اینجا آسمان ششم... خورشید طلوع کرده است و من در این ملکوت ناشناخته ی لا منتهی کنار تو نه... که در آغوش ِ تو فرو رفته ام.. چقدر سخت است از این حس نا شناخته نوشتن ... از این حسّ تازه ی آرامش... شاید آرامش یعنی دست هایش شانه شود پریشانی موهایت را وقتی تکیه داده ای به لبخندش و سرت را گذاشته ای روی کویر پر غزل سینه اش، با صدای آرام و یکنواخت قلبش مثل لالایی مادر در گهواره آغوشش به خواب می روی و وقتی بیدار می شوی گرمای تنش را صدای نفس هایش را طنین یک نواخت قلبش را باز حس می کنی..
دستهایم خالی ست اما تا دلت بخواهد پرم از حرف های نزده، لبخند های جا مانده، گریه های بغض شده، بوسه های از قلم افتاده، پرم از تو که خالی از منی، منی که آرام به نظر می رسد اما در خود حسّ سوختن دارد، گاهی تمام زنانگی یک زن خلاصه می شود در شعر های بی مخاطبش، جامانده ای در یک زن... آقا ! زنی که می خواهد سکوت کند، اصلن نگاه کن همه دنیا ساکت شده، فریاد همیشه گزینه ی اول نیست حتی گزینه ی دوم حتی گزینه ی آخر !
بی خیال یادت باشد وقتی آمدی زل بزنی توی ِ چشم هام و دست هایم را محکم تر بگیری من قول می دهم یک وقت که حال جهان رو به راه تر شد حرفهایم را به تو خواهم گفت..، خواهم گفت که عـشــــــــــــــــــــــــــــــــــق یک انتظار طولانی است خواهم گفت که عروج کردیم، عروج یک تعارف نیست، حتی یک واژه یا حتی یک حسِّ ناشناخته عروج یک تجربه ی بی نظیر است ما از پس ِ نگاه های گرم هم عروج کردیم وقتی چال ِ روی گونه هایت طلوع می کرد....
+ مخاطب خاص داشت!
+ باز صد شکر که در عشق تو ای جان جهان
تهمت عاشقی از مردم دنیا خوردیم . . .!