترجیح میدهم در انزوای خودم کابوس ببینم تا اینکه اشکی بچکد و کاری از دستهام برنیاید...

 

از زیر خروار ها درد

هنوز دوستت دارم

               زهرا.ح

۰ نظر ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۰
زهـ را

فراموشی روزهایی که خوب بوده .. خیلی خوب ، ولی تمام شده ، فراموشی خاطراتی که یک نفر برایت ساخته و رفته ، فراموشی آدمی که تا دیروز کنارت بوده ، نفس می کشیده ، کسی که صدای خنده هاش تو را می کشانده توی آغوشش ولی امروز می بینی سردو بی جان تکیه به آغوش خاک داده چطور می تواند کار ساده ای باشد؟ چطور می توان گفت چهل روز و شش ماه و یک سال و .. کافی ست تا زخم های مانده در تنت التیام پیدا کند؟ وقتی کسی که رفته در قلب و روح تو جای داشته و حالا انگار تکه ای از وجودت را کنده اند و برده اند.. می توانید بفهمید این چه قدر دردناک و ویرانگر است؟

 

لبخندم را دزدیدند 

تیرباران ِ شعرهات

ای رفته از کمان

دست از سر این مانده در زمان بردار

 

                                زهرا.ح 

۰ نظر ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را

دارم به این زمانه فکر می کنم، به این دنیا، به این دنیا که می گویند دار مکافت است، به این روزگار که احساس می کنم خورشید ِ پشت ِ ابرش بر من نمی تابد، به این که من شاید هیچ وقت بنده ای که باید می بودم نبودم،امروز صبح که سرم را رو به آسمان بلند کردم ، توی چشمان خدا اخم کردم بهش گفتم: این طوری قرار بود منو از خجالت دربیاری؟ بعد یه ندایی بهم گفت نه اینکه تو چقدر بنده ی خوبی بودی؟! بعد من جواب دادم : ولی من هیچ وقت دنبال خوشی و لذت های خودم نبودم... تو میتونستی اما... مهم نیست.. مهم اینه که من خیلی میخوامت .. تو تنها کسی هستی که همیشه باهامی حتی وقتی بهت اخم میکنم.. و گلایه های من با خدا هم چنان ادامه اداره ، شاید فک کردم من شبان م که انقدر راحت با خدا حرف میزنم .. شبان دلش سفید بود نه مثه دل من که پر از لکه های سیاهه :( .... به سوالهای بی شمار ِ درون ذهنم فکر می کنم، به اینکه چرا هیچ کس هیچ جوابی ندارد برای من ؟، چرا هیچ کس نیست دلم را گرم کند، به برنامه هایی که برای آینده ام داشتم فکر می کنم، که مثل حباب های در هوا یکی یکی ترکیده، به یک زندگی ِ شاد و بی دغدغه فکر می کنم !، به تمام ِ لبخندهایی که از زدنشان طفره رفتم، به راهی که از ادامه دادنش ترسیدم، به دلی که نداشتم هیچ وقت.....، به دوستت دارم های  آدم ها فکر می کنم، که از دم دروغ اند، دوستت دارم هایی که، ذرّه ذرّه تا وقت ِ مرگ زجر کُشت می کنند..


هنوز توی ِ خیالم اسیر ِ چشماتم

منی که دختر ِ یلدای ِ قلب ِ شعراتم


شبیه ِ ترس ِ عجیبی درون ِ یک کابوس

بیا که دلهره دارم میان ِ حالاتم

 

مثال ِ حادثه ای که به مرگ نزدیک است

شبیه ِ حلقه ی دار ِ به دُور ِ دستاتم


پر از گره شده ام.. کور و بسته ام ساقی

شکست خورده ام.. در جنگ ِ با سؤالاتم

 

تو مثل ِ عقربه ای و مدام می چرخی

منم که خسته ز ِ تکرار ِ صبح و ساعاتم


تویی که مُتهمی به نوازش مووهام

منم و این تن ِ زخمی برای ِ اثباتم

 

تویی و یک شب ِ باران و بیم ِ رسوایی

منم و خاطره ای گوشه ی خیالاتم

 

تویی و رابطه ای که ز ِ عشق لبریز است

منم که تشنه ترین لب به روی ِ لبهاتم


مرا نجات بده .. دورم کن از هیاهو ها

برس به داد ِ دلم.. دیوانه ی غزل هاتم

 

