صبح .. توی اتوبوس تمام مسیر را گریستم ... تمام مسیر را گریستم و به گذشته ای فکر کردم که دیروز در فال قهوه ام شکل یک دندان پوسیده ظاهر شده بود، گذشته و تمام غربت ها.. تمام بغض ها.. تمام حسرت ها.. و مشکلاتی که به آنها تکیه داده ام ، گذشته ای که باید دور می ریختمش باید رهایش میکردم .. گذشته ای که که مدام در گوشم میگفت هیس دختر ها فریاد نمی زنند.. و با تمام وجودم تصمیم گرفتم تمام گذشته ام را دور بریزم و تکلیفم را با خودم روشن کنم تا مثل آن آینه ذلال و سپید شوم ... بعضی وقتها دلم میخواهد با تما م وجود کار توی این خراب شده را هم رها کنم .. رها کنم و بروم سراغ دوست داشتنی ها و علاقه مندی ها خطاطی .. نقاشی.. عکاسی.گویندگی.. احساس میکنم شاید باید مسیرم را عوض کنم .. شاید آنگونه ریستن برای حالم بهتر باشد...