« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

حالا دارم فکر میکنم که چقدر خوب است که با تمام دل تنگی و وابستگی ام برای اهل خانه دارم سه شیفت کار میکنم .. سه شنبه ها و چهارشنبه ها هم می روم کلینیک و تقریبا نه و نیم ده شب می رسم خانه .. با این حال که بیشتر تایم روز را تنها هستم این روزها آنقدر به هم ریخته ام آن قدر به همم ریختی...آنقدر حالم بد بود که حتی نتوانستم دست به قلم ببرم (شما بخوانید دست به کیبورد) پنج شنبه ی دوست داشتنی مادرم که که کلی برایش برنامه ریزی کرده بود به گند کشیدم .. اصلن از روز قبلش که بابا آمده بود دنبالم و آن حرف ها را زده بود به هم ریخته بودم ... از خانه زدم بیرون مثل دیوانه ها بعد از یم ربع پیاده روی تازه فهمیدم کیف پول و عابر بانکم را جا گذاشتم ام دوباره برگشتم .. و راه افتادم.. ورفتم امامزاده... و گریستم ... گریستم.. گریستم... وقتی برگشتم همه را بخشیده بودم... حالا خیلی سبک تر شده ام ....... سبک ترم اما یاد تو که می افتم پریشان و آشفته میشوم... آشفته مثل لخت گیسویم در باد.... مثل قاصدکی که از هم فرو پاشیده قبل از رسیدن به مقصد....

 

دوستت دارم 

و عشق تو از نامم می تراود

مثلِ شیره ی تک درختی مجروح 

در حیاط ِ زیارتگاهی

 

                       شمس لنگرودی

۰ نظر ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۴
زهـ را

ماییم و غم دیده ی دلدار و دگر هیچ

مرشد برسان وعده ی دیدار و دگر هیچ

 

                                          نادم اصفهانی

۰ نظر ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۹
زهـ را

تو که نیستی انگار هیچ کس نیست ، نفسم را با خودت برده ای ، قلبم را به تپش انداخته ای ، حالا برای چه شعر بنویسم ، برای که بسرایم ؟ چگونه زیر نظر داشته باشمت ، چگونه بفهمم که حالت خوب است ، نیست؟ کجا دنبالت بگردم آقا...به کدام امام زاده دخیل ببندم ...توی کدام خیایان اتفاقی قدم بزنم .. پشت کدام چراغ قرمز دنبال ماشینت بگردم ... چشم های قرمزم را چگونه مخفی کنم  اما با تمام ناراحتی هایی که دارم .. با تمام اعصاب به هم ریخته ام ... با دستانی که هنوز از عمق فاجعه لرزانند و گلویی که رسوب بغض ها راه نفسش را بسته .. دلم خوش است به حرف مادر بزرگ.. که دنیا به من ثابت کرد زمین هر قدر هم که بزرگ باشد .. جمعیت هر قدر هم که بیشتر شود .. باز هم یک روز .. یک جا آدم به آدم می رسد...یک روز می آیی، اگر خوشحال و خوشبخت بودی بال پروازت میشوم اگر زخمی و پر شکسته بودی مرهم زخم هات می شوم ...

 

شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم 

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..

 

                          محمدرضا شکیبی اصفهانی

۰ نظر ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۴۳
زهـ را

گاهی در زندگی انسان لحظاتی پیش می آید که انسان نه کسی را دوست می دارد و نه دلش میخواهد کسی او را دوست داشته باشد.

                                                علی محمد افغانی - شوهر آهو خانم 

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۲
زهـ را

خیلی حرفها توی دلم مانده و غمباد شده.. از اینکه این فشار های عصبی تمامی ندارد خسته ام.. دارم دیوانه میشوم از حال ناخوشم وقتی کاری از دستم بر نمی آید... کاری از دستم بر نمی آِد وقتی حال بابا را می بینم که هر روز دارد شکسته تر می شود .. وقتی حال مامان را میبینم که هر شب یک تار موی سپید به موهاش اضافه می شود ، حال داداش کوچیکه که با این سن و سال کم و توو بهترین دوران عمرش باید این همه فشار رو تحمل کنه ... تمام امیدم به خداست ... فقط اونه که آرامش عطا کرده و بخشیده و جلوی طوفان حوادث رو گرفته..... خدایا از اینکه نمیتونم شکرت رو به جا بیارم شرمنده ام .. از اینکه فقط خسته گی و آه و نفرین نثار روزگار میکنم شرمسارم... تو به بزرگی و عظمتت کوتاهی و ناشکری ما بنده های بدت رو ببخش... :( 

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۰۱
زهـ را

بگذار عاشقت بمانم آقا.. بگذار از دور تماشات کنم  بگذار در انتظار رسیدنت باشم بگذار در تاب و تب خیال وصل تو لحظه هایم بگذرند.. نگذار عمرم بی تو تباه شود نگذار کاخ تصوارتم از تو در چشم به هم زدنی ویران شود نگذار آوارگی ام زبانزد دوست و دشمن شود... من از دور دست های پوچی و نا امیدی آمده ام من عشق را خوب میشناسم.. من این راه را رفته ام.. عشق خیلی غریب تر از این حرف هاست آقا... تا بفهمند عاشقی تنهایت میگذارند.. افسرده می شوی.... پژمرده... دل مرده... چون خیالش را هم از تو میگیرد... تورا میکشد و می رود.... انگار نه انگار... جرمت چه بود خانم؟ دل سپردن..... 

