ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم ... ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم... با یک دنیا امید و نشاط.. مطمئنم که هستی... اصلا به نبودنت فکر نکرده ام... اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام... خودم را .. نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای... منت سرم بگذار و بمان.. مهربانم... بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند... بگذار کنارت بمانم... من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام.. قصه های زیادی هست که تعریف نکرده ام...بمان و در آغوش امن من زندگی کن... معجزه ی زندگی من... بهار را با خودت به خانه ام بیار... دلم عطر بهارنارنج میخواهد...
نه سراغی .. نه سلامی... خبری می خواهم...
قدر یک قاصدک .. از تو.... اثری ... می خواهم...
مهدی فرجی
۰ نظر
۲۷ دی ۹۷ ، ۰۷:۲۹