چهل و پنج
این روزها آنقدر خسته ام که حتی فرصت نمیکنم که خودم در آینه نگاه کنم گاهی احساس میکنم دارم تمام میشوم دارم قالب تهی میکنم .. دارم نیست میشوم .. احساس شدید گرسنگی بعد از رسیدن به خانه و احساس مزخرف بی میلی دارم ... نمازم را که میخوانم، روی تختم دراز میکشم و دیگر متوجه هیچ چیز نمیشوم .. اما امان از خواب های پریشان نیمه شب و بیدار های بعد از آن .. بغض میکنم اما اشکی در کار نیست قلبم میسوزد اما هیچ کس تا به حالا منظور من را از سوختن قلبم متوجه نشده و نمیدانم یعنی بی فایده هست اگر اینجا هم بنویسم ... روزهای سختی است گاهی واقعا احساس میکنم دیگر توان راه رفتن هم ندارم ... و میترسم از افتادن .. می ترسم از تمام شدن ... من کارهای نیمه تمام زیادی دارم...و محرم در راه است ... می روم به استقبال لباسهای سیاهم ... راستی باید شعری بنویسم .....
ازدرس و بحث و کار بیزارم
حتی از این باران ِ پاییزی
من گول دنیا را نخواهم خورد
وقتی تو از صد عشق لبریزی
با قهوه های تلخ ِ قاجاری
من بغض هایم را فرو خوردم
رندی نکن ای عشق ِ آدم کش
من بارها اینجا زمین خوردم
پایان ِ این آغاز شیرین نیست
وقتی که گرگی بچه آهو را..
از دست ِ نامرئی نگو با من
سهراب بودم .. نوش دارو را
آه از تغزّل های بیهوده
آه از گناه ِ آدم و گندم
حوّا به پای چوبه ی دار است
از سرزنش های ِ همین مردم
از جمع و تفریقای اجباری
از گفتگوی عشق با پرگار
تاریخ می گوید که خواهی رفت
رفتن دوباره می شود تکرار
از خواب بیدارم نکن آقا
آرامم از تأثیر دارو ها
می میرم امشب من در آغوشت
دور از تمام این هیاهو ها
زهرا.ح