دوازده
وقتی نیستی دل گیر می شوم از زمین و زمان ؛ یک جوری شده که انگار فقط تویی توی دنیای کوچکم.. هیچ کسی رانمیبینم.. یعنی به چشم هایم نمی آیند حالا میخواهند هر که باشند باشند.. حتی یک خواستگار اتو کشیده که به ظاهر قصد و نیتش مشخص است من فقط میتوانم گریه کنم از دست سرنوشت اگر بخواهد این دل خوشی کوچک هم از من بگیرد.. این انتظار بزرگ را.. داغی این عشق در وجودم زبانه میکشد.. سلول به سلولم را سوزانده است اما هنوز از نفس نیفتاده ام.. قلبم با ذکر نام تو می تپد.. تویی که جان مایه ی عشقی تویی که خود عشقی.. عشق را از روی تو تعریف کرده اند... پیچیده ای به پیکرم.. تمامم را محاصره کرده ای.. به اشغال تو در آمده ام و تو معلوم نیست داری دوباره کدامین شهر را فتح میکنی..؟ نیستی و نمیدانم کجایی و شور به دلم انداخته ای.. من وفا داری ام را به تو اثبات کرده ام و تو بی توجهی ات را به نقطه ی اوج رسانده ای... احساس خستگی شدید میکنم... احساس کوفتگی.. احساس در ماندگی