چهل و چهار
ساعت 11 و سی و چهار دقیقه سه شنبه است و من دارم به عکس های تشییع جنازه هادی نوروزی نگاه میکنم... هفته ی غمگینی گذشت.. کاپیتان بلند شو..برای تو زود است... دخترت هنوز طعم لذت بخش بابا داشتن را نچشیده .. پسرت هنوز تاج افتخار تو را بر سرش نگذاشته ... هنوز زود بود کاپیتان ... در این میان چقدر دلم برای خودمان می سوزد .. کاش می شد ما هم مثل تو آرم چمدان ببندیم و بی خداحافظی برویم .. کاش میشد در سکوت شب رفت... چقدر دنیا کوتاه است .. چقدر بی وفاست ... کاپیتان .. شاید برای ما دیر شده...شاید نوبت ما باشد همین چند لحظه بعد .. همین فردا ... نمیدانم در این دنیای سربی به چه دل خوش کردی ام که باز هم همدیگر را دوست نداریم؟؟؟ باز هم همدیگر را زمین میزنیم .. باز هم همدیگر را نردبان خود میکنیم ... ما همدیگر را آزار میدهیم ... میرنجانیم ... زخم برداشته ام کاپیتان خراشیده شده ام از رفتار آدمها ... اگر دنیا اینقدر کوتاه است چرا نمیگوییم : «دوستت دارم» ؟ چرا می ترسیم؟از چه می ترسیم؟ نگذاریم روزی بیاید که بگوییم دنیا نگذایت حرف هایمان را به هم بزنیم... این قاعده ی دنیاست .. این ما هستیم که باید قدر همدیگر را بدانیم این ما هستیم که باید به هم عشق بورزیم و لذت ببریم .. خوبی کنیم و خوب باشیم ... این دنیا نیست که به ما بدهکار است این ما هستیم که به هم بدهکاریم و اندازه ی تمام دوستت دارم هایی به هم نگفته ایم ...به اندازه ی تمام عاشقانه هایی که رد و بدل نکرده ایم تا نگویند : «دیدی فلانی عاشق شده ؟!» و توی دلشان بمیرند از حسودی ، این ما هستیم که هیچ وقت برای خودمان زندگی نکرده ایم ، ما برای مردم زندگی کرد ایم و مدام فکر دیگران را بعد از تصمیم هایی که با دلمان گرفته ایم خوانده ایم و پشمان شده ایم ..! دنیا دنیای تبادل امواج است و کائنات به حرفهای ما گوش میکند و قانون این دنیا قانون عمل و عکس العمل است،؛ ما توی ذهنمان قانون میسازیم و به قانون های من در آوردی اعتقاد قلبی داریم... بدا به حال ما که همدیگر را نفهمیدیم ..و بیچاره این شهر و این دنیا....
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
علیرضا آذر