به فکر ِ کعبه ام و یک طواف ِ طولانی

بیا سراغ ِ دلم.. وِیس ِ روز و شب هاتم


برای ِ این من ِ تنها بگوو که دل تنگی

نگوو شکسته ترین واژه توی ِ حرفاتم


اگر چه دوست نداری تو بیت آخر را

ولی چکیده ام از چَشم.. زیر ِ پاهاتم

 

                                زهرا.ح - خرداد 92

 

۰ نظر ۰۷ دی ۹۴ ، ۰۹:۴۸
زهـ را

پدربزرگ که رفت یک هفته تمام فامیل از صبح تا شب خانه ی ما بودند ، عمه هایم برای دلتنگی نکردن ما شبها هم می خوابیدند، رفتن نابه هنگام پدر پزرگ خیلی سخت بود،دقیقا هجدهم دی ماه بود وسط امتحانات ترم اول، آن روز من امتحان اقتصاد بخش عمومی داشتم و ساعت پنج صبح بابا رسانده بودم ترمینال تا با سرویس دانشگاه بروم قزوین، امتحان ساعت یازده صبح بود و من داشتم خلاصه هایی که نوشته بودم را مرور میکردم ، روز قبل پدربزرگ حالش یک طور عجیبی بود ..مدام به خودش میپیچید مادر برایش شیر برنج درست کرده بود ،بعداز ظهر وقتی خوابیده بود از دهانش خون ریخته بود روی بالشش، من توی اتاقم بودم وقتی مادرم داشت به عمه ام میگفت اما جرات و دل بیرون رفتن و دیدن پدربزرگ رانداشتم اما صدایش هنوز در گوشم هست وقتی پرسید زهرا کجاست؟ چرا نیست؟ و حالت چشمان معصومش هنوز از خاطرم نرفته وقتی ازش پرسیدم خوبین؟ و با سر و  چشمش جواب داد نه ! بابا زنگ زد به عمو و بردنش بیمارستان .. تاصبح دلشوره داشتم اما سعی میکردم وسط خواندن خلاصه هایم ذکر بگویم و آرام باشم و  مثل عادت همیشگی ام که روزی چند بار به خانه زتگ میزنم و حال و احوالپرسی میکنم شماره ی خانه را بگیرم... گوشی را دختر عمه ام برداشت و من روح و تنم لرزید  ، اشک توی چشمانم پر شد و پرسیدم مادرم کجاست.. دختر عمه ام نگفت همه چیز تمام شده ... اما من تا ته ماجرا را خوانده بودم و روی راه پله ی حیاط پشتی دانشگاه شوکه شده بودم ، تمام راه برگشت را در اتوبوس گریستم و از دور که می آمدم دیدم تمام کوچه را گل چیده اند و پارچه ها سیاه ... آه ... کاش عموی شهیدم کنارش بود .. آن وقت شب پدربزگم کجا میتوانست باشد .. من به تشییع جنازه نرسیده بودم و یک چیزی اندازه بادکنک توی گلوم باد کرده بود که توی آغوش مادرم ترکید  خیلی روزهای سختی بود پدربزرگ با ما زندگی میکرد و برکت خانه ی کوچکمان بود ، یک هفته گذشت و عمه هایم هم داشتند میرفتند ، مادرم بغض شکست و پدرم بی قرار تر شد ، آنها رفتند .. پدر تاب تنها خوابیدن را نداشت همه ی مان را اجبار کرد توی پذیرایی بخوابیم.. من خودم شبی چند بار از خواب میپریدم و رد نفس های پدرو مادرو برادرم را از روی بالا و پایین رفتن پتو چک می کردم ! تا مدت ها شبها کابوس میدیدم که پدر بزرگ روی تخت بیمارستان خوابیده و من دارم از مرگ نجاتش میدهم یا خواب میدیدم که میگوید من نمردم من زنده ام ..و تا مدت ها دوست نداشتم از خانه بیرون برم چون خیال میکردم پدربزرگ برمیگردد و تنهاست وقتی ببیند ما نیستم یا حتی وسط مهمانی ها تمام فکرم خانه بود، ازوقتی مادربزرگ را ازدست دادیم یعنی حدود 10 سال پدربزرگ با ما بود.... خیلی دیر گذشت آن شبها خیلی سخت گذشت و بعد از چهلم دیگر عمه هایم را ندیدم تا اینکه خبردار شدیم که ارثیه شان را میخواهند پدر خیلی شبها از فکر قرض و قوله خوابش نبرد و خیلی وقتها خودش را سرزنش کرد که چرا خواهر و برادرانش جواب آن همه خوبی را اینگونه داده اند ، خودشان هم میدانستند آن خانه سهم پدرم بوده است اما ما هیچ مدرکی نداشتیم ، پدرم هیچ وقت به خودش اجازه نداد از پدرومادرش بخواهد وقتی حتی سهم بقیه ی خواهر و برادرانش را داده بودند سهم او را بدهند ، حتی هیچ وقت پایش را جلویشان دراز نکرد ، و این سهم پسری بود که خانواده اش را دوست داشت، کارشناس آوردند خانه قیمت گذاری شد و قرار شد هر وقت خانه فروخته شد سهم شان را بدهیم اما حرف و حدیث ها باز هم ادامه داشت تا اینکه پدر برای حفظ آبرویش وام گرفت و سهم دختر ها را داد و مجبور شد سه برابر حقوق بازنشستگی اش قسط وام را بدهد .. چه روزهای سختی بود هنوز یک قسط دیگر از آن وام باقی مانده و پسرها که هنوز سهمشان را نگرفته اند و باوجود سطح مالی عالی دهانشان باز است ، پدرم خیلی در زندگی سختی کشید و گاهی احساس میکنم شاید هیچ وقت زندگی نکرده و چقدر دوست داشتم بتوانم باری از دوش مادر معصومم و پدر مهربانم از هیچ چیز برای خوشحالی و راحتی ما دریغ نکردند بردارم ، هر چند هنوزم که هنوز است انها با کارکردن من مخالفند و من هم سعی میکنم پول تو جیبی را پدر بگیرم  تا خدایی نکرده احساس ناراحتی نکند و همیشه هم میگویم من برای دل خودم هست که کار میکنم .. که البته همین است اما چقدر دوست دارم یک جایی یک روزی بتوانم یک باری از روی دوش های خسته ی پدرومادرم که شانه به شانه ی هم برای خوشبختی ما زحمت کشیدند بردارم...