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۸
زهـ را

چیزی از آسمان نمی خواهم

 تو اگر لکه ابر من باشی 

 

زندگی را به گور می بخشم

 تو اگر سنگ قبر من باشی

 

                           احسان افشاری

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۸
زهـ را

اوضاع از آنچه خیال می کردم بدتر است .. خیلی بدتر ....... این سرطان لعنتی آخر می کُشدم .. اصلن وقتی قرار نیست تو بیایی ..  وقی قرار نیست حتی یک بار مرا ببینی ..  وقتی احساس میکنم این همه احساس بین زمین و آسمان معلق مانده ... وقتی این انتظار پوچ من را کشانده به یک برزخ دور افتاده .. وقتی تمام دنیا دست به دست هم داده اند تا من رنگ آرامش را نبینم .. همین بهتر که این سرطان لعنتی ذره ذره جانم را بگیرد .. دنیایی که در آن تو را ندارم همین بهتر که زودتر برایم تمام شود .......تنگی نفس گرفته ام توی این برزخ لعنتی بی انصاف .. هوا را هم با خودت برده ای....

 

اگر دری میان ما بود

می کوفتم.
درهم می کوفتم.

اگر میان ما دیوار بود
بالا می رفتم پایین می آمدم
فرو می ریختم.

اگر کوه بود ، دریا بود
پا می گذاشتم
برنقشه ی جهان و
نقشه ای دیگر می کشیدم.

اما میان ما هیچ نیست.
هیچ...

و تنها با هیچ،
هیچ کاری نمی شود کرد...

                           شهاب مقربین

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۶
زهـ را

این که این روزها تو هستی و انگار نیستی بماند ، این که از مهلتی که به خودم  داده بودم دو هفته می گذرد و باز هم قصد آمدن نداری بماند ، این توی همین یک ماه اخیر دو تا خواستگار را ندیده رد کردم بماند ، این که  لحظه ای حتی فکر کردن به کسی غیر از ت سلول به سلولم را خراش میدهد ، این که درد میگیرد فکرم ، این که داشتم تسلیم میشدم و از تصمیم تسلیم شدن در برابر ازدواج وقتی هنوز در آرزوی تو  بودم چشم هام از شدت گریه رنگ خون شدند بماند...،این که  عمیقا احساس تنهایی میکنم بماند ، این که همه ی برخوردها و رفتاری های آدم های زندگی ام دست به دست هم داده اند تا دل من بشکند بماندد ، این که احساس میکنم یک نفر که باید دوستم داشته باشد هیچ وقت دوستم نداشته ، هیچ وقت حتی راضی به زنده بودنم نبوده ، راضی به رفاه حالم ، راضی به خندیدن و خوشحال بودنم ، این خیلی بد است ، خبلی متاثر کننده است ، خیلی دل شکسته میشوم از اینکه میبینم تمام دغدغه ی من این است که به او کمک کنم و تمام کار او اینکه دلم را بشکند و قلبم را جریحه دار کند، باید کارکنم بیشتر و بیشتر تا از منجلاب این همه بی فکری و بی عدالتی بیرون بیاییم .. این انصاف نبود خدا... این عادلانه نبود .. هم خون های ما کاخ های زیادی دارند در همسایگی مان اما .... این بغض کهنه کاش خفه ام میکرد برای همیشه .... دیشب که حال مادرم عزیز ترین آدم زندگی ام را دیدم  برای اولین بار ته دلم احساس نفرت کردم از مسبب همه ی این بدبختی ها گرفتاری ها .. آنقدر دلسنگ شده ام که حاضرم قسم بخورم از مرگش لحظه ای ناراحت نمیشوم ، کسی که فقط نام مسلمانی را یدک می کشد .. کسی که پیشه اش دل شکستن و فخر فروختن به یک بچه یتیم است خدا را نمیشناسد ... علی ع را نمیشناسد .. علی که کارش همدلی و دلجویی از یتیمان بود .... آه کسی که علی را نمیشناسد همان بهتر که بمیرد به جهنم که مرد..

توی شش ماه اخیر این اولین روزی است که محل کارم توی اتاقم تنها هستم ، احساس سبکی میکنم از این که یک شخصیت بردرلاین تمام لحظاتم را تباه نکرده است .. چقدر تنهایی آرامش بخش است .. چقدر سکوت خوب است .. چقدر خوب بود اگر .............. خدایا حالمان را خوب کن با کرامتت... ای مهربان ترین مهربانان.

 

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

                                   فاضل نظری 

 

**********************************

همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد.

 

                                                                                                      آلبر کامو - بیگانه 

 

 

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۱۶
زهـ را

۱_ تا دست به قلم می برم ،

سراغ تو را می گیرند کلمات ...


                                 رضا کاظمی


**********************************

۲_ کاش تو هم  مثل اشکهایم

خود به خود می آمدی ..


                               مهدی شایان 


**********************************

۳_ بی هیچ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﻐﻠم کن

ﺧﺴﺘﻪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﻠﺖ 


                               یاﺳﺮ ﻗﻨﺒﺮﻟﻮ 

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۷
زهـ را

هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت 

که عشق حادثه ای خانمان برانداز است..

 

                                         سعید بیابانکی 

۰ نظر ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۹
زهـ را

در من... تمام علائم حیاتی بود

جز تو…

 

                                پویا جمشیدی

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۴
زهـ را