باورم نمیشه... یعنی اصلن امکان نداره.. این انتظار شیرین به همین زودی بخواد به پایان برسه... من گریه میکنم... به پهنای صورت اشک می ریزم.. از شدت بغض گلو درد می گیرم اما نمیتونم به رفتنت فکر کنم ... ازم نخواه نا امید بشم... ازم نخواه که از التماسم دست بکشم... من با خود خدا معامله کردم... تو همون دکتری هستی که به من گفتی محاله حتی با دارو و درمان های پیشرفته اما من این هدیه رو از خدایی گرفتم که منو سور پرایزم کرد... تنها کسی که باورش دارم خداست....خدایااااا .... میدونم داری به نجواهام گوش میدی... می دونم قطره قطره اشک هایی که از گوشه چشمم سر میخورن و می بینی... اصلا راستش میدونم داری امتحانم میکنی و ایمانم و می سنجی... اما من نمیتونم دست روو دست بزارم... بزار بازم التماست کنم... من اسم تو رو آوردم.. من بین همه ی اونایی که میدیدم تو رو انتخاب کردم چون به حس و اعتقادم باور داشتم نه به چشمام.... آبرومو نبری خدااا.... منو خجالت زده ی بنده هات نکنی....