« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

« ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

من شمال نقشه ام | تو در جنوب | نقشه را کاش دستی | از میانه تا کند

«  ﻳَﺪُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻓَﻮﻕَ ﺃَﻳْﺪِﻳﻬِﻢْ »

آنقدر می نویسمت تا روزی طلوع کنی از پشت این واژه های مغرور
____________________________

+ عکس تزیینی نیست، این خودم هستم...
بی آدم ترین حوّا

+ استفاده از دست نوشته ها بدون ذکر عنوان و آدرس وبلاگ پیگرد وجدانی دارد.


۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم ... ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم... با یک دنیا امید و نشاط.. مطمئنم که هستی... اصلا به نبودنت فکر نکرده ام... اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام... خودم را .. نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای... منت سرم بگذار و بمان.. مهربانم... بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند... بگذار کنارت بمانم... من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام.. قصه های زیادی هست که تعریف نکرده ام...بمان و در آغوش امن من زندگی کن... معجزه ی زندگی من... بهار را با خودت به خانه ام بیار... دلم عطر بهارنارنج میخواهد...



نه سراغی .. نه سلامی... خبری می خواهم...

قدر یک قاصدک .. از تو.... اثری ... می خواهم...


مهدی فرجی

۰ نظر ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۷:۲۹
زهـ را
بی بی چک ها دروغ میگویند... دردانه ام... من باور کرده ام که هستی و در درون من نفس می کشی... من باور دارم روز های شیرین نیامده را...بی بی چک برای ما ساخته نشده اند آنها برای کسانی خوبند که از تو فرار می کنند.. به راستی چه نا لایقند آنها که میخواهند تو نباشی...من اما از خاطرم نمی رود دردهایی که برای داشتنت کشیده ام وقتی دکتر مرصوصی دستم را توی دستش فشار می داد و اشکهایم را پاک می کرد...
فرزندم... دلبندم... همه ی هستی ام...من.. مادرت هستم... 
 
۰ نظر ۲۰ دی ۹۷ ، ۰۸:۰۷
زهـ را
حالت تهوع دارم و کسی چه میداند چقدر این تهوع صبحگاهی برایم خوشایند است حتی اگر خیال کرده باشم این حال خوشایندم به تو مربوط میشود... و این دلنشین ترین صبحی ست که تا بحال داشته ام... کسی چه میداند برای تجربه ی این روز ها ..چه شبهایی را گذرانده ام از آن لحظه ای که پس از یک ماه و نیم درمان دارویی که کبودی اش مدتها مهمان تنم بود وقتی ازپیش مقدس ترین آدم های خدا بازگشته بودم کسی در گوشم صدا زد خانُم... کاری از دست من بر نمی آید و با همین چند کلمه کاخ تمام رویا هایم با تو فرو ریخت .. من ماندم وسط ویرانه ای که هیچ کس از آن خبر نداشت.. ویرانه ای که داشت آرزوهایم را زیر خروار خروار نا امیدی دفن می کرد.. کسی چه می داند که به تنهایی دست و پا زدن در دریای مواج و طوفانی درماندگی .. تا به ساحل آرامش رسیدن چقدر من را پیر کرده است.. اشکهایم بود که دا نه در چشم های بدون نگاهم جمع میشد و می چکید.. آن غروب .. توی تاکسی...رد نگاهم به هیچ کجا بود.. پشت تلفن .. برسم خانه زنگ میزنم... نمیخواستم نیم دیگرم را غم آلود کنم هر چند او پیش از اینکه حرف بزنم دستهایم را گرفته بود و و او بود که شاید نمیداست چرا اما خودش بود که نجاتم داده بود و گرنه ساعتهای قبل از رسیدنش مُرده بودم...

راه سختی بود.. باید میدانستم وقتی طعم خوشبختی یک هو زیر زبانم میآید یک جای کار می لنگد... ممنونم خدا جان که مرا در این راه امتحان میکنی و صبرم را می سنجی و چقدر خوب مرا میشناسی.... من آدم امتحان های سیاه نیستم... مردود میشوم...
۰ نظر ۱۶ دی ۹۷ ، ۰۷:۲۸
زهـ را