 

گاهی دوست داری یک نفر باشد

بشود دست

برود لایِ موهات

بشود شور

بچسبد به لبخندت

بشود امید

برق بزند توی چشم هات

بشود عشق ..

گیر کند توی گلوت

سر بخورد توی قلبت..

گاهی دوست داری یک نفر باشد

محکم سرت داد بکشد

و تو باز کنی در آغوشش ..

آرام

گرهِ  بغضِ چند ساله ات را

بباری..

گاهی دوست داری داشته باشی اش

با همه ی نداشته هات

گاهی دلت می خواهد

می خواهدش... !

گرچه راهی نیست

گرچه رفته

رفته ... !!!

 

                   زهرا.ح - بهمن 91

۰ نظر ۰۵ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۷
زهـ را

احساس میکنم در  میان روزنه هایی از امید دارم به پایانم نزدیک میشوم ،به همین زودی..وقتی هنوز یک دل سیر مریم نبوییده ام، لا به لای درختان ندویده ام، با صدای بلند نخندیده ام...اما به جاده خیره مانده ام،خط کشی های خیابان را دنبال کرده ام، پله های خانه ی مادربزرگ را شمرده ام و گریسته ام... به اندازه دیوانگی ام  از همان زمان که روسری سر کردم و از همان زمان که به خاطر خواندن نماز ظهرم دیر به مدرسه میرسیدم دقیقا از وقتی که عاقل خواندنم دیوانگی ام آغاز شد!

 

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

 

خواهر سلام ! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

 

خواهر ! زمان زمان برادرکشی است باز

شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش

 

می خواهم اعتراف کنم : هر غزل که ما

با هم سروده ایم , جهان کرده از برش

 

با خود مرا ببر که نپوسد در این سکون

_ شعری _ که دوست داشتی از خود رهاترش

 

دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

حس می کنم که راه نبردم به باورش

 

دریا ! منم _ همو که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

 

هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها

خون می خورند از رگ در خون شناورش

 

خواهر ! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش

 

دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانه ای از قهر خواهرش

 

                                محمدعلی بهمنی

 

۰ نظر ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۴:۴۴
زهـ را